printlogo


کد خبر: 230637تاریخ: 1399/11/29 00:00
یادداشتی بر دفتر غزل‌های «ریشه در عطش» سروده حسن اسدی (شبدیز)
نو اما کلاسیک

وارش گیلانی: حسن اسدی را با تخلص «شبدیز» می‌شناسند؛ تخلصی که همیشه با او همراه بوده است. حسن اسدی شاعری است که من او را از سال 1355 می‌شناسم؛ شاعری که همکاری‌اش با نشریات آن سال‌ها تازه جا افتاده بود. از سال‌هایی که مجله‌ جوانان را شناختم؛ آن هم به ‌واسطه‌ ۲ صفحه‌ شعرش؛ زمانی که علیرضا طبایی، مسؤول صفحات شعر مجله‌ «جوانان امروز» بود و صفحات پرباری را در یک مجله‌ غیرادبی تهیه و تنظیم می‌کرد؛ صفحه‌ای که اشعار شیون فومنی، حسین منزوی، محمدعلی بهمنی، نصرالله مردانی، غلامرضا رحمدل‌شرفشادهی، احمد خوانساری و بسیاری از شاعران جوانی را چاپ می‌کرد که بعدها اغلب‌شان شاعرانی شاخص و شناخته‌شده شدند. در همان زمان‌ها نصرت رحمانی هم صفحات شعر مجله‌ «زن روز» را حسابی جا انداخته بود و هر هفته هم بهترین شعر را در «تاجگل» مجله می‌انداخت؛ یک بار هم شعر حسن اسدی «شبدیز» را به‌ عنوان بهترین شعر آن شماره در تاجگل گذاشت که اسدی همیشه از آن یاد می‌کند. بعد از نصرت رحمانی هم، مسؤولیت صفحات شعر مجله‌ «زن روز» را سیمین بهبهانی برعهده گرفت و... 
هنوز هم حسن اسدی دلبسته‌ همان مجلات و محافل نزدیک به آن مجلات است؛ همان محافل دوستانه‌ ادبی که حرف از غزل و ترانه و دکلمه‌های خوب است.
 بگذریم. 
مجموعه‌شعر «ریشه در عطش»، نسبت به دیگر مجموعه‌شعرها، مجموعه‌ای است قطور، در حدود 200 صفحه که می‌توان حدس زد حدود 100 غزلی را در خود جای داده است. ‌این کتاب را انتشارات فصل پنجم چاپ کرده است. 
حسن اسدی «شبدیز» عاشق غزل و غزل‌گفتن است. به‌ندرت پیش می‌آید در قالب دیگری شعر بگوید. شاید گاهی یک رباعی یا یک دوبیتی هم بگویید، که آن نیز در کنار جدیتی که اسدی برای غزل و غزل‌گفتن قایل است، بیشتر به تفنن می‌ماند. 
نکته‌ قابل توجه در غزل‌های اسدی، وجه تند عاشقانه‌ آن است و یکسره عاشقانه‌سرودن او. یعنی مخاطب در غزل‌های اسدی هیچ غزل اجتماعی، سیاسی و فلسفی نخواهد یافت؛ مگر به ندرت و بر حسب اتفاق، زیرا او عشق را برای یک عمر سرودن کافی و وافی می‌داند؛ او با صراحت و استمرار عاشقانه‌هایش خود اینگونه اعلام کرده است. هر چند که عاشقانه‌های حسن اسدی بیشتر حدیث نفس است، یعنی غزل‌های او مخاطبی جز «تو» ندارد:
«شراب چشم تو، دریایی از گوارایی‌ست
گل تبسم تو، باغی از شکوفایی‌ست
خزیده زلف تو، بر شانه‌های عریانت
شب و سپیده در آغوش هم تماشایی‌ست...»
یعنی غزل از دایره‌ «منِ فردی» به دایره‌ وسیع‌تر «منِ اجتماعی» و «منِ فلسفی» گام برنمی‌دارد: 
«درد یار، یارم شد در دیار شیدایی
قامت دلم خم شد زیر بار شیدایی
خرمن شقایق را باد فتنه آتش زد
دود آه می‌پیچد در بهار شیدایی
در خرابه‌ حسرت غمگنانه می‌بازم
گوهر جوانی را در قمار شیدایی»
 البته گاه به میدان «منِ عرفانی» گریزی می‌زند که این امر، برای شاعری که مخاطبش «تو» و «او»ست، دور از ذهن نیست؛ یعنی چون عرفان دور از آن «منِ عرفانی» نیست، از این رو، «منِ عرفانی» حسن اسدی ارتقا می‌یابد. یعنی وقتی شاعر به «منِ عرفانی» می‌رسد که بیشتر به لحظات بی‌خودی و ناخودآگاه‌های عمیق بازگردد؛ آن زمانی که شاعر در اختیار خود نیست و رقصیدن قلمش به رقصیدنی سماگونه شبیه شده است:
«گل‌های غم سر می‌رسد از گلشن دلتنگی‌ام
بوی شقایق می‌دهد پیراهن دلتنگی‌ام
اشکم روان از چشم تر، از سینه‌ام خون جگر
دریا به دریا می‌رسد در دامن دلتنگی‌ام
ای عشق آتش‌نفس من! من تشنه‌ آزادی‌ام
نقبی بزن بر محبس بی‌روزن دلتنگی‌ام
گر روی وحشت کم شود، زانوی ظلمت خم شود
خورشید آتشدَم شود آتشزن دلتنگی‌ام».
در این ‌گونه غزل‌ها حسن اسدی بیشتر از وزن‌های مولاناگونه استفاده می‌کند، یعنی همان وزن‌هایی که دوری است و ضرباهنگ تند دارد؛ وزن‌ها و ضرباهنگی که ضربان موسیقی را بالا می‌برد و به‌واسطه همین دوری‌بودن و سماگونه‌بودنِ وزن و نیز قافیه‌پردازی‌های بیشتر و قوی‌تر، در همین وزن‌های دوری جاافتاده‌تر شده و بهتر عمل می‌کند:
«در وادی عطشانی، لب‌تشنه‌ترم بنگر
در منزل حیرانی، شوریده‌سرم بنگر
تصویر جمالت را در پرده‌ پندارم
توفان خیالت را در چشمِ ترم بنگر
زخم تب حرمانم، آنش‌زده بر جانم
از چاک گریبانم دود شررم بنگر
شعر و شب و تنهایی، دلتنگی رسوایی
این جمع پریشان را در دور و برم بنگر
در ورطه‌ دامانم، خیزابه‌ حسرت‌‌ها
در چشمه‌ چشمانم، خون جگرم بنگر
با عشق سفر کردم، از خویش گذر کردم
از کام به ناکامی، راه سفرم بنگر».
نکته‌ دیگر اینکه ممکن است مخاطب در غزل‌های حسن اسدی، واژه‌هایی را ببیند که بیشتر در اشعار سیاسی و اجتماعی کاربرد دارند اما این واژه‌ها در غزل‌های حسن اسدی ظاهری از این دست دارند، لیکن کارکردشان عاشقانه است. واژه‌هایی مانند اهتزاز، بیرق، عصیان، شمشیر، نیام، آزادگی، آزاد، قیامت و قیام در غزل ذیل و کلماتی از این دست در غزل‌هایی دیگر. و نیز ترکیب‌های تازه نظیر بیرق عصیان، شمشیر آذرخش، شکوه شب‌شکنی‌ و قله آزادگی در غزل ذیل:
«در اهتزاز از بیرق عصیان به بام عشق
شمشیر آذرخش! درآی از نیام عشق
تا در شکوه شب شب‌شکنی‌های آفتاب
از چهره‌ سپیده، تراود سلام عشق
از بیکران قله‌ آزادگی گذشت
پرواز بال‌بسته‌ترین مرغ دام عشق
آزاد از تعلق آبم در این سراب
تا مستم از شراب عطش‌بار جام عشق
بی‌شور عشق، سنگ، قیامت نمی‌کند
آتش فتد به سینه‌ کوه از قیام عشق»... 
البته بر حسب اتفاق، در همین غزل‌های غیرسیاسی با واژه‌ها و تعابیر سیاسی و اجتماعی گاه بیتی اگر به تنهایی خوانده شود، به ظاهر کارکردی اجتماعی پیدا خواهد کرد؛ ابیاتی نظیر بیت ذیل که اگر سیاسی و اجتماعی‌اش هم به حساب آوریم، چیزی جز شعار نیست:
«دیوارهای سنگیِ ظلمت شکستنی‌ست
آخر کجاست تیشه‌ خورشیدفام عشق»
و مثلا مثل غزل‌های هوشنگ ابتهاج نیست که اغلب در عین عاشقانه ‌بودن، خالی از بار سیاسی و اجتماعی هم نیست، بدون اینکه گرفتار شعارزدگی شود:
«ای عاشقان! ‌ای عاشقان! پیمانه‌ها پرخون کنید 
وز خون دل چون لاله‌ها، رخساره‌ها گلگون کنید
آمد یکی آتش‌سوار، بیرون جهید از این حصار
تا بَردَمَد خورشید نو، شب را ز خود بیرون کنید
از چشم ما آیینه‌ای در پیش آن مه‌رو نهید
آن فتنه‌ فتانه را بر خویشتن مفتون کنید
دیوانه چون طغیان کند زنجیر و زندان بشکند
از زلف لیلی حلقه‌ای در گردن مجنون کنید
دیدم به خواب نیمه‌شب خورشید و مه را لب به لب
تعبیر این خواب عجب ‌ای صبح‌‌خیزان چون کنید»
نوگرایی‌های حسن اسدی نیز در حد شاعران میانه و نئوکلاسیک است. یعنی او در غزل به شعر و غزل دیروز وابسته است و برای رسیدن به غزل امروز پلی می‌زند از زبان و فضای شعر و غزل دیروز به امروز با تعابیر و زبانی که خیلی نرم و محافظه‌کار است:
«جسم رنگ‌آمیز در لای کفن پیچیده‌ام
جان افسون‌ریز در تابوت تن پیچیده‌ام
نعش نوغانم، به حجم پیله‌ شب خفته‌ام
پیله‌ام، بر تار و‌ پود تار تن پیچیده‌ام
رقص گیسوی نسیمم در بلوغ باغ‌ها
عشوه‌ام در پیچ و تاب نسترن پیچیده‌ام
تا گل خورشید از چاک گریبان سر زند
عشق را خورشیدوش در پیرهن پیچیده‌ام...»
 حسن اسدی در اغلب شعرهایش بر همین صراط است. گاهی هم اگر شاعری معرفی شود با غزل‌هایی نو، این نوگرایی بیشتر در حد به‌کارگیری تعابیر تازه است که بسامد بالایش در غزلی سبب شده به‌ ظاهر، آن غزل خود را «غزل نو» نشان دهد؛ تعابیری همچون باده‌ آتش، سجاده‌ آتش، دمسردی بوران، لباده‌ آتش، شاخه‌ گلداده‌ آتش، شب‌دامن آفاق، زبان ساده‌ آتش، رگ‌های کبود سنگ، تیره‌ بی‌رنگ آب در غزل ذیل:
«سوارانی که لب تر می‌کنند از باده‌ آتش 
جبین عشق می‌سایند بر سجاده‌ آتش 
خوشا آن سروِ سرسبزی که در دم ‌سردی بوران
سلحشورانه می‌پوشد به تن لباده‌ آتش
شمیم نور در شب‌دامنِ آفاق می‌پیچد
اگر دامن تکاند شاخه‌ گل‌داده‌ آتش
فلق، دریای خوابِ هفت‌گردون را می‌آشوبد
فلک‌سوز است تصویرِ در آب‌افتاده‌ آتش
به خاکسترنشینانی که از تقدیر حیرانند
ز مشق عشق می‌گوید زبان ساده‌ آتش...»
این غزل بسیار تازه است اما در فضای نو امروز قرار نمی‌گیرد، زیرا هنوز وجوه کلاسیک در آن پابرجاست. 
حسن اسدی گاه غزلش به ‌لحاظ نوگرایی حتی به زبان و زمان پیش از شهریار می‌رسد؛ آنجا که نوگرایی‌اش از نوع و جنس رهی معیری و رعدی آذرخشی است و حتی بیشتر از شهریار و ابتهاج به فضای زبان شعر کلاسیک نزدیک می‌شود:
«بنازم یار گل‌پیراهنم را
که می‌لرزاند اندامش تنم را
می‌آید با نگاه آتش‌افروز
که در آتش نشاند خرمنم را...»
البته در چنین غزل‌هایی گاهی در بیتی، باز به ‌سمت و سوی نوگرایی‌هایی از جنس غزل شهریار و سایه متمایل می‌شود؛ چنانکه در بیت ذیل به ‌واسطه‌ کلمه‌ «تبانی» توانسته مصراع اول را تا حدی متفاوت از شعر و غزل دیروز نشان دهد؛ کلمه‌ای که در شعر و غزل قدیم بسامدی ندارد:
«تبانی کرده با باد خزانی
به ویرانی کشاند گلشنم را»
در حالی که در کل حسن اسدی یک غزل‌سرای میانه و نئوکلاسیک است، البته حسین منزوی و محمدعلی بهمنی و سیمین بهبهانی که به شاعران «غزل نو» مشهور هستند، هنوز به ‌طور کامل از فضای شعر کلاسیک فاصله نگرفته‌اند؛ منتها همان مقدار نوگرایی در «غزل نو» و با همین درصد از غزل‌های نو، شاعران نوگرا به حساب می‌آیند؛ چنان‌که بهمنی در غزل:
«در گوشه‌‌ای از آسمان، ابری شبیه سایه‌ من بود
ابری که شاید مثل من، آماده‌ فریاد کردن بود
من رهسپار قله و او راهی دره، تلاقی‌مان
پای اجاقی که هنوزش آتشی از پیش بر تن بود
خسته‌نباشی- پاسخی پژواک‌سان از سنگ‌ها آمد-
این ابتدای آشنایی‌مان در آن تاریک و روشن بود
بنشین! نشستم، گپ زدیم، اما نه از حرفی که با ما بود
او نیز مثل من زبانش از بیان درد، الکن بود
او منتظر تا من بگویم- گفتنی‌های مگویم را-
من منتظر تا او بگوید، وقت اما، وقت رفتن بود
گفتم که لب وا می‌کنم - با خویشتن گفتم- ولی بغضی
با دست‌هایی آشنا، در من به‌کار قفل‌بستن بود
او خیره بر من، من به او خیره، اجاق نیمه‌جان دیگر
گرمایش از تن رفته و خاکسترش در حال مردن بود...»
و سیمین بهبهانی در غزل‌های اغلب روایی و غیرروایی، فضایی نو در غزل ایجاد می‌کند و بین غزل خود با غزل پیش از خود فاصله می‌اندازد:
«شلوار تاخورده دارد، مردی که یک پا ندارد
خشم است و آتش نگاهش، یعنی تماشا ندارد»
و در بسیاری از غزل‌هایش دامنه‌ نوگرایی‌ در آنها فراتر از غزل‌های بهمنی و منزوی می‌رود. حسن اسدی هم گاهی در غزلی به واقع نزدیک است به غزل‌های نو، منتها تعداد این غزل‌های نو اسدی آنقدر نیست که به چشم آید یا نقد بیمار امروز توان دیدن و سلیقه‌ و استعداد انتخاب آنها را ندارد. اگر چه حسن اسدی هم نباید چندان در انتخاب غزل‌هایش اهل مشورت با دیگران باشد و توان و قدرت دل‌ کندن از همه یا بسیاری از غزل‌هایی را که می‌گوید ندارد، که اگر این قدرت دل ‌کندن را داشت، بی‌شک انتخاب‌های دیگر و بهتری، امروزه در چشم مخاطب از او یک غزل‌سرای بهتر و شاخص‌تری در حوزه‌ شعر نئوکلاسیک که متمایل به غزل‌های نو است می‌ساخت و تصور جامعه‌ شعری از او یک تصور معاصرتر بود. اگر چه نشانه‌های «غزل نو»- همان‌گونه که پیش از این گفتیم- در بعضی از غزل‌های او هویداست؛ غزل‌هایی که او را به معاصرتر، امروزی‌تر، نوتر و بهتر بودن می‌رساند. 
از این رو مانعی که بخواهد «غزل نوِ» «صراحیِ فریاد» یا غزل‌هایی از این دست را از سروده‌ شدن و جلوه‌گری بازدارد، وجود ندارد. مگر اینکه خود شاعر با افراط در ترکیب‌های تکراری دیروزی و حتی ترکیب‌های تقریبا امروزی مستعمل‌شده و گفته‌شده و منسوخ‌شده، مانع و سدی برای نوترشدن خود و غزل نوگفتن خود نتراشد؛ موانعی نظیر ترکیب‌های شراره‌ افسون، یک آسمان ستاره، باده‌ زلال و دست فاجعه، آن هم در غزل نویی به زیبایی غزل «صراحی فریاد» که اگر نبودند ترکیب‌های مستعمل بالا، بی‌شک این غزل فراتر از آنی بود که هست؛ غزلی که روانی و شیوایی کلام را به قافیه‌ها نیز تسری داده است، زیرا قافیه‌ها چنان آرام و راحت در غزل نشسته‌اند که وزن و سنگینی آزاردهنده‌ای را بر غزل تحمیل نمی‌کنند و از فرط حضور سبکبال خود حتی چندان هم احساس نمی‌شوند:
«چشمت اگر شراره‌ افسون برافکند
آتش به طاق آبی هفت‌آسمان زند
چشمان نیم‌خواب تو با نیم‌گردشی
یک آسمان ستاره به شب می‌پراکند
بگذار با جمال تو جام سپیده را 
با باده‌ زلال سپیدی بیاکند
دیری‌ست بی‌تو سایه سرد خیال من
بر سنگ گور خاطره‌ها بوسه می‌زند
هشدار! دست فاجعه در چنبر هراس
از رشته‌ سکوت به شب پیله می‌تند
دریایی از خروش، دلم را گرفته است
کم‌مانده این صراحی فریاد بشکند 

Page Generated in 0/0068 sec