امیررضا احمدی: این روزها که رقابتهای وزنهبرداری در پاراالمپیک توکیو در حال برگزاری است، بیشک جای خالی سیامند رحمان در مسابقات، بزرگترین حسرت ما است. بدون شک جای سیامند رحمان در پاراالمپیک خالی است و این جای خالی را با هیچ چیزی نمیشود پر کرد. بسیاری این روزها برای سیامند نوشته و احساس خود را روی کاغذ آوردهاند. فصل مشترک هر نوشتهای هم این بوده: «جایش خالی است.» و واقعا هم اینطور است.
مثل نقش اول رمان کیمیاگر پائولو کوئلیو، سیامند بخوبی بلد بود گنج درونش را پیدا کند. یاد گرفته بود چطور با دستان پرتوانش مرزهای ساختگی معلولیت را کنار بزند و خودش را به بالاترین قلههای موفقیت برساند. کسی که میدانست معلولیت، مرزی ساختگی است که میتوان با تلاش و انگیزه از آن عبور کرد و رشتههای رویا را با معلولیت هم میشود به حقیقت پیوند زد. با دستانی پرتوان که آرزوهای یک ملت به سرپنجههایش گره خورده بود و هر بار زیباتر از قبل، رکورد میزد تا همه باور کنیم پهلوانانی چنین، فقط در افسانههای شاهنامه نیستند و در همین زمان هم داریم افرادی که دست به خرق عادت میزنند. البته که حمله به رکوردها برای ما خرق عادت بود اما برای خود سیامند صرفا یک «عادت» بود؛ عادتی که از تکرارش لذت میبرد. میدانست اصلیترین رقیبش خودش است و هر بار به رکوردهای خودش حمله میکرد تا دوباره نشان دهد با وزنهها مشق رکوردزنی کردن یعنی چه.
درست به اندازه تمام آن وزنهها، رکوردزنیهایش جهانیان را شگفتزده میکرد اما در ایران، همه به اعجاز مرد رکوردهای باورنکردنی عادت داشتند. پسر همیشه خندان اهل اشنویه، با آن خونسردی و لبخندهای دلنشین، میمیک صورت دوستداشتنی و معصوم کودکانه، محبوب دل همه ورزشدوستانی بود که مسابقاتش را دنبال میکردند و همیشه به تلویزیون خیره میشدند تا اعجاز جدیدش را ببینند. سیامند اسطوره بود، بیمانند و بیرقیب. کسی که شاید در سالهای بعد، وقتی در لغتنامهها دنبال مترادفی برای کلمات پرقدرت، قهرمان، دوست داشتنی و محبوب بگردیم، به نام او برخورد کنیم؛ قهرمان، پرقدرت، جسور و البته خوشخنده مثل سیامند رحمان.
این روزها پاراالمپیک توکیو در حال برگزاری است و جای خالی مرد پولادی کاروانمان بیش از هر زمانی حس میشود؛ قهرمانی که در دورههای قبل مسابقات رکورد میزد، طلا ضرب میکرد و همه منتظر بودیم امسال هم همین داستان را تکرار کند و ما را به وجد آورد. شاید بهتر باشد متن را با شعری از گروس عبدالملکیان به پایان ببرم: «موسیقی عجیبی است مرگ؛ بلند میشوی و چنان آرام و نرم میرقصی که دیگر هیچکس تو را نمیبیند».