سعید صادقی: «عینیگرایی» و «جزءنگری» ۲ مشخصه اصلی شعر مدرن است که به قول «نیما» باعث فاصلهگیری شعر نو از سوبژکتیویسم و درونگرایی افراطی شعر سنتی میشود. از همین رو شاعر سنتی با نگاه به درون، وجود انسانی بیرون را فراموش میکند یا در حدی میبیند که به درد مضمونسازیاش بیاید اما شاعر مدرن حتی اگر قصد بیان آنات درونی خود را دارد، به بیانی ذهنی و کلی نمیپردازد و به همین خاطر است که خصوصیترین حسهای او خواهناخواه وجهی اجتماعی مییابد یا قابلیت تاویل اجتماعی را دارد.
پیچیدگی در شعر نو لزوما حاصل ذهنیت پیچیده و فلسفی شاعر نوسرا نیست، بلکه گاه حاصل نوع نگاه شاعر به ساختار بیانی متن است. عناصری که در شعر نو به کار میروند بعضا هیچ سابقه شعری و هیچ پتانسیل تاویلی مانند باده و ساغر و می و میخانه ندارند، به همین دلیل مخاطب را با فضایی به ظاهر آشنا و روزمره اما غیرطبیعی و غیرشاعرانه روبهرو و در آن رها میسازند. فضایی که گاه بشدت انتزاعی و ذهنی است. به عبارت دیگر، شعر باز هم دچار همان سوبژکتیویسم شعر کهن میشود اما این بار بدون پشتوانه سمبلیسم پشت کلمات که به تاویل متن کمک میکرد؛ انتزاعی چنان ناملموس که گاه از سوررئالیسم هم جلو میزند:
«حالا / یک باغچه میافتد از چشمهایم / و پیر میشود / روی نفسهای نرسیده تا من»
افتادن باغچه از چشم؟ افتادن روی نفسهای نرسیده؟ هیچ تصور و تجسمی از این تعابیر نمیتوان داشت و تصویر آن چنان دور از تجربههای معمول است که فهم و درکی از آن متصور نیست. البته یکی از آرمانهای مدرنیسم ارائه همین تجربیات است که به دشواری هنر مدرن میانجامد؛ ایجاد موقعیتهایی که تنها و تنها در متن مصداق دارد و بس:
«مرا خط بزنید از روی زمین / و حوصلهای بکشید / از این ور تا آن ور زمین»
«ماه پا به ماه» مجموعه شعر خانم «آیسا حکمت» هر گاه از شعرهای کوتاه و تک تصویری و تک مضمونی فاصله میگیرد، دچار همین پیچیدگی نامعقول میشود؛ پیچیدگی خاصی که علاوه بر ذهنینویسی معلول عوامل دیگری هم است. مثلا عبارات در بسیاری از شعرها آنقدر طولانیاند و جملات متشکله آن آنقدر زیادند که سررشته کلام از دست خود شاعر هم درمیرود و معنا درلابهلای کلمات گم میشود:
«آدمها / کلماتی سیاهپوش / نه ستارهای در جیب/ نه دستخطی عاشقانه / تنها کلیدی که / رویاهایشان را از کمد بیرون میآورد / میپوشد / راه میرود / سردرد میگیرد / به خانه بازمیگردد / و روز را به چوب لباسی تنها عشقش میآویزد»
عبارت فوق آنقدر طولانی شده که شاعر فراموش کرده «کلید» نمیتواند نهاد جملات انتهایی شعر باشد! کلید چگونه میتواند راه برود و سردرد بگیرد و...؟
در بعضی شعرها کار با دستور زبان درست نیست و متن را مبهم میکند. در این ارتباط میتوان به حذف فعلهای مستمر و معمولا اشتباه اشاره کرد:
«پرنده تا آسمان / بزرگ میشود آن قاب و / من تمام زمین را ...»
هیچ فعلی برای تکمیل متن فوق قابل تصور نیست. این سپیدنویسی یا حذف فعل از طریق قرائن لفظی و معنوی نیست، بلکه خودآگاه یا ناخودآگاه، عملا گریز و بلکه ستیز با معناست.
«پرندهها خطوط مرا قطع کردند / و باد / بهانهای برای بودن»
مشاهده میشود که قطع متن با یک نقطه بدون رسیدن به معنای کامل و بدون هرگونه قرینهای آن را نارسا ساخته است.
و گاه متن چنان کوتاه است که شکل نگرفته به سرانجام میرسد یا بهتر است بگویم نمیرسد:
«این وصلهها به خورشید نمیچسبد»
همین! اصلا کدام خورشید؟ چه وصلهای؟ همه چیز را که نمیتوان به مخاطب سپرد!
«چتری روی سر دنیا گرفتهام»
و باز هم همین! بدون هیچ گونه شخصیتپردازی و فضاسازی. کدام چتر؟ کدام دنیا؟ اصلا توی راوی چکارهای؟!
با این همه نمیتوان از تعدادی از کوتاهنوشتههای این مجموعه بیاعتنا گذشت؛ آنجا که «حکمت» بدون فرصتی برای درازگویی و اطناب، مختصر و مفید ارائه تصویر میکند و در فرصتی اندک قدرت تصویرسازی و مضمونپردازی خود را به رخ میکشد. آنجا که جزءنگری و عینیتگرایی، متن را به ساحتی مدرن سوق میدهد:
«سیاه میکشد / دختر سیاه / پرندهاش را / سفید / دختر سفید / پرندهاش را»
و چقدر نفسگیر بود خواندن اشعار این مجموعه با آن نقطههای قاطع انتهای شعرها! چرا نقطه؟ چرا پایان؟ چرا دیکتاتوری متن و مولف؟ بگذار شعرها ادامه داشته باشند در ذهن خواننده!