عباس اسماعیلگل: یکی از تصوراتی که پیرامون آگاهی تاریخی وجود دارد، این است که آگاهی تاریخی صرفا برای اطلاعات عمومی است. برخی فکر میکنند تاریخ برای این است که کتابها، مجلات و صفحات اینترنتی را پرکند و هیچ کارکرد دیگری ندارد. مسائل زمانه اما اهمیت تاریخ را برجسته میکند؛ همیشه اینگونه بوده است. وقتی میان آنچه بوده و آنچه هست شکاف ایجاد شود و مخاطب نسبت به آنچه بوده، بیاطلاع بوده و آگاهی نداشته باشد، نمیتواند تشخیص و تمییز درستی از امروز در نسبت با گذشته داشته باشد. در غیاب آگاهی تاریخی نه پیشرفتها خوب فهمیده میشود و نه حتی نقایص درست تشخیص داده میشود تا برای عبرت امروز مورد توجه قرار گیرد. این روزها، سالگرد سقوط تهران است! حالا به مخاطب نسل جدید اگر همین «سقوط تهران» در شهریور 1320را بگویی، خواهد پرسید؟ مگر تهران سقوط هم کرده است؟
ضعف در آگاهی تاریخی، بویژه از دوران پهلوی موجب تلقیهای غلطی از گذشته شده است. شبکههای معاند و مخالف جمهوری اسلامی نیز با تکیه بر این ضعف تاریخی، در تلاشند تا از طاغوت، فرشته نجات بسازند. حال آنکه هنوز نسلی که محرومیتها و کمبودهای آن روزگاران را چشیدهاند، زندهاند اما آگاهی تاریخی به درستی منتقل نشده است. حتی در معدود تصویرسازیهایی که از گذشته شده است، واقعیت روزگار تلخ پهلوی برجسته نشده است، بویژه درباره پهلوی اول که اختناق جنبه عمومیتری گرفته بود. این کمکاری در حوزه آثار نمایشی بیشتر است. جز انگشتشمار آثاری در سینما و تلویزیون، در این حوزه بشدت کوتاهی شده است. حتی از برخی متنهای موجود در حوزههای داستانی هم در این مسیر استفادهای نشده است. به تصویرسازی خاص و واقعیای که بزرگ علوی در ابتدای «چشمهایش» داشت؛ دقت کنید: «شهر تهران خفقان گرفته بود، هیچ کس نفسش درنمیآمد، همه از هم میترسیدند، خانوادهها از کسانشان میترسیدند، بچهها از معلمانشان، معلمان از فراشها و فراشها از سلمانی و دلاک؛ همه از خودشان میترسیدند، از سایهشان باک داشتند. همه جا، در خانه، در اداره، در مسجد، پشت ترازو، در مدرسه و در دانشگاه و در حمام ماموران آگاهی را دنبال خودشان میدانستند. در سینما، موقع نواختن سرود شاهنشاهی همه به دور و بر خودشان مینگریستند، مبادا دیوانه یا از جان گذشتهای برنخیزد و موجب گرفتاری و دردسر همه را فراهم کند. سکوت مرگآسایی در سرتاسر کشور حکمفرما بود. همه خود را راضی قلمداد میکردند. روزنامهها جز مدح دیکتاتور چیزی نداشتند بنویسند».
تقریبا هیچ اثر نمایشیای نتوانسته این تصویرسازی را که در ابتدای «چشمهایش» میخوانیم نمایشی کند؛ تصویری که نه جنبه اغراق دارد و نه میتوان صرفا آن را به تخیل نویسنده نسبت داد (اگر چه در بخشهای مختلف داستان اثر ذوق و طبع نویسنده برجسته است). برای این گزارههایی که بزرگ علوی در «چشمهایش» میآورد، مستندات تاریخی هم وجود دارد. در بخشهایی از مصاحبه محمود فروغی، پسر محمدعلی فروغی آخرین نخستوزیر رضاخان و نخستین نخستوزیر محمدرضاپهلوی، با پروژه تاریخ شفاهی ایران(هاروارد) اینطور میخوانیم: «دیگر آن روزهای آخر حتی میخواهم بگویم سالهای آخر سلطنت رضاشاه واقعا اوضاع و احوال طوری بود که آدم با همسرش هم که میخواست صحبت کند، باید ملاحظه بکند، حالا دیگر پدر و فرزند، برادر و خواهر اینها که جای خود دارند. هیچکس جرأت نمیکرد دیگر حرف بزند. واقعا که شدیدترین حکومت مطلقهای بود که میشد فکرش را بکنیم».
این گزارههای تاریخی به صراحت اقتدار پوشالیای را که برخی رسانههای معاند برای رضاخان برجسته میکنند، زیر سوال میبرد و میتواند در آثار نمایشی مورد استفاده قرار بگیرد. اینکه چطور ارتش ادعایی رضاخان با خیانت شخص او، راه را برای ورود متفقین باز میکند و تهران را چندساعته تحویل شوروی و انگلیس میدهد. به این بخش از خاطره پسر محمدعلی فروغی دقت کنید: روز سوم شهریور من میهمان بودم. عصری یک کسی در را باز کرد و به صاحبخانه خبر داد که «انگلیس و روس صبح حمله کردند؛ مجلس تشکیل شده». باور میکنید این را یواش میگفت، جرأت نمیکرد حتی این [خبر] را که الان دارند توی مجلس داد میزنند، این را بلند بگوید. خیلی یواش گفت «بله! صبح سحر روس و انگلیس حمله کردند به ایران و مجلس جلسه فوقالعاده دارد و [علی] منصور نخستوزیر دارد توضیحات میدهد راجع به این مطلب». ما فوری رفتیم به خانه پدرمان [ذکاءالملک فروغی]، دیدیم که بله، اوضاع خراب است، حمله کردند. حالا در آن اول جوانی من همهاش منتظرم که چرا پس ما را احضار نمیکنند که برویم میدان جنگ. من ۲ سال و یک ماه خدمت کردم برای امروز. روز چهارم، باز احضار نکردند. ناراحت [بودم تا] روز پنجم که رفتم به اداره دیدم بله آوردند فرمان احضار را. خیلی خوشحال شدم و آمدم منزل. اول البته رفتم پهلوی پدرم و به ایشان عرض کردم که ورقه احضار من آمده. من میخواهم بروم [به جنگ]. مرحوم فروغی ناراحت که میشد دور چشمهایش حلقه سیاه میزد. دیدم حلقه سیاه زد. به من گفتند که «جنگی دیگر نیست دیگر که تمام شده».
هر چند در دل تاریخ استنادات مهمی برای یادآوری وجود دارد. هر چند استنادات فراوانی از خوشحالی مردم از فرار رضاخان در کتابهای مختلف داخلی و خارجی وجود دارد اما تا این تاریخ در دل هنر برجسته نشود، بدرستی به نسل فعلی منتقل نمیشود. اگر نه از شواهد مهم تاریخی یکی این است که رضاخان فرار کرد. رضاخان چندماه بعد از فرارش میگوید: «اگر ایرانیها میل داشتند خارجیها نمیتوانستند اینطور من را از کشور خارج کنند». بولارد، سفیر انگلیس، در کتاب «شترها باید بروند» مینویسد: «ایرانیان از ما انتظار دارند که برای جبران هجوم به کشورشان، حداقل آنها را از خودکامگی رضاشاه نجات بدهیم».