وارش گیلانی: دفتر شعر «شب ستاره و گیسو» سروده انسیه موسویان دارای 37 شعر است. از این 37 شعر، ۲ شعر چهارپاره است و چند شعر هم نیمایی و سپید؛ یعنی این دفتر نزدیک به 30 غزل دارد که مرکز آفرینشهای ادبی حوزه هنری آن را در 56 صفحه منتشر کرده است.
شعرهای نو در این دفتر که بیشترشان هم نیمایی هستند، بیشتر توصیفی است؛ توصیفهایی که در سطح و در حد و اندازههای یک نثر ادبی عمل میکند؛ نه کشفی، نه شهودی، نه فرم و ساختار چشمگیری، و نه حرفی برای گفتن که بشاید! اما توصیفها زیبا هستند، لیک این زیبایی حتی در حد یک تابلوی نقاشی بسیار زیبا هم نیست که بتوان آن را حداقل از این منظر به عنوان شعر نوی نیمایی یا شعر سپید پذیرفت:
به خانه برمیگردی/ و یک چمدان/ بوی فرشته را/ قسمت میکنی/ بین ما/ مرا در آغوش میگیری/ در رگهایم/ جاری میشود/ عطر بهشت/ آری/ آن شب در آسمان/ خدا/ با نام تو/ غزل تازهای نوشت
این هم توصیف شاعرانهای دیگر که به شعر نمیرسد:
در کولهبارم/ هر غروب/ به خانه میبرم/ اندوه متراکم هزار ابر را/ شبانگاه/ ستارهها/ سر بر بالشم میگذارند/ و مهتاب/ در چشمهای خیسم/ به خواب میرود
اگر چه شعر کوتاه نیمایی ذیل به زیبایی حرفی برای گفتن دارد. در واقع مسیر توصیفی و تصویری این شعر سبب شده یک حرف معمولی ارتقا پیدا کند، چرا که آن مفهوم به زبان دیگر و با وصف دیگری بیان شده است:
وقتی صدای خسته گنجشک کوچکی/ در قارقار وحشی صدها کلاغ پیر/ از یاد میرود/ وقتی که شوق رویش یک دانه/ وقتی خیال سبز جوانه
اما غزلهای انسیه موسویان که باید کار اصلی او در شاعری باشد و غزل جدیترین قالب و روش شعری او. او که امروز 45 سال دارد، دفتر شعر «شب ستاره و گیسو»اش شامل شعرهای 30 سالگی و شاید کمتر از آن است؛ شعرهایی که امروز به چاپهای سوم و شاید هم چهارم رسیده است؛ شعرهایی که در آغاز ساده به نظر میآیند. شعرهای ساده همیشه در طول تاریخ پرطرفدارتر از دیگر اشعار بودهاند؛ چرا که اشعار ساده برای همه قابل هضمتر و قابل درکتر است و از این رو طرفدار و مخاطب بیشتری میتواند داشته باشد:
باز با دل گرفته در هوای تو
شعر تازهای سرودهام برای تو
باز هم به یاد خندههای سادهات
باز هم به یاد اشک بیریای تو...
شعر ساده گفتن راحت نیست، شاید هم سختتر از دیگر اشعار باشد؛ باباطاهر در شعر قدیم سادهترین اشعار را دارد ولی مقام اشعارش در حد شاعران بزرگ است، یا سپهری در شعر امروز که در بهترین اشعارش شاعری است با زبانی ساده و نیز بیژن جلالی که در شعر سپید سادهگو است اما هر دو از شاعران بزرگ امروز ما هستند. در غزل امروز هم موجی از سادهگویی به راه افتاده است که متاسفانه در بخش عظیمی از آن، این سادگی به آبکیگفتن و زدن حرفهای معمولی با اندکی از چاشنی عاطفه رسیده است که گاهی همان اندکی از چاشنی را هم ندارد. بالطبع در این روش شاعران موفقی هم داریم اما فعلا چندان شاخص نشدهاند، چنانکه سیمین بهبهانی، منزوی و بهمنی در غزل امروز شاخص شدهاند؛ غزلسرایانی که شعرشان پیچیده نیست اما ساده به معنای مصطلح آن هم نیست.
شعر «نیلوفرانه» انسیه موسویان هم ساده است اما نه مثل شعر نخستش که ۲ بیتش را نمونه آوردیم. این شعر با تمهیداتی اندک، خود را یک پله از سادهگویی بالاتر برده است اما در اصل و در نفس، شعری ساده است:
در فصل سرخ حادثهها ای صدای سبز
ما را ببر به وسعت آن ماجرای سبز
از مشرق حماسی قرآن طلوع کرد
مردی به وسعت همه جادههای سبز
این غزل تنها با ردیف «سبز» که وقتی به قافیههای «صدا»، «ماجرا»، «ردا» و... میچسبد و ترکیب شعری میآفریند، آن هم در حساسترین جای یک شعر و یک بیت که همان پایان هر بیت است و زنگ مطلب؛ زمانی که قرار است مطلب یا بلکه ساختارش در غزل تغییر کند و دیگری شود، نسبت به شعرهای سادهتر کمی ارتقا پیدا میکند.
با این همه، اگر این غزل را نیز بدون ردیف «سبز» که غزل را رنگی و متنوع کرده است بنگریم، درمییابیم که انسیه موسویان در این غزل هم، بهرغم ظاهرش، زبانی ساده دارد:
در فصل سرخ حادثهها ای صدا...
ما را ببر بهوسعت آن ماجرا...
از مشرق حماسی قرآن طلوع کرد
مردی به وسعت همه جادهها...
غزلهای انسیه موسویان خوب و جاافتاده و قابل تحسین است ولی در حدی که بتوان او را شاعر دانست. اما یک شاعر شاخص همیشه حرفی برای گفتن دارد. منظورم از آن حرفهایی نیست که اخیرا در غزل، از آنان به عنوان شاعران معناگرا یا محتواگرا نام میبرند که آن نوع حرف معمولا از جنس شاعرانه نیست و بیشتر به وسعت حرفهای فلسفی، روانکاوانه و از این دست گرایش دارد. شعر میتواند حرفهایش رنگ و لعاب فلسفی، روانکاوانه و اجتماعی داشته باشد اما اگر عینا تبدیل شود به سخن اجتماعی، فلسفی و روانکاوانه، آن وقت دیگر شعر نیست. غزلهای انسیه موسویان دور است از اینگونه فرهیختهنمایی اما متاسفانه حرفی از جنس شاعرانه هم در آن پیدا نمیشود؛ حرفی که بیش از هر چیزی شبیه حرفهای عارفانه است؛ حرفهای عارفانهای که در گستردگی خود میتواند حرفهای اجتماعی، فلسفی و روانکاوانه را نیز در خود ذخیره یا هضم کند. اینکه بگوییم:
در اشتیاق پرواز، بیآسمانترینم
عمری به جرم بودن، با خاک همنشینم
نفرین به چشمهایم- این حفرههای تاریک-
آخر چگونهای دور! باید تو را ببینم؟
ای باغ سبز سیال! آخر بگو چه میشد
نزدیکتر بیایی، تا از تو گل بچینم...
اینگونه سرودنها قشنگ است، البته بیشتر برای جوانهای عاشق زیر 25 سال. زیرا یک مرد و زن باتجربه و پخته، دیگر به دنبال عشقی است که سرشار از معرفت باشد؛ لبریز از عرفان باشد و... چون «ای اشتیاق آبی!» برای آن معنایی ندارد و نیز حرفهایی از این دست که «با من بمان که عمری در آرزوی پرواز، بیآسمانترینم». یک شعر عمیق و گسترده، به شکلهای گوناگون این «اشتیاق و عمر و آرزو و آسمان» را به مخاطب اهل معرفت خود میشناساند، نه اینکه فقط حرفش را بزند. میگویم مخاطب اهل معرفت، زیرا شعری آنچنان، مخاطبی اینچنین میخواهد تا همدیگر را کامل کنند و در واقع ادامه دهند، زیرا اشعاری از این دست در مواجه شدن با مخاطبان اهل معرفت زنده میمانند و عمق و گسترش بیشتری پیدا میکنند اما شعرهایی چون:
هنوز ایستادهای، وسیع مثل آسمان
چنان بلند و پرغرور که دیدنت نمیتوان
تو آن درخت روشنی، شکوهمند و بارور
که تازیانههای باد نمیکند تو را خزان...
در خود میمانند؛ در حد و اندازههای صرفا وصفی خود. از این فروتر اینکه اگر در پیشانی شعر نوشته نشده بود «به پیشگاه مقدس حضرت زهرا(س)»، واقعا مخاطب از کجا و از روی چه نشانههایی باید میفهمید که این غزل «به پیشگاه مقدس حضرت زهرا(س)» تقدیم شده است؟! یعنی وصف در این غزل آنقدر کلی است که حتی میتوان آن را برای اشخاص دیگری هم تقدیم کرد. در صورتی که یک شعر آیینی باید نشانههای آیینی داشته باشد و اگر درباره کسی سروده شده، شاخصههایی داشته باشد که قابل تشخیص باشد. این بحث بسیار دامنهدار است و من در این باره گفتوگوی کوتاهی با ایسنا داشتهام که براحتی در اینترنت قابل دسترسی است.
به نظر من انسیه موسویان نهتنها ذاتا شاعر است؛ در عمل هم شاعر است. یعنی کسی که به این زیبایی و شیوایی و رسایی شعر میگوید، ممکن است شاعر نباشد؟:
من آفتاب تو بودم، مرا به سایه چکار؟
شکست پشت غرورم، شکستهام ناچار
مرور میکنم آوازهای سبزم را
هنوز روشنم آری، هنوز مثل بهار
اگر چه ابر شدم تار و تیره و سنگین
اگر چه سنگ شدم، سرد و بیبر و بیبار
اگر چه با غزلی چند، مثل برکه خوشم،
قسم به رود که دیگر نمیشوم تکرار.
آری! انسیه موسویان شاعر خوبی است اما نیاز به این دارد که نهتنها خود را تکرار نکند، بلکه باید پنجره دیگری به روی خود باز کند که افق دورتر و زیباتری را نشان میدهد و حتی در این افق پرواز کند، زیرا در همین حد و اندازه ماندن، ارمغانی جز غزلهایی در همین حد و اندازه به بار نخواهد آورد.
تمام غزلهای این دفتر تقریبا در یک سطح و یک اندازهاند و غزلی که نشانهای باشد برای پرواز و پریدنی دیگر، در این دفتر دیده نمیشود؛ مگر یک غزل که آن نیز باز از جنس غزلهای دیگر است، چه به لحاظ زبانی و چه به لحاظ نوع بیان و لحن و لفظ؛ شاید تنها فرقش با دیگر غزلها در این باشد که به لحاظ مضمونی فرقهایی با دیگر غزلها دارد؛ غزلهای دیگر همه وصفیاند، در مقابل این وصف هم یک «تو» ناملموس قرار دارد که ظاهرا معشوق و محبوب است اما در غزل «میرسد...»، آن که میرسد کسی است که انتظارش در غزلهای این دفتر نمیرفت، و آن رسیدن یا آمدن «یک عاشق قدیمی» است. این عاشق قدیمی فضای غزل را متفاوت میکند از دیگر غزلها و یک حس نوستالژیک عمیقی را ایجاد میکند و همین امر غزل را تا حدی به لحاظهای دیگر نیز اندکی متفاوت از غزلهای دیگر نشان میدهد و اندکی از فضای ترانه شدن را در جان این شعر میریزد:
میرسد پر از ترانه، میرسد پر از تبسم
ذره ذره در نگاهش میشود نگاه من گم
مثل من غریب و خستهست، بال نازکش شکستهست
چشمهای مهربانش، خسته از نگاه مردم
عاشق قدیمی من، کز طراوت صدایش
عطر سبزه میتراود، عطر بیریای گندم
چشمهها به من بگویید، میرسم به چشمهایش؟
من اسیر رخوت خویش، او همیشه در تلاطم
میروم که گم شوم باز، در زلال خندههایش
عاشق قدیمی من، میرسد پر از تبسم