printlogo


کد خبر: 239826تاریخ: 1400/8/12 00:00
یادداشتی بر کتاب «تا انتهای کوچه‌ بن‌بست» سروده سیدمهدی طباطبایی
زیبایی‌های ناکافی

وارش گیلانی: داستان‌‌ غزل یا همان تاریخ‌‌ تحو‌‌‌‌ل و تطو‌‌‌‌ر‌‌ غزل، داستانی خواندنی و زیباست چرا که غزل همواره سرنوشتی‌‌ سربلند و زیبا یا حداقل همیشه روزگار‌‌ خوشی داشته است چون مردمان‌‌ هر زمان به آن روی خوش نشان داده‌اند؛ حتی بعد از انقلاب‌‌ بزرگ‌‌ ادبی‌‌ نیما که غول‌های بزرگی را در خود پرورش داد، گمان می‌رفت دیگر این‌ بار سرنوشت‌‌ غزل نه آن سرگذشتی است که همیشه به آن خوش و خرم گذشته است اما دیری نپایید که غزل‌گفتن با عنوان‌‌ «غزل‌‌ نو» و تحت‌‌ تاثیر‌‌ زبان‌‌ عصر‌‌ نیمایی، سر بر آورد؛ آن هم از دل‌‌ دفتر‌‌ شاعران‌‌ نوگرا و از زبان‌‌ شاعرانی که شعر‌‌ نو می‌گفتند؛ از فروغ و آتشی و اخوان گرفته تا نادرپور و مشیری و دیگران. علاوه بر این، شاعری همچون هوشنگ ابتهاج که خود از بزرگ‌ترین غزل‌سرایان معاصر بود، خود سرودن‌‌ شعرش را تقریبا به ۲ قسمت مساوی تقسیم کرده بود؛ نیمش غزل و نیم‌‌ دیگرش شعر‌‌ نوکلاسیک‌‌ نیمایی؛ استادی که هم شاگردی شهریار کرده و هم شاگردی نیما. به هر حال این وزنه‌‌‌‌‌‌ بزرگ خود تاثیر‌‌ شگفت‌انگیزی در رواج‌‌ دوباره‌‌‌‌‌‌ غزل آن هم در عصر‌‌ انقلاب‌‌ نیما داشت. از طرف دیگر، جوانانی با نام‌های منوچهر نیستانی، حسین منزوی، نوذر پرنگ، محمدعلی بهمنی و دیگران راهی نوتر در غزل را پیش گرفتند تا امروز و بویژه پس از انقلاب اسلامی ایران که جریان‌‌ نوگرایی‌‌ غزل جان‌‌ دیگر و خون‌‌ تازه‌ای در رگ‌های غزل دواند و دامنه‌‌‌‌‌‌ تاثیرش را حتی به قالب‌های دیگر نیز رساند. 
حال با این گفتار‌‌ مختصر که تاریخ‌‌ مفصلی را در دل‌‌ خود از جریان‌‌ غزل‌‌ معاصر دارد، بویژه غزل‌‌ مدرن یا غزل‌‌ نوگرای افراطی بی‌در و پیکری که تعدادی از جوانان‌‌ نسل‌‌ سوم بعد از انقلاب و نسل‌های بعد از آن، آن را به‌ وجود آوردند، باید دید غزل‌های سیدمهدی طباطبایی کجای این جریان قرار دارد.
دفتر‌‌ غزل‌های طباطبایی‌‌ 43 ساله حدود 50 غزل و 20 دوبیتی دارد. غزل‌های این دفتر اغلب زبان‌‌ ساده، محاوره‌ای و گفتاری دارد و از زبان‌‌ تصویری و تعابیر‌‌ نو دور است؛ در واقع تعابیر‌‌ نو را کم‌وبیش در جمله و مصراع نشان می‌دهند:
«خدا نخواست، وگرنه خودت که می‌دانی
عبور‌‌ ثانیه‌ها هر نفس تو را می‌خواست
سکوت‌‌ حنجره‌ام بی‌صدا ترک می‌خورد
و عشق آمده بود و تو را ز‌‌ ما می‌خواست»
 این نوع کلام که در کل، معیارش ساده‌نویسی و محور بودن‌‌ عاطفه است، خود ۲ راه‌‌ صعود و سقوط را پیش‌‌ روی‌‌ خود ترسیم کرده است. راه‌‌ صعود از این حیث که غزل است و غزل هر چه عاطفی‌تر و رمانتیک‌تر و تغزلی‌تر، بهتر. از طرف‌‌ دیگر، زمینه‌‌‌‌‌‌ سقوطش از همین راه میسر است، چرا که قبول‌‌ عام پیداکردن‌‌‌ این نوع غزل، اغلب چنان بی‌صدا و آرام، شاعر را به دام‌‌ خواسته‌های طبقه‌‌‌‌‌‌ غیر‌‌فرهیخته و معمولا کم‌سواد‌‌ جامعه می‌کشاند که شاعر باید خیلی فرهیخته باشد و حرفه‌ای عمل کند که آرام‌آرام شعرش به سمت‌‌ آبکی‌ شدن و رمانتیک‌‌ آبکی کشیده نشود؛ مثلا به این جاها:
«من و دل پشت‌‌ همان روسری‌‌ گُلدارت
حلقه‌ها دیده و زنجیرتر از قبل شدیم»
«حال و روزم بی‌تو تعریفی ندارد، درک کن
عشق می‌خواهد بیایی تا کمی بهتر شود»
«تنها تویی که می‌توانی با دلی از سنگ
آن را که عمری عاشقت بوده‌ست نشناسی»
 در واقع ۳ نمونه‌‌‌‌‌‌ بالا تقریبا با تفعل انتخاب شدند و این یعنی در آن ابیات‌‌ آبکی‌تر هم می‌شد پیدا کرد. و این وضعیت‌‌ دفترچه‌‌‌‌‌‌ غزلی است که در همان حال بسیاری از ابیاتش در زبان، شیوایی و رسایی دارد؛ چه به لحاظ‌‌ موسیقایی و روانی‌‌ کلام و چه به لحاظ‌‌ بلیغ ‌بودن و فصیح ‌بودن؛ یعنی هارمونی در آنها بخوبی و زیبایی رعایت شده:
«دلتنگ‌‌ خلسه‌های شبی شاعرانه‌ام
باید غزل شوم که تو شاید بخوانی‌ام»
یا:
«ببین چقدر زلالی که دل حضورت را
میان‌‌ زمزمه‌‌‌‌‌‌ سبز‌‌ ربنا می‌خواست»
 علاوه بر اینها، شاعران باید متوجه‌ تعابیر و تصاویری که از دیگران قرض می‌گیرند باشند؛ تعابیری نظیر‌‌ «سیب‌‌ نگاه» که از آن‌‌ شاعر معاصر ضیاءالدین خالقی است که در دفتر‌‌ «دلشوره‌های من و خاک‌‌ کاغذی» آورده است:
«جهان میان‌‌ دو چشمت همه سیب شد، همه سیب از شاخه‌های نگاهت»
دیگر اینکه شعر، بویژه در زبان‌‌ فارسی، رسالتی دارد (با تعهد اشتباه نشود) که صرفا با ابیات‌‌ قشنگی نظیر‌‌ ابیات‌‌ ذیل به انجام و فرجام نمی‌رسد:
«خدا کند که به باران رسیدنت باشم
و چتر‌‌ عاشقی‌ات دست‌های من باشد»
یا:
«حواست به من باشد این روزها که
خودم را کنار‌‌ تو جا می‌گذارم»
 زیبا بودن و قشنگ ‌بودن‌‌ ابیات کم‌ارزش نیست چرا که این زیبایی‌ها خود بی‌دلیل حاصل نشده و از زیر‌‌ بته به ‌عمل نیامده‌اند که حاصل‌‌ جانی زلال و سرشار از تجربه‌هاست؛ منظورم این است که شاعران‌‌ خوبی نظیر‌‌ سیدمهدی نباید تنها به داشته‌های‌شان اکتفا کنند، باید به فراتر از این بیندیشند، چرا که شاعران به‌ واقع همچون پیامبران رسالتی دارند که حرف‌های زیبا یا حتی معناهای عمیق و محتوای گسترده را باید زیرمجموعه‌‌‌‌‌‌ رسالت‌‌‌شان دانست، چرا که این معانی و محتواهای چنین و چنان را در جاهای دیگر‌‌ هم می‌توان پیدا کرد؛ جایی که شعر هم حضور ندارد. شاعر باید سخنش خود‌‌ آب، خود‌‌ آتش، جانش جنون، آتشفشان‌‌ جنون باشد؛ آنوقت در آن کلام‌هایی فراتر از معنا، کلام‌هایی که به تفسیر درنمی‌آیند و کلام‌هایی همچون سخن‌‌ ناب‌‌ عارفان در آن هویدا و آشکار می‌شود و متن را روشن و تابان و درخشان می‌کند؛ اگر نه ابیات و اشعار‌‌ صرفا ظریف و دارای معانی و مضامین‌‌ جالب، تنها پله‌ای و مرتبه‌ای از مراتب‌‌ شاعری است که این مرتبه در جاهای دیگر هم یافت می‌شود؛ مرتبه‌ای که سیدمهدی بخوبی از آن بالا رفته است؛ مرتبه‌ای که اگر شاعران‌‌ جوان به آن رسیده باشند، قابل‌‌ ستایشند اما از شاعرانی که این مراتب را طی کرده‌اند، بالطبع توقع‌‌ بالاتری باید داشت. آری! بی‌آن جان‌‌ جنون‌آسا و زبان‌‌ آتشفشانی، بزرگ‌ شدن میسر نیست. 
حال که ارجمندی و والایی و ارزش‌های شعر‌‌ سیدمهدی را در کنار‌‌ کاستی‌ها و ضعف‌هایش تا حدی شناختیم، یک نکته‌‌‌‌‌‌ بسیار مهم دیگر نیز باقی می‌ماند و آن شباهت‌های غلیظ و رقیقی است که شعر‌‌ او به شعر‌‌ فاضل‌‌ نظری می‌برد؛ تا آنجا که گاه فکر می‌کنم سیدمهدی کمتر از او نیست اما به لحاظ‌‌ زمانی و تجربه، فاضل جلوتر از او است؛ مگر اینکه این میان سیدمهدی طرز‌‌ سخن‌‌ خواجو را بگیرد و خودش را همچون حافظ به مرتبه‌ای دیگر پرتاب کند؛ نه اینکه بیش از پیش به او نزدیک شود که استقلال‌‌ خود را متزلزل کند:
«می‌خواستند وحشت‌‌ ده‌کوره‌ات کنند
تندیس بی‌قراری و دلشوره‌ات کنند
دور از بلوغ‌‌ روشن‌‌ انگور تا شراب
می‌خواستند سرکه‌ای از غوره‌ات کنند
اما همین... همین که خودت مانده‌ای، بس است
هرگز مباد آنکه فلان‌جوره‌ات کنند»
نزدیک‌ شدن‌‌ بیش از حد‌‌ این غزل‌‌ طباطبایی به شعر‌‌ مشهور‌‌ فاضل‌‌ نظری (حتی به لحاظ‌‌ وزن و ردیف)، برای عموم‌‌ مردم- که اهل‌‌ زود قضاوت ‌کردنند- حتی این شائبه را ایجاد می‌کند که سید یکسره تحت‌‌ تاثیر‌‌ فاضل است. البته شعر‌‌ سیدمهدی به لحاظ‌‌ نوع‌‌ اعاده‌ و القای معنا در مخاطب و ایجاد‌‌ حرکت‌های محتوایی (که بیشترین سهم را در شعر‌‌ فاضل دارد) و حتی دیگر ویژگی‌های شعری، باز به شعر‌‌ نظری شباهت‌های زیادی دارد و این شباهت ‌بردن‌ها اصلا به ‌نفع شاعر‌‌ خوب و بااستعدادی چون سیدمهدی نیست:
«همیشه قصه‌‌‌‌‌‌ ما تا به انتها بد نیست
همین که حال تو خوب است، حال ما بد نیست
منی که بال و پرم زخم‌خورده، می‌دانم
قفس برای تمام‌‌ پرنده‌ها بد نیست»
یا:
«عشق را کفر شمردیم و مسلمان گشتیم
توبه کردیم که تحقیرتر از قبل شدیم
یک نفر آمد و در روشنی‌‌ برکه و ماه
سنگی انداخت که دلگیرتر از قبل شدیم»
 اشعار‌‌ فاضل نظری زیبایی‌هایش را از منطق و عقل و آگاهی می‌گیرد و نه از زلف‌‌ پریشان و جنون و ناخودآگاهی؛ سیدمهدی هم به او اقتدا کرده است، البته در صف اول. نمی‌خواهم بگویم این بد است، نه، آن هم زیبایی است اما کم است، جنون و ناخودآگاه را کم دارد، این است:
«من محال است به دیدار‌‌ تو قانع باشم
کی پلنگی شده راضی به تماشا از ماه
گفتم این غم به خداوند بگویم، دیدم
که خداوند جدا کرده زمین را از ماه»
یا:
«نه اینکه فکر کنی مرهم احتیاج نداشت
که زخم‌های دل‌‌ خون‌‌ من علاج نداشت
تو سبز ماندی و من برگ برگ خشکیدم
که آنچه داشت شقایق به سینه کاج نداشت»
 البته گاهی هم کمی فراتر از این می‌رود تا به نظم نزدیک شود؛ یعنی خاصیت‌‌ این‌گونه‌ اشعار چنین است. اخیرا هم فاضل نظری با تشکیل کلاس‌ها و چاپ‌‌ اشعار‌‌ جوانان‌‌ بااستعداد موجی راه انداخته با عنوان «شاعران‌‌ معناگرا»! انگار که دیگر شاعران ضد‌‌ معنایند یا شعرشان معنا ندارد! البته این عکس‌العمل در مقابل‌‌ سیل‌‌ اشعار بی‌معنا طبیعی است. 
 حرف‌‌ آخر اینکه وقتی شعر با کلمه سر و کار دارد، چطور می‌تواند معنا نداشته باشد؛ حرف این است که این معناگرایی، شعر را به نظم نزدیک نکند و در مراتب‌‌ بالاتر، آن را آنقدر درگیر عقل و منطق نکند که جنون و اشراق و عرفان را فراموش کند.

Page Generated in 0/0078 sec