رعنا مقیسه: نزدیکترین مواجههام با افغانستان و اهلش برمیگردد به سالهای دانشگاه و یک دوستی اتفاقی. دختری اهل افغانستان که خودش و همه خواهر و برادرهایش متولد و بزرگشده ایران بودند. همین هم بود که جز اخبار رسانهها و نوعی احساس تعلق و رنج درونی از آنچه در کشورش میگذشت، تصویر دیگری از افغانستان نداشت؛ من هم. جز این هیچ پیوند نزدیک و دقیقی با مردم افغانستان نداشتهام و جز تصاویر مقطع و نام گروههای مختلف که هر چند وقت یک بار از رسانهها پخش میشوند، چندان از افغانستان نمیدانستم. برای من که هیچ وقت جنگ را به چشم ندیدهام و در امنیت وطن کودکی کردهام، کلماتی هستند که معنای دقیقی ندارند؛ جنگزده، مهاجر و حتی وطن آنطور که عالیه عطایی در «کورسرخی» مینویسد؛ «یک بار در مصاحبهای گفته بودم «من نویسندهام، نه سرباز» اما در تمام مدت نوشتن این روایتها سرباز شکستخوردهای بودم که دلش برای اینکه نتوانسته خاکی را تسکین دهد و جز کلمه چیزی برای گفتن ندارد، تپیده. و اووووه که چه پروسهای... و حالا دارم میبینمش که به تعداد تک به تک کسانی که بخوانندش تکثیر خواهد شد و بلکه قراری، تابی، تحملی...». این جملات عالیه عطایی است درباره «کورسرخی»؛ تازهترین اثرش که ۹ روایت است از سالها زندگی، دور از وطن جنگزده و دردمند آن. نوشتههایی که سالهای اشغال افغانستان توسط کمونیستها، روزهای حکومت طالبان و بعد هجوم آمریکا را از دریچه زیست شخصی نویسنده بازگو میکند. کورسرخی تماما روایتی است از واقعیت. لحظات و روزهایی از زندگی روزمره نویسنده که اتفاقا عجیب و پرپیچ و تاب نیست. بستر وقوع یک اتفاق است بسادگی همه اتفاقات زندگی آدمها در کوچه و خیابان. واقعیت؛ بیآنکه واجد ویژگی منحصربهفردی جز تجربه شخصی باشد، به کلمه درآمده و خواندنی شده. پس کورسرخی یادآوری دوبارهای است برای واقعیت و منبع عظیم، عمیق، تمامنشدنی و بکری که بیچشمداشت برای روایت در اختیار ما گذاشته. مملو از لحظات ساده و همزمان تاثیرگذار و پر از حسهای انسانی که میشود به میانجی ادبیات به اشتراکشان گذاشت.
علاوه بر این، روایتهای عالیه عطایی نمونه خوبی است برای ناداستاننویسی که تماما به واقعیت تکیه کرده. کورسرخی را میتوان خواند و دوباره به توانایی «روایت» برای به کلمه درآوردن واقعیت با همه لحظات روشن و تاریکش فکر کرد؛ ژانر مهمی که در ۲ دهه اخیر ادبیات فارسی به فراموشی سپرده شده بود و حالا خوشبختانه انگار دوباره پا گرفته و توانسته به ادبیات مستقل از داستان، جان دوبارهای ببخشد.
کتاب، روایت رنج و اندوه و بیگناهی و دلتنگی همیشگی یک مهاجر است و همزمان آینه تباهی و جنگ و خون و کینه و نفرت او از آنچه در وطنش به وقوع پیوسته است. «آخ چه بیزارم از شما که ما را کشتید و میکشید. بیزارم. از شما بیزارم که خاکمان را میراثدار درد و رنج کردید... شما که سالهاست در تماشای ذبح ما کورسرخی دارید». نویسنده با مسالهای درونی و عمیق دستوپنجه نرم میکند و کتاب حاصل گره خوردن لحظات و وقایع روزمره زندگی است با درگیریهای درونی و تمامنشدنی او. نوعی فقدان و حس بیپناهی و حتی مسالهای به نام هویت که میکوشد از پس خاطرات و نشانهها و گفتوگوها و اتفاقات ساده زندگی، راهی برای نزدیکتر شدن به خود/ وطن و پر کردن این فقدان همیشگی پیدا کند؛ آنجا که مینویسد: «جهان برای مهاجر از شکلی به شکل دیگر تبدیل میشود. میچرخد و مختصاتش جابهجا میشود اما نه آنقدر که آدمی سرگردان از جنگ را به همان نقطهای برگرداند که روزی چمدان رفتنش را بسته... کسی که روزی در خانهاش را از ترس جان بسته، چطور میتواند به خانهای برگردد که کلیدش را به دست بیگانهها سپرده؟ که چیزی را بسازد؟... مهاجر که در یک منطقهای مابین مرگ و زندگی رها شده، لابد برمیگردد تا خودش را بیاید، غافل که خانه ویرانهاش خشت به خشت به دست نامحرمان افتاده».
همین نسبت واقعی و عمیق نویسنده با سوژه، در کنار سادگی در پرداخت، ما را با لحظات روایتشده در کورسرخی همراه و همدل میکند. کلمهها در کورسرخی دور از تکلف و جملهها دور از پیچیدگیهای استعاری است. همه چیز در کمال سادگی و صراحت برگزار میشود و مخاطب را بیواسطه در احساسات انسانی نویسنده شریک میکند.
تجربه سالها مرزنشینی و معاشرت با آدمهایی که حتی در زوریخ و برلین، وجه مشترکی با دنیای نویسنده داشتهاند، نقطه قوت اصلی «کورسرخی» است. روایت، اساسا از تجربه باکیفیت زیست شخصی است که فرصت متولد شدن پیدا میکند و جان میگیرد. و کورسرخی این فرصت را مدیون زیست نویسنده است که به همه چیز با چشمی دردمند و مسالهمند نگاه کرده. تصاویر سالهای دور مرزنشینی و همزیستی با هموطنان مهاجرش را به یاد آورده، معاشرت با آشنایان دور و نزدیک را غنیمت شمرده، به کابل سفر کرده و صادقانه از احساساتش نوشته و برای تجربه لحظات هولناک عبور از مرز بیتشریفات قانونی، با یک قاچاقچی همسفر شده. با این حساب میتوان گفت کورسرخی یادآور اهمیت تجربه باکیفیت زیستن است برای خلق نوشتههای خواندنی و ماندگار.
کتاب را زمستان 99 نشر چشمه منتشر کرده است؛ جلد هفتم از مجموعه مشاهدات که بهسرعت به چاپ دوم هم رسید و برای نزدیک شدن به تجربه مهاجران و اهالی افغانستان در این روزهای جنگ و ویرانی دوباره، حتما انتخاب خوبی است.
***
پایتخت فراموشی
کتاب «در پایتخت فراموشی» یک دوره فشرده و تلگرافی افغانستانشناسی است؛ افغانستانشناسی با قلم کسی که از 16 سالگی به افغانستان سفر کرده، سالها در آنجا سکونت کرده و مسؤولیت داشته؛ از زبان کسی که پایش را در کوهستانهای قرهکمر بدخشان از دست داده است. محمدحسین جعفریان در میان سفرهای متعددی که به کشور افغانستان داشته، تنها بخشی از یکی از سفرهایش را در قالب کتابی با عنوان «در پایتخت فراموشی» ثبت کرده است. این سفر را جعفریان به همراه بهروز افخمی که آن زمان نماینده مجلس شورای اسلامی بود به منظور شرکت در مراسم سالگرد شهادت احمدشاه مسعود به افغانستان انجام میدهند. «در پایتخت فراموشی» روایتی است بسیار شیرین و جذاب از دیار فراموششده افغانستان به روایت یک فعال فرهنگی که بخش وسیعی از عمر خود را در این کشور سپری کرده است. طنازی و شیرینی بیان جعفریان از زیر و بم این سفر با چاشنی روایت زبانی وی با لهجه دری افغانستانی به لذت خوانش این کتاب بیش از پیش افزوده است. از سوی دیگر این کتاب دقیقا دورهای از افغانستان را روایت میکند که تنها 6 ماه است حکومت طالبان تسلط بر این کشور را از دست داده و برای نخستینبار پس از ۳۰ سال، دولتی مرکزی در این کشور روی کار آمده است. جعفریان درباره این کتاب میگوید: من در چند بزنگاه تاریخی در افغانستان حضور داشتم. به خاطرم هست تنها ۲ روز قبل از شهادت دیپلماتهای ایران در مزار شریف از این شهر به کابل رفتم یا در سفری که با رضا برجی به قندهار داشتیم، توانستیم ملاعمر رهبر طالبان را از نزدیک ببینیم اما منسجمتر از یادداشتهای این کتاب، یادداشتی از سفرهایم ندارم.
***
روایتی از روزهای سخت مردم افغانستان
کتاب «زخم و افغان» که در کارگاه قصه و رمان مرکز آفرینشهای ادبی حوزه هنری منتشر شده، روایتی متفاوت از مصائب مردم افغانستان محسوب میشود. این کتاب را سیدهاشم حسینی به نگارش درآورده و در یادداشتی درباره کتاب گفته است: کتاب «زخم و افغان» را 13 سال پیش نوشتهام، آن موقع داستان کوتاه ۴۰ تا ۵۰ صفحهای بود که با زبان فارسی و معمولی نوشته شده بود. داستان را به حوزه هنری آوردم، البته نقصهای زیادی داشت و خدا را شکر در آن زمان چاپ نشد.
چند سالی روی کتابهای دیگر کار میکردم. سال ۸۲ یا ۸۳ که کتاب دومم به چاپ رسید، سراغ این داستان آمدم، البته بازنویسی دوباره نیز به زبان ساده بود ولی باز هم احساس کردم کار ضعیف است. از نظر نثر، داستانپردازی بیشتر جنبههای شاعرانه داشت. داستان را آقای محمدی، دوست نویسنده افغان من که برنده جایزه ادبی اصفهان شده، خواند. او معتقد بود استفاده از برخی واژگان افغانی فضا را بیشتر ترسیم میکند اما این پیشنهاد باعث شد که من تمام مکالمات را با زبان افغانی بنویسم. داستان پیچیده نیست. ماجرا مربوط به ارتشیهایی است که وارد روستایی پشتون میشوند که مذهب آنها سنی است. بزرگ این ده آنها را به دلیل خصلت میهمانپذیری میپذیرد اما ارتشیها اهالی را اذیت میکنند. یکی از اهالی که زمینه قبلی برای انتقام داشته، درصدد انتقام بر میآید و تعدادی را میکشد و ماجرا به این شکل ادامه پیدا میکند.