زهرا تدین: حیرانی، آنگونه که مولانا دربارهاش میگوید: «زیرکی بفروش و حیرانی بخر، زیرکی ظن است و حیرانی بصر»، همان حالتی است که آدمی در مواجهه با اسرار هستی پیدا میکند و عارفان آن را «حیرت» نامیدهاند؛ اسراری که هر چه علم ما دربارهشان بیشتر میشود، سوالهای جدیدی در ذهنمان شکل میگیرد و جهل ما به موازات دانشمان افزایش مییابد. اما اینجا، شاید همان نقطهای است که پای فلسفه به میان میآید تا به دنبال پاسخ این پرسشها برود. فیلسوف همان کسی است که در حیرت متوقف نمیشود و با فانوس عقل، از شگفتی معبری باز میکند به سمت آگاهی. در روزگاری که ایران هنوز بر خاکستر کتابخانههای سوخته به دست مغول نشسته بود و بعد از ابنسینا و فارابی، نقدهای کوبنده غزالی از فلسفه اسلامی ضربه مهلکی بر پیکره آن وارد کرده بود، کسی فکرش را نمیکرد جسم خسته و مجروح فلسفه دوباره بتواند قد راست کند. اما انگار مادر دهر، هر چند قرن یک بار جواهری برای هدیه کردن به زمین دارد که شعاع نورش محدود به زمانه خودش نباشد. ظهور ملاصدرا، زلزلهای بود که علوم عقلی را در عالم اسلام تکان داد و هنوز هم هر طالبی که بخواهد چیزی از فلسفه بداند، باید در نخستین قدم، اسفار او را بخواند. شاید برای ما، «صدرالمتألهین» آن قله بلند و دستنیافتنی باشد که تصور درک شخصیت او به اندازه فهم حکمت متعالیهاش سخت است اما همه ما دستکم یک بار اسم فیلسوفی را شنیدهایم که گرچه بر شانههای ملاصدرا ایستاده، ولی شناخت او چندان هم دور و ناممکن به نظر نمیرسد؛ کسی که در همسایگی روزگار ما زیسته و هنوز هم میتوانیم عکس چشمانش که انگار دریچهای به دریایی از اندیشه بود را ببینیم و صدای لهجه ترکی شیرینش که جز حکمت نمیگفت را بشنویم. اگر امروز هنوز هم ستاره صدرا در آسمان فلسفه میدرخشد، بخش زیادی از آن مدیون شرحی است که همین علامه عمامهمشکی بر کتاب اسفار نوشته؛ او که تنها شارح صرف ملاصدرا نبود، بلکه نظم جدیدی به فلسفه ملاصدرا داد. مباحث معرفتشناسی و اعتباریات را وارد فلسفه صدرایی کرد و با پرداختن به فلسفههای مضاف نظیر فلسفه اجتماعی، حقوق، فقه، سیاست و... از محدود شدن این علم به هستیشناسی محض جلوگیری کرد و از همین رو بود که او را فیلسوفی «نوصدرایی» نامیدند. کسی که به زعم مرحوم علامه حسنزادهآملی(ره) اگر او را «فارابی عصر» بنامیم، گزاف نگفتهایم و از نظر استاد شهید مطهری، ارزش نظریات فلسفیاش در سطح جهان، شاید 50 یا 60 سال دیگر روشن شود.
در سرمای اسفندماه 1281 بود که تبریز گرمای وجود «سیدمحمدحسین طباطبایی» را احساس کرد و بین عطر هیزمهای سوخته، رایحه فرزند نسلی از بزرگان علم و اخلاق پیچید. اما او از اول شبیه اجدادش نبود. بعد از درگذشت پدر و مادرش، خادمه او و برادرش میگفت: «شما باید درس بخوانید؛ همه اجداد شما عالمان دین بودهاند». ولی محمدحسین علاقهای به درس نداشت. عشقش این بود که یک شاهی پول توجیبیاش را بگیرد و کاغذ بخرد و نقاشی کند؛ کوه و سرباز و گل و درخت و تفنگ بکشد. روز امتحان نحو، وقتی استاد برگه محمدحسین را دید و به او گفت: «پسرجان! وقت خودت و من را ضایع کردی» فکرش را هم نمیکرد این حرف، نقطه تحول شاگردش شود. چطورش معلوم نیست اما خودش میگفت: «بعد از آن، عنایت خداوندی دامنگیرم شد و عوضم کرد و در خود یک نوع شیفتگی و بیتابی نسبت به تحصیل کمال حس کردم به طوری که از همان روز تا پایان تحصیل، هرگز نسبت به تعلیم و تفکر، درک خستگی و دلسردی نکردم و زشت و زیبای جهان را فراموش کردم». همین شور و اشتیاق بود که او را از تبریز به نجف کشاند تا محضر اساتیدی مثل آیتاللهالعظمی «سیدعلی قاضیطباطبایی» و «شیخ حسین بادکوبهای» را درک کند. حتی وقتی چند سال بعد، زمینهای شخمنخورده شادآباد تبریز، دستهای خو گرفته به کاغذ و قلم او را در حال بیل زدن و بذر کاشتن میدید، علامه باز هم از دل زمین به رازهای آسمان فکر میکرد و سودای علم در سر داشت. فقر، او را از حجره و مکتب جدا کرده بود و به کشاورزی در زمینهای پدری واداشته بود اما روح بزرگش طاقت قفس نداشت. در همان سالهای روستانشینی، بخشی از «المیزان» و چند رساله دیگر را نوشت ولی باز هم این سالهای به قول خودش «خسارت روحی» را طاقت نیاورد و راهی قم شد. حرکت جوهری، فقط نظریهای از صدرالدین شیرازی نیست که دنیای فلسفه را متحول کرده باشد و فیلسوفان را متحیر؛ حرکت جوهری را میشود در ذات همین پیرمرد گندمگون روستایی هم دید. وجود متغیری که هیچ وقت از حرکت به سمت غایت بازنمیماند و این حرکت در او بیش از دیگران مشهود بود و معلوم؛ فیلسوفی که در نظریات استاد متوقف نمیشد و حتی در تعلیقاتی که بر اسفار نوشت، از رد و نقد سخنان خاتمالفلاسفه هم ابایی نداشت.