حاکمی را تایم تعویض تخت و تاج رسید. چون داشت اسباب منچ و مارپله همایونی و تیشرت آدیداسش را جمع میکرد، صدایی از حیاط پشتی عمارت به گوش رسید که «حاکم تیمت رو بردار و برو».
حاکم که از تتمه تیمش یکی دو قلم بیشتر نمانده و مابقی به جرم رانت و اختلاس دربند بودند گفت «خب».
وزیر زیرک خویش را که زبان همه، از جمله جماعت رعیت دون کیسه را بلد بود و استثنائا در بند نبود، فراخواند و گفت «جواب این مشتی پاپتی را چه دهم که چون پای بر بیرون سرای گذارم، به قطعات تهچین تبدیلم خواهند کرد».
وزیر که از هوش بهرهها داشت و هر غروب برای کیاستش یک شانه تخم مرغ زمین میزدند گفت «بگویید برای من زرشک نزنند» ولی چون محاسن حاکم از خشم بر زمین ریخت گفت «زرشک را هم خواصی فراوان است. از جمله تعدیل فشار خون و...».
کلا دیگر حاکم را موی بر بدن نبود که وزیر واقعنی تصمیم گرفت بخشی از فسفرهایش را بسوزاند. لذا گفت «رعیت را بگو البته ما داریم بررسی میکنیم. حالا بعدی میآید به او میگوییم برایتان انجام دهد. کار را که همه میتوانند کنند، مهم بررسی کارشناسی است».