وارش گیلانی: عباس باقری را بیشتر از زمانی میشناسم که اشعارش در مجله «جوانان» چاپ میشد؛ از سال 1360 تا امروز. اگر چه از سال1354 که من نوجوان بودم و تازه مجلهخوان شده بودم، به اسم و رسم او را میشناختم و اشعارش را در همین مجله جوانان میدیدم؛ یعنی از زمانی که علیرضا طبایی، مسؤولیت صفحات شعر مجله جوانان را خیلی سنگین و رنگین برعهده داشت تا مسؤولیت دیگران و تا امروز که اشعارش را در نشریات و صفحات معتبر نشریات ادبی و فرهنگی میبینم.
در طول مدتی که عباس باقری را میشناختم و با اشعارش آشنایی داشتم، او را جزو شاعرانی دیدم که در جمعیت شاعران انقلاب، خیلی آرام و بیسر و صدا حرکت میکرد. او و چند شاعر دیگر از شاعران انقلاب نیز تنها شاعرانی بودند که چاپ اشعار نیمایی و سپیدشان در حد 95 درصد بر چاپ اشعار کلاسیکشان میچربید؛ شاعری که در دهه 60 و 70 نیز، علاوه بر سرودن اشعار انقلابی، دفاع مقدسی و مذهبی، به سرودن اشعاری که مضامینی دیگر داشت و به موضوعات دیگر زندگی مربوط میشد، توجه داشت.
دفتر شعر «بعد از بنفشهای که نیامد» به احتمال قوی آخرین دفتر شعری از عباس باقری است که توسط انتشارات شهرستان ادب در اسفندماه 1396، در 149 صفحه به چاپ رسیده است.
این دفتر 42 شعر سپید و نیمایی دارد. تعداد نیماییها باید انگشتشمار باشد. باقری همیشه اینگونه بوده؛ همیشه اشعار سپیدش بسیار بود و نیماییها و کلاسیکش اندک؛ شاعری که در شعر سپید به یک زبان مستقل رسیده است، زبانی که هر چند شباهتهایی به زبان بعضی شاعران دارد. این در عالم شعر امر چندان غیرمعمولی نیست، اگر چه بهتر و والاتر آن است که شاعران چنان زبان شعری خود را مرزبندی کنند که ورود هر کسی به آن، آژیر خطر را روشن کند. روشن است که هر شاعری که بخواهد وارد حریم زبانی شعر نیما، اخوان، شاملو، فروغ، سپهری و... شود، چنین آژیری برایش به صدا درمیآید اما اگر کسی وارد مرزبندی زبانی عباس باقری شود، این آژیر صدایش آرام خواهد بود و بالطبع رسواییاش هم؛ و نیز کارشناسی منتقدان را لازم دارد تا بررسی شود که آن شاعر وارد حریم کدام حوزه زبانی شده است:
«از مورچهها بیشترند/ چکمهها/ کافیست از خواب ناز بیدارشان کنی/ آن وقت/ روزنامهها نمیدانند این همه خبر آتش به پاکن را/ چهجوری خاموش کند/ که یارانه قلم و دواتشان/ از تیترهای دهنپرکن، روی برنگرداند...»
این بخشی از شعر «چکمهها»ی عباس باقری است با زبانی پرابهام و گنگ که کمتر به سمت وضوح و روشنی میآید. البته او گاه در همین ابهامها بسیار عمیق و پرمکاشفه است. من هرگز اشعار کوتاه «سنگها»یش را فراموش نمیکنم!
شعرهای عباس باقری گاه نیز اینگونه مثل شعر «پیشانینوشت» روشن است:
«به الفبای فارسی نوشته شده یا عربی/ نمیدانم... !/ اما/ تو که با کتیبههای کوفی/ به بلوغ زودرس رسیدهای/ و هر وقت دلت بخواهد/ از آسمان خسته این شهر/ ستاره و پرنده را با هم میچینی/ از خطوط پیشانیام چه میدانی...؟!/ چه میدانی از شیارهای پیشانیام/ که درهها و گردنههای ناشناخته را میماند؟/ چه میدانی چقدر رود پیچاپیچ و بیابان ترکخورده را/ درهم تنیده است...»
یکی دیگر از ویژگیهای اشعار سپید باقری، آهنگین بودن آنهاست. البته این مهم از پس سالها تجربه و ممارست در ناخودآگاه او نشسته و اینک در حال ثمر دادن است، زیرا اشعار سپید از این رهگذر زیباتر و دلنشینتر و مستحکمتر میشود.
شاعری کتابی نوشته بود با عنوان «موسیقی در شعر سپید». بعد کل معیار و ملاک و هنرش این بود که در اشعار سپید بگردد و سطرهایی را پیدا کند که افاعیل عروضیاش ناقص یا دچار شکستی و سکسکه وزنی باشد؛ آنوقت نتیجه بگیرد که این شعر سپید دارای موسیقی است، چرا که نزدیک به اوزان عروضی است! در صورتی که شکستکی و سکسکه وزنی، ایجاد تنافر میکند و سبب حذف هارمونی میشود. موسیقی شعر سپید در واقع هارمونی بخشیدن به سطرها و شعرهاست از طریق رعایت فاصلهها و تنظیم ناخودگاه خیلی چیزها، مثل شعر شاملو، مثل بخشهایی از نثر تاریخ بیهقی و دیگر متون ادبی، تاریخی، عرفانی و دینی.
نمونهای از اشعار سپید باقری که دارای موسیقی است، البته نه به غلظت موسیقی اشعار سپید شاملو:
«اگر پرنده نتواند/ روی شاخه آفتاب بنشیند/ و نغمه نوبرانهاش را/ به سفرههای بامدادی برساند/ سرش را چگونه بالا نگه دارد/ شعر...؟!/ اگر باران نتواند/ ایمان بیاورد به ذائقه کویر/ و کهولت بادها را/ به روایت شنرودها بهانه کند/ پس در این حوالی چه میکند/ شعر...؟!/... / اگر قورباغه نتواند/ روی نُتهای برکه/ آنقدر زیبا ابوعطا بخواند/ که همه آوازهای کوچهباغی را/ به دنبال خود بکشاند...»
هر چند که عباس باقری قدر و منزلت قافیههایی را که ناخودآگاه در شعر مینشینند، نمیداند. اگر چه در مثال بالا، یکی دو جا قافیه را رعایت کرده اما ضعیف عمل کرده است. من معتقدم قافیه در اشعار کلاسیک هم باید ناخودآگاه در هر بیت بیاید؛ شک ندارم بزرگان شعر کهن و کلاسیک ما از قافیه درکی جز این نداشتند. این اتقاق نزد آنها آنقدر ناخودآگاه است که کلمه و قافیه «میش» که برازنده اشعار طنز و فکاهی است، در جدیترین شعر عرفانی و عاشقانه حافظ در کنار، «درویش»، «خویش»، «پیش» و... قرار میگیرد.
در کنار پیچیدگی و ابهام اشعار عباس باقری که سبب گنگی و سردرگمی مخاطب شده و او را با اشعاری نامفهوم روبهرو میکند (اگر چه همین ابهام و پیچیدگی گاه تبدیل به فرصتی برای عمیقتر گفتن شعر باقری میشود)، در اشعار او با نکات منفی دیگر نیز روبهروییم؛ یکی بلندی اغلب اشعار. یعنی این زبان اغلب سخت و پرابهام هر چه کوتاهتر باشد، درکش برای مخاطب بهتر و بیشتر است، درست برخلاف اشعار حالی و تغزلی و عاشقانه که بلندی شعر -اگر شعر زیبا باشد- حتی سبب خوشنودی بیشتر مخاطب هم میشود. نکته منفی دیگر، که البته به زعم من منفی است، یکسان بودن اشعار باقری است، بیهیچ فراز و فرودی نسبت به هم؛ همه شعرها به لحاظ ارزشگذاری تقریبا در یک سطح قرار میگیرند. بدتر از این، - به جز 3-2 استثنای نسبی- انگار شاعر همه اشعارش را در یک حال و در یک زمان سروده است. اشعار باقری، تقریبا در همه دفترهای شعرش این یکسانی و یکنواختی خستهکننده را داراست.
همین عباس باقری، با اشعار اغلب پرابهام و پیچیدهاش، وقتی که به بعضی موضوعات و مضامین میرسد، دیگر آن گنگی و ابهام را کنار میگذارد و چنان ملموس و عاطفی پا به میدان میگذارد که با حفظ تقریبی زبانش، حتی دیگر آن یکنواختی در اشعارش را نیز کنار میگذارد. یعنی شعر به عنوان یک موجود زنده، زندهتر میشود و جانی تاز و دیگر میگیرد؛ تا آنجا که این سرزندگی، شعر و زبان او را به سمت قافیهپردازی هم میکشاند (هر چند قلیل!). شعر ذیل، بخشی از شعر «چاووشخوانی» است که باقری آن را «در بدرود با استخوانهای ۵ شهید گمنام» سروده است:
«اینجا چه میکنی/ زائر ملکوت!/ راوی رود!/ دیدهبان دریا!/ کدام وحی تابناک/ تو را/ به این سرزمین بیغمگسار آورده است؟/ همینجا که مردم/ تابوت چوبیات را دستبهدست میبرند/ تا به امواج مویه بسپارند/ همینجا که خورشید/ با شیون گداخته مادران شهر/ رخساره در محاق فرو میبرند...»
یکی از نکات بارز و روشن شعر باقری، ارتباط مدامش با اشیاست و مدام در حال جان بخشیدن به آنهاست؛ نکتهای که شاعران مدرن از آن غافل نیستند اما با این همه، شعر باقری اغلب از مکاشفه و شهود خالی است (البته نه اشعار کوتاه «سنگها» و بعضی شعرهای او). شاید بتوان گفت مکاشفههایش بیشتر از تعقل سرچشمه میگیرد یا بین تعقل و تخیل جا میگیرد و در نهایت یا در تودهای از ابهام فرو میرود یا در پشت پرده نازکی از ابهام قرار میگیرد، مثل شعر «شن» که در ذیل میآید:
«کوهی/ از میان زمین قد کشیده است/ که آسمان را/ از رویاهایش جدا میسازد/ ماه را دو تکه میکند/ تکهای را/ به شبپرههای سرگردانی میبخشد/ که چاههای بیروزن را گم کردهاند/ تکهای را/ به خانههای تاریک/ کوهی/ از میان زمین قد کشیده است/ که زبان همه نقالهای زمینگیر را/ میداند/ گاهی به اسم قاف/ از بال سیمرغها/ برای روزهای گُرگرفته میهن،/ بادبیزن درست میکند/ گاهی/ از آمدن شدن این همه عنکبوت روز/ برای غربت آدمی/ در غار سالیان تلخ تار میتند/ کوهی/ از میان زمین قد کشیده است/ کوهی شگفت و شوخ که من هستم/ نیمیش/ صخرهای بلند، به کام ابرهای پریشانگرد/ نیمیش/ شنریزهای حقیر/ فروافتاده از منقار بلدرچینی گرسنه در باد/ این شنریزه را/ کدام دست به سوی سنگباران قلعه جادو/ پرتاب میکند...؟!»