در شبهای نورانی و معنوی منتهی به عاشورای حسینی همواره باید این سوال را از خود بپرسیم: اگر من در صحنه کربلا حضور داشتم و بر سر دوراهی انتخاب بین همراهی و ترک امام حسین(ع) قرار میگرفتم، چه انتخابی داشتم؟ آیا در پاسخ به وجدان و فطرتم که مرا به یاری حسین بن علی(ع) فرا میخواند، توجیهات و بهانههای متعدد و گوناگون را ردیف میکردم یا در هرگونه توجیه را برخود میبستم و به یاری فرزند رسول خدا میشتافتم؟ توجیه و بهانهتراشی، این امالمصائب و پاشنه آشیل انسانهای دوستدار حق و محبان اولیای خدا، چگونه هر بار با یک شکل و سیما جلوه میکند و خود را چنان زنجیر بر دست و پای انسان میبندد تا او را از حرکت و پرواز به سوی بهشت یاری ولیالله بازدارد؟ باید این توجیهات را شناخت و از آنها بر حذر بود تا حسرت عدم یاری امام عصر (ارواحنا له الفدا) در دنیا و عقبی برایمان نماند که چه بد عذابی است حسرت!
برای شناخت این توجیهات و بهانهها با حجتالاسلام والمسلمین علیاصغر علوی پژوهشگر و مولف حوزه معارف عاشورایی گفتوگو کردیم.
* آقای علوی! چرا عدهای در مسأله مهمی مثل مقابله با ظلم و طغیان یزید، از یاری حضرت اباعبداللهالحسین(ع) خودداری و این خودداری را به بهانههای مختلف توجیه کردند؟
یکی از سنتهای الهی، سنت امتحان و ابتلاست. بر اساس این سنت، همه بشر باید امتحان شوند تا معلوم شود عیار خلوصشان چقدر است. به عبارت دیگر، چقدر قول و فعلشان با هم یکی است. خداوند در قرآن درباره ضرورت امتحان برای بشر میفرماید: «آیا مردم گمان کردند همین که بگویند «ایمان آوردیم»، به حال خود رها میشوند و آزمایش نخواهند شد» «أحسب الناس أن یترکوا أن یقولوا آمنا وهم لا یفتنون» پس اگر گفتی ایمان دارم، باید منتظر امتحان الهی باشی. اگر گفتی «بنفسی انت یا اباعبدالله»، باید منتظر امتحان الهی باشی، باید منتظر باشی که یک جایی این جانت را فدای حسین کنی! تا اینجا مشخص شد که راهی برای فرار از امتحانهای الهی نیست. پس باید تلاش کنیم در امتحانهای الهی پیروز و سربلند شویم. تعبیر قرآن از پیروزی در امتحانات الهی تعبیر «احسن عملا» است، یعنی کسانی در امتحانات الهی موفق هستند که بهترین عمل را انجام دهند، نه هر عمل خوبی را؛ در کربلا با حسین باشی، نه اینکه در مدینه تفسیر بگویی. در موقع انجام بهترین عمل است که باب توجیه باز میشود. در این هنگام به دلیل اینکه انجام بهترین کار هزینههای سنگینی دارد، افراد به دنبال آوردن توجیه هستند تا از انجام بهترین کار سر باز زنند. حالا در لسان متشرعان، اسم توجیه را میگذارند «عذر شرعی». یکی از مواردی که کارهای بزرگ جلوی انسان را سد میکند، عذر شرعی است. این عذر شرعی هر انسان ظاهربینی را از ادامه راه منصرف میکند؛ حتی قواعد فقهی را به مدد میگیری تا کار خود را توجیه کنی! و این خطرناکترین نوع توجیه است.
* کسانی که از یاری امام حسین(ع) خودداری کردند، چه بهانهها و توجیهاتی داشتند؟
توجیهات کسانی را که امام حسین(ع) را یاری نکردند میتوان در 3 بحث کلی دستهبندی کرد: 1- توجیهات کسانی که با امام همراه نشدند. 2- توجیهات کسانی که امام را ترک کردند. 3- توجیهات کسانی که مقابل امام ایستادند.
اینها به بهانههای متعددی برای عدم یاری امام حسین(ع) و همراهی با ایشان متوسل شدند که تعدادی از آنها را خدمتتان میگویم.
* بهانه حج
عدهای به بهانه حج از امام حسین جدا شدند و با او همراهی نکردند. کسانی با خود گفتند اول حج بگزاریم، بعد به حسین میرسیم. نرسیدند! تاریخ میخواست به همه درس اهمیت اولویتدهی بدهد. جایی که اولویت، «حسین» است، هیچ تأخیری جایز نیست. باید اولویتها را همراه امام انتخاب کرد، نه زودتر و نه دیرتر. «المتقدم لهم مارق و المتأخر عنهم زاهق و اللازم لهم لاحق» و چقدر سخت میشود تشخیص این اولویت؛ خیلیها اشتباه کردند.
وقتی حسین به سمت کربلا حرکت آغاز میکند، همه چیز از اولویت خارج میشود، حتى طواف حج واجب. دیگر مکه و مدینه ماندن اولویت خود را از دست میدهد. اگر بگوییم این واجبات در برابر تصمیم ولی خدا از استحباب هم بیرنگتر میشود، درست گفتهایم. پشت به قبله و رو به امام بودن در آداب زیارت، یادآور این جلوه از تاریخ است: اول حسین، آخر حج!
* بهانه تفسیرگفتن
عدهای هم به بهانه گفتن تفسیر قرآن برای مردم و اینکه جلسه درسشان تعطیل نشود، با امام همراه نشدند(!) حتی تفسیر قرآن در کنار حسین معنا مییابد، نه در مدینه. تفسیر قرآن حبیب است که شنیدن دارد، نه تفسیر مفسران مدینهنشین. ما تشنه شنیدن تفسیر کربلایی قرآنیم و نه تفسیر مدنی... تفسیر قرآن عاشورا، تفسیر توفانی آیههاست نه تفسیر عزلتنشینی و راحتطلبی. عدهای تفسیر گفتن را بهانه کردند و از مدینه خارج نشدند. امام را همراهی نکردند. چرا؟ چون تفسیر گفتن که دردسری ندارد؛ نه یزید با تو کار دارد، نه دیگران. وقتی که میخواهی علیه یزید قیام کنی و با ظلم مقابله کنی، اینجاست که باید هزینه بدهی... اما کسی هم بود که فهمید دیگر موقع تفسیر نظری نیست، بلکه نوبت تفسیر عملی رسیده است. حبیب فقیه زمانشناس بود. فهمید در سال ۶۱ زمان تفسیر عزلت نیست، بلکه زمان تفسیر عملی عاشورایی قرآن است. حبیب زمان را شناخت و فهمید که الان وقت تعلیم قرآن و گوشهنشینی نیست! فهمید الان وقت جهاد و همراهی با ولی خداست.
* اسلام به ما نیاز دارد!
عدهای در کربلا حاضر نشدند و بهانهشان این بود که اگر در کربلا بیاییم، کشته میشویم، در حالی که در این شرایط اسلام به افرادی مثل ما نیاز دارد. ما باید باشیم تا بتوانیم آیات و احادیث را زنده نگه داریم. باید ترویج علم کنیم و... مگر اسلام امام حسین(ع) با اسلام شما فرق میکرد! اسلام حسین برای اینکه زنده بماند، نیاز به جهاد داشت، نیاز به فداکاری داشت، نیاز به خون داشت. بعضی وقتها اثر خون خیلی بیشتر از اثر علم است. پس این توجیه درست نیست که به بهانه تحصیل علم یا تدریس علم، جبهه جهاد علیه باطل را خالی کرد. امام حسین(ع) رفت تا به خدا برسد، رفت تا جانش را نثار کند.
* بهانه ترس
بعضی شیعیان به دلیل ترس از دشمنان، امام را تنها گذاشتند. شیعیان، گرفتار ظلم یزید بودند. امام را به فریادرسی خواندند. امام هم در پاسخ آنان راهی کوفه شد. خود امام، در مسیر راه خویش به کوفه، در راه از اشخاص مختلف مدد خواست. بعضی ندایش را پاسخ داده و به او پیوستند، مانند زهیر بن قین، برخی هم عذر و بهانه آوردند و اوضاع بحرانی کوفه را یادآور شدند. امام به آنان میفرمود: اگر یاری نمیکنید، لااقل از این منطقه دور شوید، چرا که هر که فریاد دادخواهی مرا بشنود ولی به یاری نیاید، گرفتار دوزخ خواهد شد: «من سمع واعیتنا او راى سوادنا فلم یجبنا و لم یغثنا کان حقا على الله عز وجل ان یکبه على منخریه فی التار» ندای «هل من ناصر» امام حسین(ع) نیز در روز عاشورا، خطاب به همه کسانی بود که یارای دفاع از حریم و حرم اهلبیت را داشتند. فریاد استغاثه آن حضرت که به «هل من مغیث» و «هل من ذاب» بلند بود، از همه آیندگان، لبیک اجابت میطلبد. رهبر معظم انقلاب درباره ترس برخی افراد برای یاری امام حسین میفرمایند: «در حادثه عاشورای امام حسین(ع)، حتی کسانی مانند عبدالله بن عباس و عبدالله بن جعفر که خودشان جزو خاندان بنیهاشم و از همین شجره طیبهاند، جرأت نمیکنند در مکه یا مدینه بایستند، فریاد بزنند و به نام امام حسین(ع) شعار بدهند».
بسیاری از بزرگان تنها به دلیل ترس نیامدند از پسر فاطمه حمایت کنند. یزید قدرت و هیمنه پوشالی عجیبی داشت و ترسناک هم بود. رهبر معظم انقلاب درباره ترس بزرگان بیان میدارند: «این، یک عبرت عجیب در تاریخ است. آنجا که بزرگان میترسند، آنجا که دشمن چهره بسیار خشنی از خود نشان میدهد، آنجا که همه احساس میکنند اگر وارد میدان شوند، میدان غریبانهای آنها را در خود خواهد گرفت؛ آنجاست که جوهرها و باطن افراد شناخته میشود. در تمام دنیای اسلام آن روز که دنیای بزرگی بود و کشورهای اسلامی زیادی که امروز مستقل و جدا هستند، آن روز یک کشور بودند؛ با جمعیت بسیار زیاد، کسی که این تصمیم، عزم و جرأت را داشت که در مقابل دشمن بایستد، حسین بن علی(ع) بود. بدیهی بود وقتی مثل امام حسین(ع) حرکت و قیام کند، عدهای از مردم هم دور او را خواهند گرفت و گرفتند. اگر چه آنها هم، وقتی معلوم شد کار چقدر سخت است و چقدر شدت عمل وجود دارد، یک یک از دور آن حضرت پراکنده شدند و از هزار و اندی آدم که با امام حسین(ع)، از مکه به راه افتاده، یا در بین راه به حضرت پیوسته بودند، در شب عاشورا تعداد اندکی ماندند که با مجموع آنچه روز عاشورا خودشان را به حضرت رساندند، ۷۲ نفر شدند».
* طبق فرمایشات شما میتوان مردم و بویژه خواص و سرشناسان جامعه را در برابر واقعه عاشورا و یاریطلبی امام حسین(ع) به ۲ گروه لبیکگویان صادق و بهانهتراشان توجیهگر تقسیم کرد.
بله درست است! ببینید! تاریخ واقعه عاشورا، مسیر زندگی را برای همگان روشن و راه را از بیراهه آشکار میکند، در این حادثه عظیم، افرادی چون زهیر، حبیب، مسلم بن عوسجه و... همچون پروانهای بر گرد وجود مولای خود میچرخند و به سعادت میرسند و گروهی در میانه راه و با درک حقیقت به سوی سیدالشهدا(ع) حرکت میکنند و گروهی نیز مولا و سرور خود را تنها میگذارند و میگریزند و در همه این وقایع و شخصیتها عبرتی برای همه تا قیامت است.
* بهانه کمک با ابزار
عبیدالله بن حر جعفی از کسانی است که تا در بهشت رفت ولی به واسطه غفلت و عافیتطلبی دنیوی به بیراهه کشیده شد و امام خود را تنها گذاشت؛ مردی که به جای خویش، اسبش را به امام بخشید! در مسیر رسیدن به کربلا در یکی از منازل کاروان ایستاد. امام پرسید: خیمهگاه کیست؟ گفتند: عبیدالله بن حر جعفی! پیک امام را که جواب نداد، امام شخصا سراغ او رفت. بعد از کلی صحبت و دلیل باز نیامد. میگفت: حاضرم اسبم را به شما بدهم و حضرت فرمود: نیازی نیست. ما خودت را میخواستیم. امام خودش را میخواست. عرض کرد: اسب و شمشیر را به شما میبخشم و شما مرا از این کار معاف کن. فرمود: اگر خودت را به ما نمیسپاری، ما احتیاجی به مالت نداریم. و این آیه را تلاوت فرمودند: «ما گمراهکنندگان را یاور خود نمیگیریم». خیلی اصرار کرد که نیاید! گفته بود: تو را به خدا سوگند همراهی مرا با خود مخواه. من هر چه بتوانم تو را کمک میکنم. اینک این اسب لگامدار من؛ به خدا بر آن از پی کسی نتاختم، مگر آنکه آثار مرگ را بر او چشاندم و از پیام نتاختند که مرا بر آن دریابند و نیز این شمشیر تقدیم شما که به هر چه زدم برید! امام هم فرمود: «پسر حر! ما برای اسب و شمشیر تو نیامدهایم. آمدهایم یاریات را بخواهیم. اکنون که از جان خود دریغ میورزی، هیچ نیازی به اموال تو نداریم». حاضر نشد خودش را برای امام خرج کند، حرف از اسب راهوار و شمشیر برندهاش میزد.
بعد عاشورا، سر همین انتخاب اشتباه تاسف میخورد و اشک میریخت، عجب درسی به ما داد عبیدالله بن حر جعفی؛ اولویت «خودت» را امام بگذار، نه اولویت «اسبت» را! مگر اینکه مثل حضرت نافع، اسب و شمشیر هم در راه او باشد، به شرط حضور خودت.
* بهانه زندگیکردن
دنیادوستی و اینکه میخواهیم زندگی کنیم نیز از بهانههای عدم یاری سیدالشهدا بود. دنیادوستی، ریشه توجیه مردمی بود که در طول ۲۰ سال زمامداری معاویه طعم تلخ تبعیضها و ستمها را چشیده بودند و بسیاری از آنها در فقر و فلاکت مادی و معنوی به سر میبردند. از این رو وقتی که مردم کوفه مطلع شدند امام حسین(ع) ضددستگاه اموی قیام کرده است، سیل نامهها به سوی مکه روانه شد و از امام حسین(ع) خواستند اوضاع پریشان آنان را سامان دهد اما دلبستگی مردم به دنیا و اختناقی که حزب اموی ایجاد کرده بود، مانع فداکاری و ایستادگی آنان در مقابل ستمگران شد؛ چنانکه امام حسین(ع) درباره آن مردم فرمود:
«الناس عبید الدنیا والدین لعق على السنتهم یحوطونه مادرت معایشهم فاذا محصوا بالبلاء قل الدیانون»؛ «مردم بندگان دنیا هستند و دین لقلقه زبانشان و حمایت و پشتیبانیشان از دین تا آنجاست که زندگیشان در رفاه است و آن گاه که در بوته امتحان قرار گرفتند، دینداران کم خواهند بود». و در بیان دیگری خطاب به اشراف کوفه نوشت: «اگر بیعتشکنی و نقض بیعت کنید، به جانم سوگند که این نخستینبار نیست که چنین ننگی را مرتکب میشوید، زیرا شما با پدر و برادرم و پسر عمویم مسلم بن عقیل نیز چنین بیوفایی کردید. فریب خورده کسی است که به وعدههای پوچ شما دل ببندد. شما با این سستی و ترس، خود را بدبخت و بهره خود را ضایع کردید». چنانکه از سخنان و بیانات امام حسین(ع) فهمیده میشود، مردم در عین حالی که گرفتار تبعیضها و بیعدالتیهای حزب اموی بودند، جرأت قیام نداشته و ظلم و ستم آنان را تحمل میکردند. به همین جهت، فرزدق به امام(ع) گفت: «قلوب الناس معک و سیوفهم مع بنیامیه»؛ مردم دلهایشان با تو است و شمشیرهایشان با بنیامیه و علیه تو!» شهید مطهری مینویسد: «فرزدق نظر عامه را گفت؛ عامهای که محکوم روش کبرا و رؤسا بودند و از خود، ارادهای نداشتند ولی «مجمع بن عبید»، بین اشراف بیایمان و عامه ضعیف مقلد، فرق گذاشت. «مجمع بن عبید» گفت: «اشراف به خاطر رشوههایی که گرفتهاند، همه علیه تو هستند اما سایر مردم دلهایشان مایل به شماست و شمشیرهایشان فردا علیه شما کشیده خواهد شد».
* بهانه دوری از سیاست
عدهای به کربلا نیامدند به بهانه اینکه از سیاست دور باشند. نمیشود امام را به عنوان یک رهبر الهی قبول داشت ولی به عنوان رهبر سیاسی قبول نداشت. حقیقت کربلا، سیاست را با دیانت دیدن است. حر در یکی از منازل از خود رفتاری دوگانه و متعارض بروز داد: نماز با امام و شمشیر بر امام. ترجمان رفتار او را شهید آوینی به زیبایی تصویر میکند. در این زمینه شهید آوینی میگوید: «... عجبا آنان (حربن یزید نیز با سپاهش) نماز را با امام به جماعت میگزارند. اگر او را در نماز به مقتدایی پذیرفتهاند، پس دیگر چه داعیهای بر جای میماند؟ اگر کسی بینگارد که جدایی دین از سیاست تفکری است خاص این عصر، در اشتباه است. بیاید و ببیند که اینجا نیز، نیم قرنی پس از حجهالوداع، همان انگار باطل حاکم است. حکام جور را در همه طول تاریخ چارهای نیست جز آنکه داعیهدار این اندیشه باشند، اگر نه، مردم فطرتا پیشوایان دین را به حکومت میپذیرند و حق هم همین است. اما در اینجا نکته ظریف دیگری نیز هست. ظاهر دین، منفک از حقیقت آن، هرگز ابا ندارد که با کفر و شرک نیز جمع شود و اصلا وقتی که دین از باطن خویش جدا شود، لاجرم به راهی اینچنین خواهد رفت». آری! نماز با امام خواندن به حکم دیانت و شمشیر بر امام کشیدن به حکم سیاست در منطق اولیه حر که دین را جدا از سیاست میداند، قابل توجیه است اما حری که به حقیقت عاشورا رسیده است، راهی برای توجیه این دوگانگی نمییابد. در منطق عاشورا سیاست عین دیانت است و دیانت هم عین سیاست.
* از کسانی که با عملکرد خود به نحوی قائل به سکولاریسم یا جدایی دین از سیاست بودند سخن گفتید؛ به صورت مصداقیتر در این باره صحبت میفرمایید؟
بله! استاد مطهری نیز به یکی از این افراد پرداخته است. در میان اصحاب امیرالمؤمنین مردی را داریم به نام ربیع بن خثیم، همین خواجه ربیع معروف که قبری منسوب به او در مشهد است. حالا این قبر، قبر او هست یا نه، من یقین ندارم و اطلاعم در این زمینه کافی نیست ولی در اینکه او را یکی از زهاد ثمانیه، یعنی یکی از 8 زاهد معروف دنیای اسلام میشمارند، شکی نیست. ربیع بن خثیم اینقدر کارش به زهد و عبادت کشیده بود که در دوران آخر عمرش قبر خودش را کنده بود و گاهی میرفت در قبر و لحدی که خودش برای خودش درست کرده بود، میخوابید و خود را نصیحت و موعظه میکرد، میگفت: یادت نرود عاقبت باید بیایی اینجا. تنها جملهای که غیر از ذکر و دعا از او شنیدند، آن وقتی بود که اطلاع پیدا کرد مردم حسین بن علی فرزند عزیز پیغمبر را شهید کردهاند؛ چند کلمه گفت در اظهار تأثر و تأسف از چنین حادثهای: وای بر این امت که فرزند پیغمبرشان را شهید کردند! میگویند بعدها استغفار میکرد که چرا من این چند کلمه را که غیرذکر بود، به زبان آوردم! همین آدم در دوران امیرالمؤمنین علی(ع) جزو سپاهیان ایشان بوده است. یک روز آمد خدمت امیرالمؤمنین عرض کرد: «یا امیرالمؤمنین! انا شککنا فی هذا القتال». «انا» را هم که میگوید، معلوم میشود که او نماینده عدهای بوده است. یا امیرالمؤمنین! ما درباره این جنگ شک و تردید داریم، میترسیم این جنگ، جنگ شرعی نباشد. چرا؟ چون ما داریم با اهل قبله میجنگیم، ما داریم با مردمی میجنگیم که آنها مثل ما شهادتین میگویند، مثل ما نماز میخوانند، مثل ما رو به قبله میایستند. از طرفی شیعه امیرالمؤمنین بود و نمیخواست کنارهگیری کند. گفت: یا امیرالمؤمنین! خواهش میکنم به من کاری را واگذار کنید که در آن شک وجود نداشته باشد، من را به جایی و دنبال مأموریتی بفرست که در آن شک نباشد. امیرالمؤمنین هم فرمود: بسیار خب! اگر تو شک میکنی، پس من تو را به جای دیگری میفرستم. نمیدانم خودش تقاضا کرد یا ابتدائا حضرت او را به یکی از سرحدات فرستادند که در آنجا هم باز سرباز بود. کار سربازی میخواست انجام بدهد اما در سرحد کشور اسلامی که اگر احیانا پای جنگ و خونریزی به میان آمد، طرفش کفار یا بتپرستان یعنی غیرمسلمانها باشند. این نمونهای بود از زهاد و عبادی که در آن زمان بودند. اسلام بصیرت میخواهد؛ هم عمل میخواهد و هم بصیرت. این آدم (خواجه ربیع) بصیرت ندارد. در دوران ستمگری مانند معاویه و ستمگرتری مانند یزید بن معاویه زندگی میکند؛ معاویهای که دین خدا را دارد زیر و رو میکند؛ یزیدی که بزرگترین جنایتها را در تاریخ اسلام مرتکب میشود و تمام زحمات پیغمبر دارد هدر میرود. آقا رفته یک گوشهای را انتخاب کرده، شب و روز دائما مشغول نماز خواندن است و جز ذکر خدا کلمه دیگری به زبانش نمیآید؛ یک جملهای هم که به عنوان اظهار تأسف از شهادت حسین بن علی(ع) میگوید، بعد پشیمان میشود که این حرف دنیا شد، چرا به جای آن سبحانالله، الحمدلله نگفتم؟ چرا به جای آن یاحی یا قیوم نگفتم؟ چرا الله اکبر نگفتم، لا حول ولا قوه الا بالله نگفتم؟ این با تعلیمات اسلامی جور درنمی آید. «لا یُرَی الجاهِل الا مُفرِطا او مُفَرِّطا»؛ جاهل یا تند میرود یا کند. این زهد و عبادت چقدر ارزش دارد؟ این، ارزش ندارد که آدم در رکاب مردی مانند علی باشد اما در راهی که علی دارد راهنمایی میکند و در آن جایی که علی فرمان جهاد میدهد، شک کند که آیا این درست است یا نادرست و عمل به احتیاط کند و بنا را بر احتیاط بگذارد.
* بهانه تقرب به خدا
برخی دیگر آمدند کربلا و مقابل امام ایستادند و امام را شهید کردند تا به قرب خدا برسند. راستی که چه بهانه و توجیه عجیبی است! امام سجاد (ع) به عبیدالله بن عباس بن علی نگاهی کرد و اشک چشمش را گرفت و فرمود: «روزی به رسول خدا سختتر از روز احد نگذشت که عمویش حمزه در آن کشته شد و بعد از آن موته است که عموزادهاش جعفر بن ابیطالب کشته شد، سپس فرمود: روزی چون روز تو نباشد، ای حسین! 30 هزار مرد که گمان میکردند از این امت هستند، دور او را گرفتند و هر کدام به کشتن او به خدا تقرب میجست و او خدا را به آنها یادآور میشد و پند نمیگرفتند تا او را به ستم و ظلم و عدوان کشتند».
بهانه و توجیه کسانی که سیدالشهدا(ع) را یاری نکردند و حضرت را در صحرای کربلا تنها گذاشتند، بیش از اینهاست که این گفتوگو مجال تشریح آنها را به ما نمیدهد؛ بهانههایی مثل عبادت، راحتی، نابینایی و معلویت، رفاه و راحتی خانواده و...
اما کربلا سرزمین بیبهانگی است؛ اگر بدانی زن و فرزند نیز از قساوت و بیرحمی دشمن مصون نمیمانند و اسارت و رنج در انتظار نشسته است، نمیتوان صحنه را رها کرد و مسؤولیت را نادیده گرفت. کربلا نشان داد داغدیدگی و اسارت نیز سلب مسؤولیت نمیکند. در زنجیر هم باید خروشید. در تنهایی باید فریاد زد و در همه گاه و همه حال نباید راه را رها کرد و نیمهتمام گذاشت. امتداد خون، پیام است و اکمال شهادت، پیامرسانی، روشنگری، رسواسازی ستمگر و نشان دادن چهره مظلوم حقیقت است. شاید این فقره از زیارت اربعین رساترین وصف از کربلا و شهادت اباعبدالله(ع) و یارانش باشد: «بَذَلَ مُهجَتَهُ فیکَ لِیَستَنقِذَ عِبادَکَ مِنَ الجَهالَهِ وحَیرَه الضَّلالَه» «حسین(ع) جانش را فدای تو کرد تا بندگانت را از جهالت و نادانی و سردرگمی و گمراهی رهایی بخشد». کربلا پایانبخش سردرگمی و بلاتکلیفی است. تکلیف همه پس از کربلا معلوم است. هر کس در هر کجا، در هر موقعیت و در هر شرایطی باشد، از کربلا ناگزیر است. اگر بپذیریم که کربلا هر روز در ما اتفاق میافتد (کل ارض کربلا و کل یوم عاشورا) و هر روز حسینِ خوبیها و پاکیها به کربلای قلب ما میآید و یزیدِ گناه و زشتی در مقابلش صفآرایی میکند، باید از خودمان بپرسیم: چند بار، رها از بهانه و توجیه، این حسین را لبیک گفتهایم؟