printlogo


کد خبر: 237673تاریخ: 1400/6/17 00:00
علی میان ۲ حسین

سیدمجتبی طباطبایی: آنچه «فقط غلام حسین باش» را خواندنی می‌کند، روایت صریح و بی‌پرده «حسین غلام» است؛ حسین غلامی که از بیان شیطنت‌های کودکی در عروسی تا بر زدن عامدانه کبوتر کفترباز تیر محل و عرض اندامش در مقابل او ابایی ندارد. همین نکته به روایت زندگی «حسین رفیعی» جان می‌دهد. روایتی که «حمید حسام» را دست به قلم می‌کند و پایش را به میدان نوشتنی باز می‌کند که خود در گردآوری مصاحبه آن نقشی نداشته است. حسام مسیر کتاب را اینگونه توصیف می‌کند:«یادداشت‌های علی هاها، قلم را به جنبش درآورد و پای قطع شده راوی، راه را نشان داد؛ راهی که از علی هاها شروع می‌شد و به علی چیت‌سازیان ختم می‌شد؛ راه کربلا». بعد از این توصیف هر چه از کلیات کتاب بگویم شاخ و برگ است و اصل همانی است که نویسنده خود بدرستی به آن اشاره می‌کند. 
حرف کتاب، حرف دلدادگی است و شاید بتوان از «دلیل» برای این دلدادگی چاره جست! آنِ حمید حسام را می‌توان در روایتی که از «علی چیت‌سازیان» در کتاب «دلیل» می‌کند، یافت. بسان مصرعی از آن شعر معروف، «هر چیز که در جستن آنی، آنی». در این کتاب نیز زلف حسین رفیعی گره می‌خورد به فرمانده جوانی که او را دلداده و مرید خود می‌کند. جمله‌ای که عنوان کتاب نیز از آن گرفته شده گفت‌‌و‌گوی راوی است با شهید علی چیت‌سازیان. «و من نمی‌دانستم این بچه‌ بی‌قرار، قرار از کف من خواهد ربود و نمی‌دانستم او همان کسی است که خداوند سر راهم گذاشته تا امام حسین(ع) را نشانم بدهد. و چه می‌دانستم که او مراد خواهد شد و من مرید؛ مریدی که حاضر است برای مرادش جان بدهد. انگار این آدم، علم باطن‌خوانی داشت. از میان آن همه نیروی آموزشی، یک‌راست سراغ من آمد و پرسید: «اسم شما چیه اخوی؟ سینه سپر کردم و گفتم: «حسین غلام». با تعجب پرسید: «یعنی غلام فامیلی شماست؟» باز با همان غرور بازمانده از روزگار جاهلیت گفتم: «نه! فامیلی من رفیعی است! اما همه بچه‌های شهر، خاصه منطقه حصارخان به اسم حسین غلام می‌شناسندم». لبخندی زد که تا عمق جانم نشست و گفت: «فقط غلام حسین باش!»
کتاب، به‌رغم یک پای نداشته راوی، توان خوبی برای دویدن صفحاتش دارد. حکایت شوخی‌ها به همراه ترانه‌سرایی‌های گاه و بی‌گاه راوی چاشنی حال خوشی است که هنگام مطالعه کتاب به خواننده منتقل می‌شود؛ «رمضان مصباح، مثل من بچه دهات بود. قلق کار را می‌دانست. طناب را برداشت و نزدیک شد. آرام دستی سر حیوان که نفس نفس می‌زد، کشید. طناب را به دور گردنش انداخت. علی آقا گفت: «برای سلامتی این قهرمان، صلوات!» شیطنت کردم و گفتم: «برای رمضان یا قاطر؟!» علی آقا ابرو گره کرد. حرفی نزد اما فهمیدم برایم آشی در ذهنش پخت. گفت: «رمضان! قاطر را بده تحویل حسین، همه سوار تویوتا شوند. حسین باید پیاده بیاید». معمولا خاطرات رزمندگانی که در اطلاعات عملیات مشغول بوده‌اند به خودی خود جذاب است؛ خاطراتی که در سکوت و اغلب در دل شب رقم می‌خورد و همواره ناگفته‌هایی در بر دارد از ناشدنی‌ها و ناممکن‌ها. به همان شگفتی که «حسین غلام» می‌تواند «غلام حسین» شود. «اول خودم قلپ قلپ آب قمقمه را روی خاک ریختم. کسی اعتراض نکرد. من هم همین را می‌خواستم. وقتی مطمئن شدم کسی آب ندارد، گفتم: «گاهی در جنگ شرایط آنقدر بحرانی می‌شود که شما یاد کربلا می‌افتید و آفتاب برای‌تان روضه می‌خواند؛ آن وقت شما به جای قمقمه باید از سرچشمه زلال مکتب سیدالشهدا و اباالفضل العباس نوشیده باشی که کم نیاوری. حالا تمرین آن روزهاست». این همان راهی است که نویسنده در ابتدای کتاب آن را ترسیم می‌کند، «راه کربلا».

Page Generated in 0/0068 sec