الف.م.نیساری: غزل سرنوشت پرفراز و نشیبی را در طول تاریخ طی کرده است. غزل - این قالب زیبا و دلخواه هر پیر و جوان - گاه نیز از ماهیت خود که تغزل و عاشقانه سرودن باشد، فاصله گرفته و در دوران مشروطه تبدیل شده به غزل اجتماعی تا اینکه بازیافته شده و در غزلهای دوصدایی خود را نشان داده است؛ یعنی غزلهایی که در عین حال عاشقانه است، اجتماعی هم هست یا فلسفی هم هست و از این قبیل و به صورتهای دیگر هم. بعد از انقلاب ادبی نیما یوشیج، غزل از صحنه کنار رفت و باز پس از مدتی در کنار جریانهای میانهرو و تندرویی که از جریان شعر نیمایی سر برآورده بودند، شکلی دیگر از زبان نیمایی را گرفت و باز خود را در قالب غزل جا داد تا اینکه بعد از انقلاب اسلامی به صورت و محتوای انقلاب نزدیک شد و از آن برآمد و شکل و ماهیتی از آن گرفت، اگر چه همچنان نیمنگاهی به مانیفست جریان و شعر نیمایی داشت؛ جریان و شعری که به هر حال کموبیش در همه قالبها دیروز و امروز تاثیر مستقیم و غیرمستقیم داشته است؛ جریان و شعری که حتی توانسته در دل خود شعر سپید را نیز بپروراند، تا آنجا که شعر سپید نیز یکی از شاخههای شعر نیمایی محسوب میشود چراکه به غیر از وزن که شعر سپید ندارد، شباهتهای بسیاری بین شعر نیمایی و سپید وجود دارد؛ یعنی در دیگر موارد، شعر سپید نیز تقریبا مثل شعر نیمایی پا در جاده جریان نیمایی گذاشته است (هر چند بسیاری در این باره به گونهای دیگر میاندیشند). در این میان، گفتیم که غزل هم تحت تاثیر جریان شعر نیمایی بود تا آنجا که چنین غزلهایی را «غزل نو» مینامند که نامش نیز نزدیک به شعر نو هم هست.
امروز غزل نو خود یک جریان عظیمی است که چند شاخه شده و هر شاخه نام متعددی به خود گرفته است اما اغلب شاعران جوان و غیرجوان، غزلشان را در اعتدالی بین زبان دیروز و امروز نگه داشتهاند. مجموعهشعر «مرا صدا کردی؟» لیلا حسیننیا نیز یکی از مجموعههایی است که زبان غزلش دچاری این اعتدال است؛ مجموعهای در 69 صفحه با 31 غزل که «شهرستان ادب» آن را در بهار 1397 به چاپ رسانده است؛ ناشری که در کنار چاپ اشعار شاعران مشهور و مطرح انقلاب، از چاپ اشعار شاعران جوان انقلابی و آیینیسرا غافل نیست، اگرچه اغلب اشعاری که در یکی دو دهه اخیر چاپ میکند شعرهایی است که مضامین عمومی دارند. هر چند شاعرانی که افکار و عقایدشان را از دین گرفته و از چشمه انقلاب نوشیدهاند، بالطبع در دیگر اشعارشان نیز روح دینی و انقلابی حذف نمیشود، بلکه رگهها و اصالتهایی از اخلاق، آداب و اندیشه دینی و انقلابی نیز به صورت مستقیم و غیرمستقیم خود را در اشعار آنان نمایان خواهد کرد.
غزلهای حسیننیا غزلهایی است که به لحاظ نوگرایی و نو بودن، چنان نو نیست و راه میانهای را برگزیده است؛ راهی که بین زبان شعر دیروز و امروز در نوسان است. همین شعر معتدل اما وقتی در شروع یک غزل، زبان عاشقانه کوبندهای دارد که کوبندگیاش را از تصرف در نوع بیان -که منجر به نوآوری در زبان میشود- میگیرد، میشود غزلی که بالطبع نهتنها مصراع بعدی خود را تحت تاثیر نوگرایی و تسلط خود قرار میدهد، بلکه تقریبا مصراعهای دیگر و کل یک غزل 5 بیتی را هم زیر سایه و چتر خود میگیرد. حال این تصرف چیست و چگونه است؟ شاعر گفته: «با باران به پنجره زدی»؛ نوع بیانی که تنها معانی شبیه آن را شاعران دیگر تجربه کرده و بیان داشتهاند اما تصرف بیانیاش را نه:
«زدی به پنجره باران، مرا صدا کردی؟
خوش آمدی! چه خبر؟ باز یاد ما کردی!
سلام پیک بشارت به خاک خشک زمین!
رسیدی و گره از بخت باغ وا کردی
درست لحظه موعود آمدی از راه
چه خوب با من و این شهر تشنه تا کردی
به زیر گوش درختان چقدر راز مگو
از آسمان پر از بغض برملا کردی
برای آنکه ببارد غزل به سینه من
زدی به پنجره باران، مرا صدا کردی»
بنابراین نوگرایی- که شکلهای گوناگون دارد- با خود، درونیات و قرائت شاعرانه شاعر را از جهان عوض میکند اما پیروی از زبان دیروز، شاعر را با دانش و محفوظات ذهنی شاعران قدیم دَمخور میسازد و او را از کشف و شهود بازمیدارد و بالطبع شعر بینابین، یعنی شعری که زبانش وامدار زبان شعر دیروز و شعر امروز است، باز بسیاری از تواناییهای بالقوه شاعر را هدر میدهد و اگر هم به آن خو کند، بیشک او را با تعابیر مستعمل شده و دنیای غیرملموس محشور خواهد کرد.
ظاهرا هر اتفاق کوچکی غزل لیلا حسیننیا را دچار کمی تحول و نوگرایی در زبان یا نوع بیان میکند. یعنی او در اغلب غزلهای این دفتر، بسیار عادی و معمولی شعر میگوید؛ مثل این ابیات:
«شب، باز شب؛ تکرار نافرجام بیداری
این قصههای هر شب و غمهای تکراری
با چشمهای باز یا بسته فقط کابوس
انگار فرقی نیست بین خواب و بیداری
این دردهای کهنهام باشد برای بعد
با دردهای تازه امشب خو کنم باری»
اما یک اتفاق کوچک در حد تصرف بیانی -که دربارهاش سخن گفته آمد- یا تصرف در وزن، حتی در حد بیرونرفت از اوزان مشهور مثل وزن شعر ذیل، نوع زبان و در کل، شعرش را دچار اندکی تغییر میکند. یعنی او با اندکی تغییر در صورت، اندکی در سیرت شعر خود نیز تغییر ایجاد میکند:
«در چشم تو همیشه غمی سنگین در چشم تو همیشه عزا برپاست
حسی در آن دو مردمک لرزان حرفی در آن نگاه جنونافزاست
تلقینی از جنونی و آرامش ترکیبی از شکستی و پیروزی
آرامش و تلاطم چشمانت مانند حال منقلب دریاست»
اگر این وزن بلند یکی از عوامل ناچیز تغییر زبانی در شعر لیلا حسیننیا شده، بیشک سخن گفتن از محسوسات و ملموسات، به شعر او بیشتر کمک میکند، تا او در رسیدن به زبانی نوتر (نسبت به غزل قبلی) پیشتر رود؛ شعری که «در پنجههای مرگ» نام دارد و تقدیم شده به «زنانی که چشمانشان به معدن زمستان یورت گره خورده ماند»:
«چشمانتظار آمدنت هستم از زیر دست مرگ و دل آوار
برگرد مرد خانه من، برگرد اندوه را ز گُرده من بردار
آن سنگهای سخت نمیدانند بر سینه تو غصه نان کافیست
مرگ از دل شکسته چه میخواهد ما را چرا کشانده به این پیکار!
این خانه بیتو چشم و چراغش کور دستان من بدون تو تنهایند
امید من به خنده فردا کم، اندوه تازه، غصه نو بسیار
تا از درون مرگ برون آیی با چهره سیاه و دل روشن
قلبم میان سینه چه بیتاب است، چشمم به راه آمدنت بیدار»
غزلی که عاطفه حاصلشده از واقعهای ملموس، نهتنها شعرش را ملموس و نزدیک؛ که آن را به شعر و شعور شعر خود نزدیک میکند؛ شعر ملموسی که عنصر عاطفه را نیز طلب میکند و عنصر عاطفه حاصل نمیشود، مگر شیوایی و بلاغت را همراه با خود بیافریند، بویژه در ۲ بیت آخر. پس شعر در مجموع ویژگیهایی را دارا میشود تا خود را به شعر خوب و یک هوا فراتر از شعر خوب برساند.
غزلهای پایانی مجموعه کوچک «مرا صدا کردی؟» نیز نسبت به اغلب غزلهای پیشینی که هیچ تمهیدی برای نو شدن و ملموس شدن نیندیشده بودند، بیشک در سایه یک هوا الهامی شدن آنها، یک هوا زیباتر شدهاند، وقتی که شاعر میگوید:
«چگونه خواستمت؟ همچو خاک، باران را
چو بال خسته گنجشکها درختان را
قدم که میزنی از خاک شعر میروید
تو غرق بیت و غزل کردهای خیابان را
کنار امن تو سهم من است از دنیا
به جنگ میطلبم موجموج طوفان را»
غزل آخر نیز که پریشان نام دارد، از جمله همان غزلهای معدودی است که یک هوا الهام بیشتر، او را به اوجی دیگر رسانده است؛ اوجی که در حد یک هوا فراتر است، یک هوایی که گاهی شبیه غریقی است که یک وجب آب کمتر ممکن است او را به هوایی بسیار برساند:
«باور نکن که درد به پایان رسیده است
یا در کویر موسم باران رسیده است
خشکیگرفته کوه و در و دشت و شاهراه
حتی به جان خسته گلدان رسیده است
از ما گرفتهاند دل و نان و نام را
دیگر زمان غارت ایمان رسیده است
ذوقی نمانده است برای غزل شدن
دوران نظمهای پریشان رسیده است».