مصطفی پورکیانی: «همسایههای خانمجان» روایت پرستار احسان جاویدی از ۴ ماه حضورش در بیمارستان البوکمال سوریه است. در صفحات این کتاب، مخاطب همراه راوی به سوریه سفر میکند؛ از دمشق و کنار ضریح حضرت زینب سلاماللهعلیها تا حمص و تدمر و المیادین و دیرالزور و ۸۰۰ کیلومتر دورتر از دمشق، روستایی به نام الهری و ماجراهایش. این اثر حفاری ظریفی است به لایههای زیرین جنگ سوریه و الفبای جدید جهاد دستپروردههای حاجقاسم؛ آنها که تا زنان و بچههای البوکمال از شهر خارج نشدند، پایشان را در شهر نگذاشتند. آبانماه ۱۳۹۶ البوکمال آخرین پایتخت داعش در یکقدمی سقوط است. سردر همهخانهها پرچم سفید تسلیم آویزان است. همه منتظر دستورند. هم آنها که پرچم سر در خانههایشان نصب کردهاند و هم آنها که تا چند ساعت دیگر شهر را فتح میکنند. همه منتظر دستور حاجقاسم هستند. بالاخره دستور صادر میشود؛ کوتاه و قاطع: «تا همه زنها و بچهها سالم از شهر خارج نشدهاند، نیروها اجازه ورود به شهر را ندارند». این کتاب روایت پرستار مدافع حرم احسان جاویدی از ۴ ماه حضورش در بیمارستان ابوکمال سوریه به قلم زینب عرفانیان نویسنده ۲ اثر تحسین شده «درگاه این خانه بوسیدنی است» و «مربعهای قرمز» است که توسط نشر شهید کاظمی منتشر شده است.
* برشی از کتاب
نگاهم به پرچم ایران روی پشتبام میافتد. برای رسیدن این پرچم به اینجا خون دادهایم. بغض گلویم را مشت میکند. همسایههای خانمجان صبحبهصبح به امید این پرچم دست بچههایشان را میگیرند و به بیمارستان میآیند. بروم بگویم اشتباه آمدهاید؟ بگویم دستمان از دارو خالی است؟ بگویم شرمنده، به خانههایتان برگردید؟ جواب این مادران را هم بتوانم بدهم، جواب شهدا را چه بدهم؟ این مادرها دارو میخواهند، خون نمیخواهند که سخت باشد. قسمت سختش را شهدا دادهاند. پرچم ایران بالای این ساختمان باشد و مردم ناامید برگردند؟ چشم به پرچم که سوز سرد تنش را تکان میدهد، زار میزنم. دست به دامن جواد میشوم؛ راهی جلوی پایم بگذارد. یاد حاجاحمد متوسلیان میافتم، میخواست این پرچم را در انتهای افق به زمین بکوبد. کف دستهایم را به پرچم و شهدایی که دورش جمع شدهاند نشان میدهم. خالی است. دست خالی که نمیشود کار کرد... . درباره این کتاب با «زینب عرفانیان»، نویسنده آن به گفتوگو نشستیم.
***
* از انگیزهتان برای نوشتن کتابی، در حوزه مقاومت بگویید.
حضور رزمندگان ما در جبهه مقاومت امری ارزشمند است و قطعا از صفحات تاریخ کشور به حساب میآید که باید ثبت و ضبط شود. چرا ارزشمند؟ چون اگر نبودند و این جنگ را در خارج از مرزها اداره نمیکردند، باید در داخل کشور میجنگیدیم. چرا باید ثبت و ضبط شود؟ چون مثل تکههای پازل یک واقعه تاریخی است که اگر دیر بجنبیم آن تکه پازل برای همیشه از دست خواهد رفت. این خود بخش وسیعی از انگیزه برای نوشتن در این حوزه را شکل میدهد.
* با توجه به فراوانی این نوع کتابها در این چند سال، چه برداشت متفاوتی از این ماجرا داشتید تا برای خواننده جذاب و متفاوت باشد؟
برداشت متفاوت نبود، بلکه اصل این روایت متفاوت بود. چون این کار روایت نبرد، به معنایی که در اذهان عمومی جاافتاده نیست، روایت یک تفکر و جریان فکری است؛ تفکر حاجقاسم. جریان فکری اسلام که خدمترسانی و کمک به یک انسان نیازمند و مسلمان را در اولویت امور میداند ولو منتسب به دشمن. و این کتاب که روایت دادن خدمات به خانوادههای داعشی است آن را از دیگر کتابهای موجود در این حوزه مجزا کرده است. مخاطب روایت جدیدی را میخواند از مردانی که یک شب پشت مرزهای بوکمال ماندهاند چون داعش راه را بسته و یکی از هموطنهایشان را به طرز فجیعی به شهادت رسانده؛ با این حال به در و دیوار میزنند تا خود را به بوکمال برسانند و به بچهها و زنان بیپناه آن شهر خدمات پزشکی ارائه کنند؛ بچههایی که شاید پدرشان همین شب گذشته، هموطنشان را به شهادت رسانده باشند.
* چطور با این سوژه و احسان جاویدی آشنا شدید؟
از روزی که پا در خانه شهید رحیمی گذاشتم و کتاب «رسول مولتان» را -که خاطرات این شهید به روایت همسرشان است - نوشتم، مورد لطف و عنایت این شهید قرار گرفتم. این کتاب هم توسط داماد ایشان که مستندساز هستند و با آقای جاویدی در سوریه آشنا شده بودند به بنده پیشنهاد شد و بعد از خواندن یکسری خاطراتی که آقای جاویدی مکتوب کرده بودند و چند تماسی که داشتیم این کار بحمدالله قسمت شد و به انجام رسید.
* از میان خون و جنگ و خشونت داعشیها، اینکه راوی کتاب میگوید طی مدت 4 ماه حضورش در سوریه 260 نوزاد داعشی را با تربت امام حسین به دنیا آورده، خود نشاندهنده دنیای متضادی است که در این کتاب گویا روایت شده است؛ در این باره بیشتر بگویید.
این کتاب لایههای زیرین جنگ سوریه را نشان میدهد، همین تضادی که فرمودید. بچههایی زیر پرچم ایران در آن بیمارستان در نقطه صفر مرزی با عراق و در قلب قلمرو داعش به دنیا میآمدند که داعشی بودن پدرهایشان ثابت شده بود. روی دیگر جنگ اینجاست، روی دیگری که در هیچ جنگی دیده نشده است. همان تفکر حاجقاسم و همان جریان اصیل اسلامی که عرض کردم، حساب این بچه را از پدر آدمکش او جدا میکند و همین جدا کردن حساب این طفل از پدرش و کمک به تولدش و کمک به زنده ماندنش، تفاوت جبهه حق و باطل است.
* معمولا روایت این نوع خاطرهها ظرافت خاصی میطلبد تا داستان برای خواننده در عین جذابیت، باورپذیر نیز باشد. کمی از سختیهای این نوع نوشتن و تفاوت آن با رمان و داستان بگویید.
باورپذیر بودن داستان برمیگردد به قهرمان و کنشهایش؛ به شخصیت اصلی و مسیر رشدش. اگر واقعگرایانه و منصفانه بنویسیم، خب! مخاطب نقاط ضعف و قوت شخصیتها را در کنار هم و سیر رشدشان را میبیند. دکتر احسانی را میبیند که اول نمیخواهد زیر بار خدمترسانی به خانوادههای داعشی برود و بعد خود را به این جریان میسپارد و آنقدر روحش بزرگ میشود که برای رساندن دارو به این بچههایی که روزهای اول نمیتوانست از گناه پدرانشان بگذرد، به آب و آتش میزند و اشک میریزد و توسل میکند. خب! مخاطب در این روال روایت این شخصیت واقعی را میبیند که رشد میکند و قهرمان میشود؛ قهرمانی در دسترس و باورپذیر که میتوان با او همزادپنداری کرد؛ قهرمانی که دلش برای عزیزانش تنگ میشود؛ قهرمانی که گاهی خسته میشود و گاهی عصبانی؛ قهرمانی که در مسیر رشد است، نه اسطورهای تماما سفید و دستنیافتنی.