زهرا زمانی: مادر، سر فارغ شدن برادر بزرگش این همه دردسر نکشیده بود. اسماعیل خیلی پریشان بود. هم از آسمان شهر قزوین، که رگبارش قطع نمیشد و هم از اضطراب جواد، که ناگهان آمد و گفت: مادر حالش خوب نیست و قابله را آوردهاند بالای سرش.
چهارم آذر ۱۳۲۹ بود. اسماعیل که به دیوار تکیه داده بود دستش را به دیوار گرفت. دلش شکست و رو به آسمان گفت: «خدایا راضیام به رضای تو». ناگهان اقدس دوید سمت اسماعیل و گفت: مامان یک داداش دیگر برایمان آورده.
اسمش را عباس گذاشتند. فرزندی که هیچگاه موجب شرمساری پدر و مادر نشد. در اوان کودکی و نوجوانی شیطنت زیادی داشت اما دوران تحصیلش را که تمام کرد، در کنکور در ۲ رشته پزشکی و خلبانی قبول شد؛ رشتههایی که قبول شدن در آنها کار هر کسی نبود. در فامیل همه میگفتند معلوم است که پزشکی را انتخاب میکند اما رشتهای که عباس انتخاب کرد خلبانی بود، چون دنیایش پرواز بود. پس رفت دانشکده خلبانی نیروی هوایی در مهرآباد. دوره آموزش مقدماتی را که پاس کرد سال ۴۹ برای یاد گرفتن کامل علوم و فنون خلبانی رفت آمریکا و در پایگاه «ریس» خلبانی را فراگرفت.
بابایی خلبانی ماهر در پرواز با «اف۵» بود. او که در مدت اقامتش در پایگاه ریس کاپیتان تیم والیبال پایگاه شده بود روز امتحانش فرا رسید؛ پرواز با «اف۱۴». او از این امتحان سربلند بیرون آمد.
در زمان جنگ، عباس بابایی شد فرمانده پایگاه هوایی اصفهان. ذیحجه سال ۶۶ بود. ملیحه، همسرش در تدارک سفر بود. آخر امسال اسم هر دو نفرشان برای مکه درآمده بود. موسم سفر شده بود. عباس بابایی که مجبور شده بود در مأموریتی برود خلیجفارس، گفت: باید مواظب باشم نفتکشها از خلیجفارس به سلامت بگذرند. تو برو، من با آخرین پرواز خودم را میرسانم. زمان رفتن حاجیها به منا و عرفات هم سر رسید اما از عباس خبری نشد که نشد. ملیحه بالاخره تلفنی عباس را پیدا کرد و گفت: چرا نمیآیی؟ عباس گفت: بودن من در جبهه ثوابش از حج بیشتر است اما قول میدهم روز عید قربان کنارت باشم.
در روز عید قربان عراقیها پشت سردشت موضع گرفته بودند و برای حمله قرار بود سپاه پیشدستی کند؛ چون منطقه ناشناس بود.
فانتوم بابایی تیکآف کرد. عباس بابایی صدایش در کابین پیچید و برای همیشه تاریخ در جعبه سیاه ضبط شد که: خدایا تو شاهدی که هر کاری میکنم تنها برای توست. و دقایقی بعد داشت آسمان عراق را میشکافت و روزگار بعثیها را تیره و تار میکرد. مأموریت با موفقیت انجام شد. فانتوم داشت برمیگشت. خلبان و کمکخلبان داشتند درباره آنچه در زمین دیده میشد حرف میزدند. عباس بابایی به کمکش گفت: اون پایین را نگاه کن، درست مثل بهشت است. و بعد صدایش: مسلم سلامت میکند یا حسین! اللهم لبیک، لبیک لا شریک لک لبیک. ناگهان صدای پدافند و برخورد با کابین بابایی... گلوله ضدهوایی پس از برخورد با دست خلبان مسیرش را تا شاهرگ گردن ادامه داده بود. کابین هم شکسته بود و باد به داخل کابین میوزید.
کمکش بالاخره به سختی فانتوم را در خاک ایران نشاند. پیکر بابایی را که از کابین بیرون میآوردند مؤذن اذان ظهر عید قربان را میگفت. شهادتش برای خیلیها غیرقابل باور بود از جمله برای همسرش، چرا که خیلیها عباس بابایی را روز عید قربان در کنار ملیحه در عرفات دیده بودند.