یادداشتی برکتاب «تو شهید نمیشوی» روایتهایی از زندگی محمودرضا بیضایی، شهید مدافع حرم
وارش گیلانی: مدافعان حرم، مدافعان حریم و حرمت و حریت ایران و مردم ایران و نظام جمهوری اسلامی هستند و در نگاهی وسیعتر، مدافعان حریم آلالله(ع) و چه مقامی بالاتر از این!
بعد از شهدا و رزمندگان و جانبازان و آزادگان دوران دفاعمقدس، اینک مدافعان حرم هستند که رسالت یاران قدیم و پدران را بر دوش میکشند و این رسالت را همیشه باید بر دوش داشت، زیرا تعهد مسلمانی ما دفاع از خود و دین و حتی مردم جهان را بر ما واجب کرده است.
کتاب «تو شهید نمیشوی» که نام کلیاش «تاریخ شفاهی جبهه مقاومت انقلاب اسلامی» است و درباره شهید مدافع حرم محمودرضا بیضایی؛ کتابی است که آن را برادر شهید، احمدرضا بیضایی روایت کرده است. این کتاب که به چاپ سوم هم رسیده، توسط نشر «معارف» و «دفتر مطالعات جبهه فرهنگی» در 152 صفحه سال 1396 چاپ و منتشر شده است.
در ابتدای کتاب آمده است: محمودرضا متولد 18 آذر 1360 بود و در خانوادهای با ریشههای مذهبی رشد کرد. وی عضو بسیج شهرک «پرواز» تبریز بود که بعدها به عضویت نیروهای قدس سپاه پاسداران درآمد. شهریور 1385 از دانشکده افسری فارغالتحصیل شد و با همسری فاضل از خانوادهای ولایتمدار ازدواج کرد که حاصلش دختری به نام کوثر است.
محمودرضا به آرمان جهانی امام خمینی (ره) یعنی تشکیل جهانی اسلام میاندیشید. وی مطالعات دینی و سیاسیاش تعطیل نمیشد. با زبان عربی و لهجههای عراقی و سوری آشنایی داشت. با آغاز جنگ در سوریه از سال 1390 برای یاری جبهه مقاومت و دفاع از حریم آلالله(ع) آگاهانه عازم سوریه شد. اعزامهای داوطلبانه مکرر و حضور مداوم در جبهه سوریه، روحیه رزمندگی را در وجودش تثبیت کرده بود. در ۲ سال آخر حیات ظاهری خود، یکسره و مدام نقش یک «رزمنده» را داشت. در آخرین اعزامش که دی 1392 بود، به یکی از یاران نزدیکش گفته بود این سفرش بیبازگشت است.
سرانجام 29 دی 1392 همزمان با سالروز میلاد پیامبر اعظم(ص) و امام جعفر صادق(ع) در اثنای درگیری با مزدوران تکفیری استکبار شهید شد، در حالی که فرماندهی محور عملیاتی در منطقه «قاسمیه» در جنوب شرقی دمشق را بر عهده داشت. وی بر اثر اصابت ترکشهای یک تله انفجاری به ناحیه سر و سینه به فیض شهادت نائل آمد و این در حالی بود که ۲ ماه قبل از اعزامش، به دنبال هماهنگی برای محل تدفین خود بود.
کتاب «تو شهید نمیشوی» بیانگر زندگی و خاطرات شهید محمودرضا بیضایی است که برادر او آن را روایت میکند. او در یکی از خاطرات از برادرش میگوید: سال 1369 در زلزله شمال محمودرضا 9 ساله بود که یک روز دیدیم پتوهایی که برای اعزام آماده کرده بودیم، نیست. بعد دریافتیم محمود آنها را زودتر برده. دلیلش را که پرسیدم، گفته بود: «زلزلهزدهها به کمک احتیاج داشتند و نباید این کمک به تاخیر میافتاد». محمودرضا عاشق دعای کمیل بود و همواره میگفت باید عمق معنای آن را دریافت. او نمازش را با حال و به زیبایی و با تامل میخواند. از مریدان حضرت آیتالله مولانا در تبریز بود و مسافت قابل ملاحظهای را طی میکرد تا نماز را با ایشان به جماعت بخواند. حضرت آیتالله مولانا مردی عارف بود. گویا روزی محمودرضا از وی میپرسد: «عرفان چیست؟» و حضرت آیتالله میگوید: «عرفان همین روایتهایی است که شیخ طوسی و دیگران از اهلبیت(ع) نقل کردهاند».
محمودرضا با همه خصلتهای عرفانیاش، هرگز تظاهر به عارفمسلکبودن نمیکرد و در راه عرفان اهل دار و دستهای نبود و در اصل اهل آن معرفتی بود که آن را از اهلبیت(ع) کسب کرده و گرفته بود. با این همه، اهل زندگی عادی هم بود. مثلا در عین حالی که ورزش کاراته را خوب کار کرده بود اما از علاقهمندان به بسکتبال هم بود، بویژه بسکتبال آمریکا که مسابقاتشان را سخت دنبال میکرد و هر روز جمعه باید آن را میدید. به سیاهپوستهای تیم بسکتبال آمریکا علاقه ویژهای داشت، بویژه به یکی از آنها که مسلمان مقیدی بود و نماز جمعهاش ترک نمیشد؛ نام آن سیاهپوست مسلمان شکیل اونیل بود. محمودرضا اصرار داشت ثابت کند وی از مایکل جردن بهتر بازی میکند. علتش را به شوخی و جدی به نماز جمعه رفتنش ربط میداد.
محمودرضا اهل جبهه فرهنگی هم بود و در ساختن مستند ویژه سوریه همکاری داشت. سال چهارم هم که کنکوردادن را پیچاند و به جبهه رفت، به همین نیت رفت که در همان اعزام ترکش کوچکی به شصتش خورد. خانوادهاش آن روز طاقت دیدن این ترکش کوچک در بدنش را نداشتند؛ حال این کجا و جراحت ناشی از اصابت 35 ترکش به سینه و پهلویش در سوریه کجا!
محمودرضا نه تنها کاراته میدانست و عاشق بسکتبال بود، بلکه یکی از فوتبالیستهای بااستعدادی بود که معلومات فوتبالی بالایی نیز داشت. وی یک زمانی آنقدر محو فوتبال بود که درسش دچار مشکل شده بود. او حتی یک بار با رفتن یکی از فوتبالیستهای محبوبش به خارج از کشور، گریه کرد و نامهای برایش نوشت. او با این همه شوق و علاقه و شیفتگی، همین که به سپاه رفت، چنان فوتبال و سایر علایق را فراموش کرد که انگار هرگز در بند و علاقهشان نبوده است. در واقع سپاهیشدن او نقطه عطفی در زندگیاش بود که توانست او را متحول کرده و به رشد و تکامل برساند.
محمودرضا معتقد بود ماموریتش به بیرون از تهران او را از کارهای بزرگ باز میدارد و فرصتها را از او میگیرد. او بعد از اینکه در تهران تشکیل خانواده داد، در جواب برادری که به او پیشنهاد کرده بود خانوادهاش را بردارد و برود تبریز زندگی کند، گفته بود: «تو شهید نمیشوی!»
محمودرضا مثل بسیجیها زندگی میکرد؛ خیلی ساده و دور از تجملات. او خیلی مشتی بود. بارها وقت و بیوقت مزاحمش شده بودم؛ یک بار که دیروقت هم بود، سر راه چند جا نگه داشت تا میوه و آبمیوه و گوشت بگیرد. به او گفتم: «دیروقت است و دیگر گوشت نمیخواهد»، گفت: «من آدم کبابخوری هستم»؛ نبود اما میهماندوست بود. همیشه میگفت: «اگر مجرد بودم، زندگیام روی ترک موتورم بود».
محمودرضا کم میخوابید و بسیار اهل کار بود؛ مردی صاف و ساده و بسیار متواضع و خودشکن. محمودرضا برادر کوچکم بود اما بزرگتر از من بود، منش و معرفتش بزرگتر از من بود. من با او ۲ نوع برادری داشتم؛ یکی برادری خونی و دیگری به سبب بسیجی و پاسدار بودنش. با نوع دوم برادری بیشتر احساس نزدیکی میکردم. همیشه به رسم ادب و مثل بچههای بسیج موقع خداحافظی و سلام، شانههایم را میبوسید و مرا شرمنده میکرد.
محمودرضا بشدت اهل روزنامهخواندن بود و از میان آنها کیهان را میپسندید. آقای شریعتمداری را خیلی قبول داشت؛ میگفت تحلیلهایش را با زبان تند و تیز و بدون مصلحتاندیشی (البته با در نظرگرفتن مصالح مملکتی) بیان میکند و من این را دوست دارم.
محمودرضا مردی فیلمشناس هم بود و بشدت ضد اسرائیل و آرزویش نبرد در کربلا بود. او عاشق شهدا بود و با ایشان زندگی میکرد و بخشی از این زندگی را- که همزیستی و غم شهدا بود ـ در سرودهای انقلابی میجست و با آنها تسکین میداد؛ سرودهایی که عاشقشان بود و همواره بر لب زمزمهگرشان بود.
محمودرضا طرفدار تمامعیار انقلاب بود و رزمنده میدانهای نظامی و سیاسی. او در ولایتمداری کمنظیر بود. میگفت: «بسیاری از شیعیان در کشورهای دیگر به عکس حضرت آقا بدون وضو دست نمیزنند، اینقدر حرمت میگذارند. ما از آنها در بعضی جهات عقبیم».
سخن پایانی باز به نقل از راوی کتاب «تو شهید نمیشوی»، احمدرضا بیضایی درباره برادرش محمودرضا بیضایی است که بسیار شنیدنی است.
راوی میگوید: «بعد از شهادت محمودرضا همه جا را به دنبال وصیتنامهاش گشتم؛ همهجا را اما هیچ اثری از آن نبود. سپردم همهجا را به دنبال آن گشتند، حتی در وسایلی که در سوریه جامانده بود. تنها چیز مکتوبی که از او موجود است، همان نامهای است که برای همسر مکرم خود در شب شهادت امیرالمومنین(ع) نوشته بود. این وصیتنامه را بعد از شهادتش منتشر کردم. محض اطمینان، یک بار از همسر معززش درباره وصیتنامه سوال کردم. فرمود: «یک بار در خانه درباره وصیتنامه از او پرسیدم؛ پوستر شهید همت را نشان داد و گفت: وصیت من این است». محمودرضا پوستری از حاجهمت را در اتاق کوچکش روی کمد وسایل شخصیاش چسبانده بود. روی این پوستر، زیر تصویر حاجهمت این فراز از وصیتنامهاش نوشته شده بود: «با خدای خود پیمان بستهام تا آخرین قطره خونم در راه حفظ و حراست از این انقلاب الهی یک آن آرام و قرار نگیرم». یاد و خاطره عزیز همه شهدا گرامی باد.