دوش وقت سحر انگار کبابم کردند
گویی از زندگی خویش جوابم کردند
بیخود از خود شدم و هیچ نمیفهمیدم
بد رقم قاط زده، یکسره میخندیدم
آن دلاری که به داد من بیچاره رسید
پر در آورد و به یکباره از این شهر پرید
یادتان هست که اجناس چه ارزان شده بود
هر چه کمبود به یکباره فراوان شده بود
بعد از این روی من و آینه دق، چه کنم؟
ایهاالناس! به جز گریه و هق هق، چه کنم؟
همت دولت و انفاس جهانگیری بود
اگر ایام خوشی بود و شکم سیری بود