الف.م.نیساری: مجموعه «گزیده ادبیات معاصر» عنوان کلی بیش از 200 کتاب بود شامل گزیده اشعار، گزیده قصهها و گزیده نمایشنامههایی که در اواخر دهه 70 و اوایل دهه 80 توسط انتشارات نیستان به مدیریت داستاننویس مشهور معاصر مهدی شجاعی منتشر شد؛ کتابهایی در حدود 100 صفحه با تیراژ 10 هزار نسخه و حق تالیف خوب بیسابقه. بیشتر این مجموعهها را شعر به خود اختصاص داده بود؛ اگرچه متولی انتخاب گزیده اشعارها آن زمان کسی بود که چندان شاعر مشهوری نبود (در صورتی که از میان شاعران مورد تایید حکومت و دولت همان زمان میشد شاعرانی را برای این کار انتخاب کرد که نام و شعرشان اعتباری داشت و میتوانست به گزیده اشعارهای نیستان اعتبار بیشتری ببخشد) و حتی اشراف کافی بر شعر شاعران نداشت؛ حتی جرات کافی برای انجام کارش نداشت، زیرا تقریبا اواسط کار با توجه به چند توپ و تشر و تهدید از بیرون (آنگونه که در تماس تلفنی به من گفت و پیش از من و بعد از من لابد به دهها نفر دیگر)، ناگهان تصمیم گرفت در کل به یکباره، دیگر شعر سپید چاپ نکند؛ حالا این اشعار سپید میخواهد از آن شاعر مدرن معاصر محمدباقر کلاهیاهری باشد (که گمان نمیکنم میشناختش یا حداقل خیلی میشناختش) یا فلان جوانک تازه از تخم درآمدهای که فلان شخص یا مقام سفارشش را کرده است.
خلاصه کلام اینکه آنانی که باید تا شماره 100 و 120 جان سالم دربردند، از این رای ملوکانه که دربردند، مانده بود جان مابقی که یا ارزشی نداشت یا اینکه از بس غرور شاعرانه داشتند که حاضر نبودند شعرشان را در این مجموعه چاپ کنند.
در هر حال، مجموعه شعرهای خواندنی از این مجموعه گزیده ادبیات معاصر درآمد اما مثل اغلب کارهای فرهنگی این مملکت، نیمهکاره و نابسامان.
گزیده ادبیات معاصر شماره 105 به نام بیژن نجدی خورد که تا آن زمان یا مجموعه شعری نداشت، یا اینکه انتشارات نصیرا گزیده اشعار «با پسرعموهایم سپیدارا»اش را درآورده بود و هنوز گزیده اشعار دوم و سوم و اخیرا چهارمش درنیامده بود که تقریبا 90 درصد شعرهایش در همه این گزیده اشعارهای نجدی مشترک است. حال چرا متولیان آثار نجدی دست به چنین کارهایی میزنند، نمیدانم! گزیده اشعار سومی را تکا و این آخری را هم نشر مرکز درآورد. به غیر از چهارمی، همه را در کتابخانهام دارم.
به هر حال و گذشته از این حواشی بیجا و بجا که همه برای جامعه ادبی حشو و زاید است و اضافی، و هم به نوعی مفید که چه گذشت و چه میگذرد! اما نجدی پیش از و حتی شاید بیش از آنکه نویسنده باشد، شاعر بوده است. این را ما که در دهههای 60 و 70 تا لاهیجان رفتن و آمدن برایمان مسافتی نبود بهتر و بیشتر از دیگران میدانستیم اما ناشران در آن دوره رغبت بیشتری به چاپ داستان داشتند تا شعر. این بود که وقتی مجموعه داستان اولش که با نام «یوزپلنگانی که با من دویدهاند» درآمد و گل کرد، نجدی بیش از شاعر بودن، در جامعه ادبی به عنوان یک داستاننویس خوب معرفی شد که انگار هر از گاهی به تفنن شعر هم میگوید؛ خاصه اینکه یکی از بهترین و معتبرترین ناشران هم داستانش را چاپ کرده بود و همان ناشر، یعنی نشر مرکز باز مجموعه داستان دومش را که مجموعهای از داستانهای تصحیح نشده و نیمهکاره نجدی بود و بعد هم مجموعه داستان سومش را که گویا در کل، اغلب تنها برش و طرحی از یک داستان بودهاند. تا اینکه این قاعده به مرور مشمول زمان شد؛ زمانی که صدای شاعرانه نجدی را نیز از پس هیاهوهای بجا و بیجا به گوش مخاطبان حرفهای رساند.
بیژن نجدی شاعری است که از پیش از انقلاب در کار شعر و شاعری بود اما یک دوره فترت طولانی، او را تا اواخر دهه 60 در خاموشی و فراموشی و سکوت نگه داشت. از دهه 60 هم تازه چند نشریه محلی گیلان شعر و داستانش را چاپ میکردند تا اینکه یک دوره کوتاهی همکاری همهجانبه داشت با ویژهنامه کادح که بهزاد عشقی و اکبر اکبرنژاد درمیآوردند. این زمان کسی نجدی را نمیشناخت اما چند شاعر گیلانی که از دوستان نزدیک او بودند، به کارش ایمان و اعتقاد داشتند اما آشنایی او با شمس لنگرودی که سبب شد مجموعه داستانش را نشر مرکز درآورد و جایزه شعر مجله گردون، نجدی را در دهه 70 - بهرغم اینکه یکی، دو دهه از شاعران تازه به دوران رسیده دهه 70 فاصله سنی داشت- به عنوان یکی از شاعران نوظهور و شاخص این دهه به جامعه ادبی شناساند و بعد هم مرگ زودرساش، شهرت او را چند برابر کرد.
شعر نجدی یک نوع شعر تازه و تجربه نشده است؛ نوع نگاه و نوع ترکیباتش از آنِ خود نجدی است. در واقع او گاه اقتباسگر خوبی هم بود؛ مثلا شعری از خیام یا شاعران معاصر را میخواند و میشنید و معنایش را حفظ میکرد و نوع ترکیباتش را به شکل و با نوع زبان خود عوض میکرد؛ مانند شعر «عاشقان، گیاهانند» که تحت تاثیر خیام است اما نه صرفا فلسفی که بیشتر عاطفی و عاشقانه:
«عاشقان، گیاهانند/ که میرویند/ میمیرند/ سبز میشوند/ میریزند/ باران که میبارد، چتر نمیخواهند/ زمستانها/ بیکلاه و پالتو نپوشیده/ میایستند رودرروی و نگاه برف/ چشم در چشم یخبندان/ بیشرمساری اندام برهنهشان از برگ/ عاشقان گیاهانند که ریشههاشان فرو رفته است/ در کف دست من/ در استخوان کتف من/ در استخوان شکسته تو/ و این خاطرات من و توست که توت میشود یک روز/ انار میشود گاهی/ که دیروز انگور شده بود/ که فردا زیتون و تلخ».
بعضی اشعار نجدی با متوسل شدن به شاعران و گاه حرفی از آنان و گاه شیئی که به نامشان خورده و گاه تمهیدی، و با درآمیختگی زبانی که از آن خود نجدی بود، شکل گرفته؛ زبانی که گاه از پراکندگی نیز رنج میبرد:
«کوزهای را اگر که میبوسم/ به خاطر دست خیام است/ آنان که ز پیش رفتهاند/ ای ساقی، مصرعی در حلقم نیست، مگر به خاطر فردوسی/ که لب رستم از تشنگی شد خاک/ و خاکستری، سرنوشت آبی شد/ سیاه، سرگذشت سبز/ چنانکه افغانم کردند/ در آن، فغانم میسوخت با شولای مولانا/ آه یلدای برف پوشیده/ یلدای انار/ حالا که خوابم نمیبرد، پس فالی بزنیم/ شب تاریک و بیم موج...»
میبینید که از هر شاعر خطی که مرتبط با او باشد میآورد و ارتباطی بین اجزا نیست؛ چه رسد به ساختار و فرم. اما این گونه شعرها دلیل بر کمارزش بودن اشعار نجدی نیست که طبعا هر شاعری اشعار بد و متوسط دارد و نجدی هم از این مقوله استثنا نیست؛ خاصه اینکه زمانی اشعارش منتشر شده که دستش از دنیا کوتاه است و دیگران، از جمله همسر گرامیشان متولی چاپ و طبعا انتخاب آثار آن بزرگمرد عرصه شعر و داستان هستند.
بیشک یکی از زیباترین و البته مشهورترین اشعار نجدی، شعری است با نام «وصیت»؛ شعری که انسجام معنویاش حول «بخشیدن» میچرخد؛ نوع بخشیدنی که شاعرانه است و بوی خداحافظی از آن میآید. در واقع مجموعه این مشترکات سبب شده که به طور ناخودآگاه شاعر در ساختار و فرم کارش نیز بهتر عمل کند؛ اگرچه به نظر میآید باز شعر فرم یکدستش را یک جا از دست میدهد؛ در سطرهای آخر، از آنجا که میگوید «و میبخشم به پرندگان...» تا آخر شعر؛ که انگار شعر فرمش میگسلد؛ آنگونه که بیتی در جایی گسسته شود. با این همه، سطرهای بکر و زیبا و کلیت اثر، این اندک اشکال را قابل اغماض میکند:
«نیمی از سنگها، صخرهها، کوهستان را گذاشتهام/ با درههایش، پیالههای شیر، به خاطر پسرم/ نیم دیگر کوهستان، وقف باران است/ دریای آرام آبی و آرام را/ با فانوس روشن دریایی را، میبخشم به همسرم/ شبهای دریا را، بیآرام، بیآبی، با دلشوره فانوس دریایی/ به دوستان دور دوران سربازی که حالا پیر شدهاند/ .../ و میبخشم به پرندگان/ رنگها، کاشیها، گنبدها/ به یوزپلنگانی که با من دویدهاند/ غار و قندیلهای آهک و تنهایی/ و بوی باغچه را/ به فصلهایی که میآیند/ بعد از من».
بیشک عاطفه سرشار توأمان تخیل قوی و زبان منحصر به فرد نجدی است که شهرت و محبوبیت او را رقم زده است؛ آن هم در دورهای که شعرهای سپید اغلب در پی طرح معما هستند و مثل یخ سرد و بیروح و عاطفهاند یا در فکر آرتیستبازیهایی در زبانی که بلد نیستند و در محتوایی که خالی از آنند؛ اما در شعر نجدی همه این کمبودها به نوعی جبران میشوند، در عین حالی که گاه حرفهای بزرگی در عاطفه شاعر نهفته است:
«به کشتزار میرود فردا/ به کشتارگاه، گاو پیر/ نگاه نکن، آه، گوساله سفید و سیاه/ صبح، گاو را کشتند/ تا غروب، ساقه سیاه علف رویید/ در ساقههای سبز/ هنوز شیر میچکد/ از پستانهای گاو/ در مغازه قصابی».
عناصر مذهبی و بومی نیز در اشعار نجدی بسیار یافت میشود؛ عناصری که در شعر ایجاد عاطفه میکنند عناصری نظیر باران، دریا، گیلهمرد، امام حسین(ع)، آقا (به معنای مرد مقدس)، شیخزاهد، ماهی، کلوچه و...:
آمدند/ از ناگهانی دریا/ تن، با گیاهان دریایی/ در چشمان نگاه ماهیها/ آمدند/ از رودخانه، تا شانههاشان کف/ در دستهاشان، دف/ با حنجرهای پر از باران/ مادران کاسههای شیر/ کولیها، فنجان سیاه و خالی قهوه آوردند/ گیلهمردانِ پای تا زانو، گِل/ برنج و موسیقی/ و درختان زیتون، تاج خار/ بدرقهشان کردند/ تا سنگ و ساحل خلیجفارس/ رفتند