printlogo


کد خبر: 234078تاریخ: 1400/3/10 00:00
گزارش «وطن‌امروز» از شهید سید مالک از تیپ فاطمیون که مظلومانه در سوریه به شهادت رسید
مظلوم مانند فاطمیون

گروه فرهنگ و هنر: وقتی عاطفه جعفری، شاعر افغانستانی در محفلی نزد رهبرانقلاب این شعر را با مضمون شهدای فاطمیون خواند، رهبری بغض کردند و با تحسین او فرمودند: خیلی ممنون خانم، خیلی خوب، شهدای مظلوم فاطمیون جا دارد که به آنها واقعا پرداخته شود. 
«کوچه‌هامان پر از سیاهی بود، شهر را از عزا درآوردند
چشم‌های ستاره‌ها خندید، ماه را سمت دیگر آوردند
شاخه‌هایی که سرفرازانند، میوه‌هایی که جلوه باغند
مادران مثل ‌ام لیلایند، که پسر مثل اکبر آوردند
روی تابوت‌های‌شان بستند، پرچمی که به رنگ خورشید است
فاطمیون فداییان حرم، سرورانی که سر برآوردند
قصه‌ها را یکی‌یکی خواندند، آخر ماجرا سفر کردند
عاشقی هم برای‌شان کم بود، عشق بردند و باور آوردند
عصر یک جمعه بهاری بود، همه در انتظارشان بودیم
بادهای بهاری از هر باغ، لاله‌هایی معطر آوردند»
وقتی داعشی‌ها ابتدا به سوریه و بعد به عراق لشکرکشی کردند، برای مبارزه با آنها در کنار نیروهای عراقی، سوری و ایرانی، مبارزانی مظلوم و گمنام از افغانستان به رهبری علیرضا توسلی که بعدها در جبهه همه او را «ابوحامد» صدا می‌زدند، آمدند، جنگیدند و یکی‌یکی شهید شدند و حتی پیکر برخی از آنها به دیارشان بازنگشت. کسانی که به دلیل جنگ و فقر، راهی ایران شده‌اند، وقتی مظلومیت شیعه را در سوریه و عراق می‌بینند، تاب نمی‌آورند و راهی میدان نبرد می‌‌شوند. 
شهید سردار سلیمانی درباره این شهدا و تیپ مظلوم فاطمیون می‌گویند: «فاطمیون یک کوثر و یک خیر ارزشمند نه‌ فقط برای مسلمانان در ایران، بلکه برای کل جهان اسلام هستند». شهید سلیمانی معتقد بودند امروز الحمدلله به مردم افغانستان با یک نگاه و یک احترام دیگر توجه می‌شود. 
 
* حسرت گم کردن انگشتر حاج‌قاسم به دلش ماند
شهید سیدمحمدرضا علوی از شهدای تیپ فاطمیون که در جبهه او را با نام «سیدمالک» می‌شناختند، فرزند بزرگ خانواده بود و بعد از فوت پدرش، مسؤولیت خانواده و ۵ برادر دیگرش را برعهده گرفت. از کودکی با مفهوم فقر آشنا بود. برای همین شرایط هم‌محله‌ای‌هایش را درک می‌کرد. با این وجود، وقتی شنید در سوریه چه خبر است، بسیار تلاش کرد تا از طریق فاطمیون مدافع حرم شود. شب‌ها به خانه مسؤول ثبت‌نام اعزام می‌رفت تا بلکه راضی به اعزام او شود. 
بعد از ۸ ماه بالاخره تلاش‌هایش جواب داد. آنجا او را به نام سیدمالک می‌شناختند. خبر رشادت‌هایش حتی به گوش حاج‌قاسم هم رسید. در یکی از عملیات‌ها با شجاعت فراوان، تعدادی از همرزمانش را نجات داد و جان خودش را سپر آنها کرد. 
 
* برادرهایم خدا را دارند
مادر شهید می‌گوید: محمدرضا فرزند بزرگم بود. به غیر از او ۵ فرزند پسر دیگر هم دارم. همه آنها در ایران به دنیا آمده‌اند. هر چه از اخلاق سیدمحمدرضا بگویم، کم گفته‌ام. بسیار دلسوز و میهمان‌نواز بود. پدر محمدرضا، روحانی بود. ۱۰ سالی از فوت او گذشته است. محمدرضا رابطه خوبی با پدرش داشت. وقتی جنگ سوریه شد، آرام و قرار نداشت. می‌گفت: مادر! اجازه بده بروم. من هم گفتم: پدر که بالاسرتان نیست. چه کسی برادرهایت را جمع و جور کند. در جوابم ‌گفت: داداش‌هایم خدا را دارند. می‌خواهم بروم و شهید شوم. خیلی تلاش کرد. ماه‌ها دوندگی کرد تا توانست مجوز اعزام را بگیرد. 
 
* اگر زنده بمانم برای حرم حضرت سکینه(س) گنبد می‌سازم
در یکی از دوره‌های مرخصی‌اش که از سوریه بازگشته بود، خیلی خوشحال بود - بیشتر من را ننه خطاب می‌کرد- و گفت: ننه! توانستیم داعشی‌ها را از حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) دور کنیم اما حضرت سکینه(س) خیلی غریب و تنها مانده است. اگر شهید نشدم، حتما می‌روم برای حرم حضرت سکینه(س) گنبد می‌سازم. 
 
* سیدمالک! چرا نمی‌روی دوستانت را نجات دهی؟
از وقتی مدافع حرم شد، مدام در سوریه بود. مدتی برای مرخصی به ایران می‌آمد و دوباره باز می‌گشت. دفعه آخری که به مرخصی آمد، حدود ۲۰ روز ایران بود. یک بار به من گفت: ننه! کارم گیر کرده و باید بروم. شب‌ها خواب می‌بینم که یک مرد قد بلند که پیراهن عربی به تن دارد، به من می‌گوید: سیدمالک! چرا نمی‌روی دوستانت را نجات دهی؟ این خواب من است، نمی‌دانم چه کار کنم؟ گفتم: هیچی خدا دعوتت کرده است که بروی. خب برو. 
 
* دعایی که زود اجابت شد
یک بار از سوریه به مشهد آمد، چون لباس نظامی تنش بود، خانمی جلوی محمدرضا را گرفته و به او گفته بود: جنازه شوهرم ۶ ماه است که توی سردخانه است. پول ندارم. می‌توانی کمکم کنی؟ آن روز وقتی محمدرضا آمد خانه خیلی ناراحت بود. گفت: ننه! چه کار کنیم. دست و بال خودمان هم خالی است. رفت ۴ میلیون وام گرفت. آن جنازه را از سردخانه بیرون آورد و دفنش کرد. یک مجلس تعزیه (ختم) برای متوفی گرفت. بعد به من گفت: ننه! امروز خیلی حالم خوش است. خیالم راحت شد. آن خانم خیلی برایم دعا کرد و گفت: ان‌شاءالله عاقبت بخیر شوی. هر چه می‌خواهی خدا بهت بدهد. اما او نمی‌دانست که پسرم آرزوی شهادت دارد. 
در یکی دیگر از تماس‌هایش چون وارد ماه روضه (ماه محرم) شده بودیم، از من خواسته بود مجلس روضه از طرف او برپا کنم. این آخرین تماسش بود و تا ۱۹ روز بعد از او خبری نداشتیم تا اینکه از فاطمیون زنگ زدند و گفتند شهید شده است. 
 
* آرزوی دیدار با رهبر انقلاب را دارم
وقتی شهید شد، شب خواب دیدم ۲ تا شهید آورده‌اند؛ یک شهید از من و دیگری هم از رفقا بود. یک بنده خدا در خواب به من گفت: زیاد قرآن بخوان. از خواب بیدار شدم و به خودم گفتم: این دیگر چه خوابی بود؟ شب بعدش دوباره خواب دیدم، یک ‌‌‌آقایی پسرم را زیر تپه خاک کرده و روی او پارچه سفیدی انداخته بود و با تسبیح صلوات می‌فرستاد. بعد از خواب بیدار شدم. پس فردای آن شب از فاطمیون تماس گرفتند و خبر شهادت پسرم را دادند. از طرف لشکر فاطمیون قبل از ایام کرونا چند بار به منزل ما آمدند اما دوست دارم دیداری با رهبر انقلاب انقلاب هم داشته باشم. 
 
* هدیه حاج‌قاسم و انگشتری که در درگیری گم شد
در ادامه برادر شهید می‌گوید: در یکی از عملیات‌ها، سردار قاسم سلیمانی هنگام بازدید از خط مقدم در ساعت ۵ بامداد دید که برادرم سرحال و قبراق، سر پستش حاضر است. نزدیک رفت و از برادرم پرسید: اسمت چیه؟ گفت: سیدمالک هستم. حاج‌قاسم قبلا‌ از رشادت‌های برادرم شنیده بود. به خاطر همین، انگشترش را به او هدیه داد. متأسفانه برادرم در یکی از عملیات‌ها و حین درگیری، انگشتر اهدایی حاج‌قاسم را گم کرد. او همیشه بابت گم شدن انگشتر خیلی غصه می‌خورد. 

Page Generated in 0/0055 sec