الف.م. نیساری: اهمیت دادن به خاطرات شهدا، رزمندگان، جانبازان و آزادگان سالهای دفاعمقدس و تکثیر و نشر پرتیراژ و همهجانبه آنها یعنی نشر و ثبت موکد نظام جمهوری اسلامی ایران، چرا که دفاعمقدس بخش عظیمی از هویت و ماهیت و بدنه اصلی جمهوری اسلامی ایران است. کتاب «من ملک بودم»، نوشته محمد داودیجاوید نیز یکی از هزاران کتابهایی است که در این حوزه به چاپ رسیده است. این کتاب را مؤسسه فرهنگی- هنری «رسول آفتاب» در حدود 230 صفحه در سال 1395 منتشر کرده است؛ کتابی سرشار از خاطرات خواندنی و عکسهای دیدنی؛ کتابی که روایتی است مصور از آغاز تا پرواز هنرمند شهید محمدحسن ملکی.
نویسنده کتاب در مقدمه به سبک انتزاعی-رئال، در شرح مقام کسی که «او»یش خطاب میکند، میکوشد. پس ابتدا نزد کاتبی چیرهدست میرود و بعد نزد شاعری بس والامقام و بعد نزد فیلسوفی بزرگ و از یکان یکان ایشان از شأن و مقام این «او» میپرسد اما هر یک از این مدعیان با همه دانش و تخیل و منطقشان از تعریف مقام او باز میمانند؛ تا اینکه همگی نزد پیر دانا و سالکی میرسند که عارف به خود و زمانه خود است اما او نیز قدرت و توانایی شناسایی واقعیت و حقیقت او را ندارد و تنها نامی که بر شأن و مقامش نهادهاند میداند؛ نام و لقبی بس والا که با دانستن آن، به اندک جایی از شناخت او میتوان رسید. پس پیر دانا و سالک عارف گفت: او را «شهید» مینامند و کس ایشان را نشاسد، مگر اینکه خود به مقام شهادت رسیده باشد.
کتاب «من ملک بودم» عنوان خود را از شعر مولانا گرفته: «من ملک بودم و فردوس برین جایم بود». در واقع نویسنده با انتخاب این اسم میخواسته معرفت عالیه انسانی را که در عرفان حقیقی نهفته است، به شهیدان منتسب کند؛ همانطور که نام خانوادگی شهید نیز منتسب به ملک بود.
عکسهای کتاب نیز بسیار دیدنی و خود متنی است از شرح زندگی شهید؛ از کودکی تا زمان شهادت. متن کتاب عناوین عدیدهای دارد؛ از تولد شهید برمیگردد به نوع تربیت جاریه در خانواده ملکی تا نوع تاثیرش بر محمدحسن. شهید متولد 1346 بوده و اگر در قید حیات بود، امروز یک جاافتاده مرد 50 ساله میشد.
محمدحسن در خانوادهای بزرگ شد که پدرش خادم امام حسین(ع) بوده؛ از آن هیاتیهایی که محرمها مواد غذایی را به خانه میآورد و همه را پاک و آماده میکرد و محمدحسن از کودکی پابهپای پدر برنج و عدس و سیبزمینی و پیاز و مرغ و گوشتی را تمیز و آماده میکرد که با قداست توأم شده بود؛ از آن قوتهایی که- به قول مولانا- میخوری و در تو تبدیل به نور میشود.
باری! محمدحسن با صدای روضه و با محرمها قد کشید و رشد کرد و مثل پدر، سقای لبهای عطشان عزاداران حسین(ع) شد. ای کاش همه قد کشیدنها از این ناحیه بود اما محمدحسن هم مثل همه بچهها روح کودکانهاش نیازمند شیطنتهای معمول بود که ربطی به خوب و بد بودن ندارد و فقط خاصیت دوران کودکی است، نه قابلیتی که باید با عشق پیوند بخورد؛ هر چند این شیطنتها گاهی زمینه و سمت معمول شجاعتهای بعدی غیرمعمول و حقیقی میشود؛ همان که یک روز با شمشیرهای چوبی به سمت همشاگردها و بچههای محله میرفت، حالا با خشابهای پر از سُرب و غیرت به مصاف دشمن میرود!
راوی ۲ ویژگی برجسته دوران نوجوانی شهید را در ۲ حوزه عکاسی و فیلمبرداری و بعدش نارنجکسازی ذکر میکند؛ نارنجکهایی که هیچکس بدون دیدن یک دوره کوتاه قادر به ساختن آنها نبود.
راوی، خاطرات دوران اوایل انقلاب را به دفاعمقدس گره میزند و در این دریای متلاطم که سکاندار و نوحش امام است، محمدحسن را یکی از رهروان راستین برمیشمارد و خاطراتی از آنها را بیان میکند. البته راوی و نویسنده در مقدمه گفته بود این چند ورق آمده در کتاب، تنها بخش کوچکی از خاطرات شهید محمدحسن ملکی است؛ خاطراتی که با امام و رزمندگان و مسجد و بسیج محله داشته تا روزها و صحنههای آتش و خون جبهههای جنگ و بعد... که باید خود بخوانید تا آنچه را که لازم است بدانید.
دیگر خاطراتی که راویان و نویسنده کتاب بیان میکند، همه در راستای انقلاب است که منجر به شهادت و عاقبت به خیری در بهترین شرایط میشود. شهید ملکی اساسا مسیر هدایت خود و جوانان کشورش را انقلاب و رهبریت امام میداند و بیکموکاست و یکسره در همین مسیر خود را قرار میدهد، پس خاطرات زیبا و ماندگارش همه در همین مسیر که مسیر هدایت است، بیان میشود؛ حتی حوادث و خاطرات عادی او که با انقلاب گره میخورد، خود تبدیل به خاطرهای خاص میشود.
همچنین در این مسیر بودند کسانی که در زندگی شهید بسیار تاثیر داشته و او را در راهش مستدام کرده و ایمانش را پشتوانه و باور بودند؛ یکی از این افراد حاجآقا سلیمانی، روحانی مسجد و محله بود که گفتار و عملش یکی بود؛ شخصیتی که با مردم و در زندگی اجتماعی مردم نیز موثر بود. همراهان او نیز همین بچههای اهل منبر و هیات و مسجد و بسیج و جبهه بودند.
محمدحسن به سبب شوخطبعی معمولا از شیوههای پیش از انقلابی یا شیطنتآمیز برای کارهای انقلابی استفاده میکرده؛ یکی از این شیوهها ترساندن بچهها در قبرستان بود. گویا یک شب بچهها تصمیم میگیرند به زیارت مزار شهدا بروند. محمدحسن میگوید من بعدا میآیم. نگو او قصد دیگری دارد. میرود از خانه ملحفه سفیدی برمیدارد و میرود قبرستان و درش را میبندد و در قبری میخوابد. بچهها که میآیند و با در بسته قبرستان مواجه میشوند، ابتدا یک هولی میخورند. سپس از دیوار میپرند و همین که به نزدیکی مزار شهدا میرسند، محمدحسین با ملحفه سفیدش سر از قبر چنان درمیآورد که بچهها زبانشان بند میآید. بعد از لو رفتن، به جای اینکه از آنها فرار کند، دست از پا درازتر به بچهها اعتراض میکند که اینگونه میخواهید با شجاعتتان از انقلاب دفاع کنید؟
خاطره دوم را عینا از کتاب و از زبان راوی آن اکبر حدادنیکدوست که دوست همرزم شهید ملکی است، برایتان بازگو میکنم: «زمستان سال 60 بود. یک شب شهید ملکی، شهید مسلم عبدالعلیپور و یونس قراگوزلو (امینی)، من و احمد قمی را صدا زد و با اضطراب گفت: «بچهها! منافقین توی باغ انگوری نیرو پیاده کردن و همشون هم کماندو هستن. سریع این سلاحها رو بگیرین و برین توی باغ انگوری و هر کسی رو دیدین از شالبند به پایین ببندید به رگبار. هیچی نپرسین، حتی ایست هم ندین، فقط بزنین!»
ما هم سلاحها را تحویل گرفتیم و فوری رفتیم باغ انگوری. تا رسیدیم دیدیم یک نفر با سر و صورت بسته از لای درختها دستش را به نشانه علامت دادن به ما تکان میدهد. به احمد قمی گفتم: «احمد! برای احتیاط یه تیر هوایی میزنیم ببینیم چی میشه. بعدا اگر پرسیدن فشنگ کو؟ میگیم طرفمونو زدیم و بهش نخورد».
احمد هم گفت: «باشه بزن! معطل نکن».
من هم اسلحه رو گرفتم به سمت بالا و گلنگدن را با قدرت کشیدم و با هیجان تمام شلیک کردم. تا ماشه را چکاندم، دیدم یک چیزی گفت: «تق!»
نگاه به ژ-3 کردم، دیدم ای وای! اسلحه سوزن ندارد!
از بین درختها با بلندگو گفتند: «سلاحهاتونو بذارین زمین و بخوابین!»
گفتم: «احمد بدبخت شدیم رفت!»
چند نفر از پشت درختهای انگور بیرون آمدند. اول خلع سلاحمان کردند و بعد ما را سینهخیز از این طرف به آن طرف بردند. قلب ما داشت از سینه میافتاد بیرون. آنها با خشم و غضب از ما اطلاعات میخواستند و ما هم مقاومت میکردیم. فقط به این فکر میکردیم که ای کاش میشد یک جوری به بچهها خبر بدهیم. آنها نهیب میزدند و ما سینهخیز میرفتیم. اگر سینهخیز و پامرغی نمیرفتیم، بدون ملاحظه با قنداقهای تفنگ میزدند. آنقدر ما را زدند که تمام بدنمان زخم شده بود. یکی، دو ساعت که ما را سینهخیز بردند و کتک زدند، یکمرتبه زدند زیر خنده. چفیه رو که از سر و صورت باز کردند، دیدیم اِ... اِ... اِ... اینها که محمدحسن و مسلم و یونساند. بیانصافها از ما زودتر خودشان را رسانده بودند به باغ انگوری.
گفتیم: «آخه این چه کاری بود کردین؟»
گفتند: «میخواستیم ببینیم چقدر آماده هستین؟»
معمولا طراح این نقشهها یا محمدحسن بود یا مسلم. خلاصه! تا چند وقت تمام بدنمان درد میکرد».
محمدحسن ملکی اهل شهری است که ساکنانش سال 1342 همپای مردم تهران به حمایت و پیروی از امام به خیابانها آمدند و نخستین ندای تشکیل نظام اسلامی را سر دادند؛ شهری که نامش ورامین است، با مردمان شجاع، مقدس و انقلابیاش همچون مردمان شهرهای اطرافش، از جمله مردم شهر پیشوا که در نهضت سال 1342 نقشآفرین بودند. محمدحسن در جبههها هنرمندانه نیز حضور داشت و ابزار هنریاش دوربین عکاسیاش بود. یادش ارجمند و بلند و گرامی باد.