مرداد 1348 در یک خانواده روحانی در کابل متولد شدم. پدربزرگ روحانیام تا زمانی که در قید حیات بود، به یاد دارم همیشه تشنه کتاب بود. میدیدم روزها بویژه اواخر عمرش 4-3 عنوان کتاب دور و برش گذاشته بود و میخواند. من هم که از 4-3 سالگی با کتاب دمخور شده بودم، آرزو داشتم زودتر بزرگ شوم تا بتوانم کتابهای پدربزرگم را بخوانم.
متاسفانه وقتی بزرگتر شدم، دیگر نه پدربزرگم را داشتم و نه کتابهایی که در خانه داشتیم. پدربزرگم سال 1356به رحمت خدا رفت، یک سال بعد از آن، کودتای کمونیستی در افغانستان شد و به تبع آن، تمام کتابخانههای خانگی شیعیان افغانستان نابود شد. یعنی مردم، از ترس حکومت کمونیستی و برای اینکه بهانهای برای آزار و اذیت بیشتر به حکومت ندهند، کتابهایشان را در زمین دفن کردند یا اینکه به نحوی این کتابها گموگور شد.
به مدرسه که رفتم، همچنان تشنه خواندن بودم. 13-12 ساله که شدم، هر هفته، شنبهها یا پنجشنبهها به محله معروف «گل باغ عمومی» شهر کابل که محل فروش کتابهای دستدوم بود میرفتم و با 10 افغانی، معمولا یک کتاب و البته بیشتر یکی از مجلات ایرانی آن موقع مثل «اطلاعات»، «جوانان امروز» و «سپید و سیاه» را میخریدم.
* شادمانی برای پیروزیهای ایران در جنگ
سفارت ایران در کابل 4-3 تا ویترین سیمانی داشت که هر ماه عکسهایش را عوض میکرد و من هر ماه از منطقه خودمان پیاده و گاهی با اتوبوس به سفارت میرفتم تا عکسها را ببینم؛ بیشتر عکسهای جنگ و انقلاب اسلامی بود.
سال 1363 از طریق مجلهای جهادی که مخفیانه پخش میشد، عملا با جنگ ایران و عراق آشنا شدم. پیش از آن، از رادیو میشنیدیم چنین اتفاقی افتاده است. پدرم از خبر پیروزیهای ایران شادمان میشد و ما هم مثل پدرمان، شادمانی میکردیم؛ خوشحال بودیم که ایران این پیروزیها را به دست آورده است.
* پیشنهاد نمایش فیلم تشییع امام
سال 1365 به ایران آمدم که تحصیلم را ادامه دهم ولی متأسفانه به هر دری زدم، مرا نپذیرفتند. نتوانستم جایی را پیدا کنم که آنجا درس بخوانم، در نتیجه به افغانستان بازگشتم. از اواخر سال 1366 یا اوایل سال 1367، باز هم در پایگاه جهادی شروع به فعالیت کردم.
تابستان 1368 بعد از رحلت امام خمینی(ره)، فرمانده ما که از پاکستان بازگشته بود، فیلمی از مراسم تشییع حضرت امام را آورده بود؛ پیشنهاد دادم این فیلم را به مردم هم نشان دهیم. یک طرحی در ذهنم نوشتم و شفاهی به آنها گفتم ما این فیلم را نخستینبار در پایگاه نمایش میدهیم. روستاییها که آمدند، به آنها پیشنهاد میدهیم به شرط دادن پول بنزین، فیلم را در روستای شما هم میتوانیم به نمایش بگذاریم.
این طرح خیلی زود گرفت. اواخر تابستان آن سال، کار من، فیلم نشان دادن به روستاییها شده بود. یک الاغ داشتم که خود روستاییها میفرستادند. ژنراتور برق را با تلویزیون پشت الاغ میبستیم. دستگاه پخش ویدئو را هم خودم در یک ساک شانه میکردم (برمیداشتم). مثلا 5-4 کیلومتر دورتر از پایگاه میرفتیم و نزدیکهای غروب فیلم را تا بعد از اذان نمایش میدادیم و شب را در همان روستا میخوابیدیم. چون منطقه کوهستانی بود و شبانه نمیشد بازگردیم. یکی از این فیلمها، مراسم رحلت امام خمینی(ره) بود، یکی هم فیلم سینمایی «عقابها» بود، بعدها فیلم سینمایی «آخرین پرواز» را هم اضافه کردیم.