وارش گیلانی: پدر شعر انقلاب، لقب شاعر مشهور و محبوب معاصر «مهرداد اوستا» نبود (اگرچه بسیاری از شاعران انقلاب او را به این نام مینامیدند) اما برای شعر انقلاب و شاعران انقلاب واقعا پدری کرد. از طرفی، در انقلابهای دنیا نیز به کسی نویسنده و شاعر انقلاب میگویند که تمامقد خودش و شعرش در خدمت انقلاب باشد؛ در حالی که مهرداد اوستا بیشتر خودش و وقتش و عمرش صرف انقلاب شد تا شعرش. یعنی تنها بخشی از اشعار مهرداد اوستا انقلابی است و این دسته از شعرهای او نیز طبعا از روی تعهد و احساس مسؤولیتی بوده است که بیشتر وجود شخصی او را دربرگرفته بود؛ مانند جبهه رفتنش با بچههای شعر انقلاب و شرکت در شب شعرهای اوایل انقلاب که به مناسبتهای مختلف برگزار میشد. با این همه، همه شعر و رگ و ریشههای شعر مهرداد اوستا برای انقلاب نبود و نیز ریشه در انقلاب نداشت؛ چنانکه شعر مشفق کاشانی هم چنین بود و چند تن دیگر؛ شاعرانی که خدماتشان به انقلاب فراموشناشدنی است، شاعرانی که خودشان تمامقد در خدمت انقلاب بودند اما نوع شعرشان به گونهای بود که با زبان شعر انقلاب چندان آشنا نبود؛ چنانکه شعر حمید سبزواری هم؛ هر چند نام پدر شعر انقلاب بر وی گذاشتن مناسبتر است. طبعا این عناوین دلیل برتری کسی بر کسی به لحاظ شاعری نیست.
بسیاری بر این عقیدهاند جنس شعر انقلاب زبان و فضای دیگری دارد به گونهای که نو بودن خود را در همان ابتدا به رخ میکشد و خود را نشان میدهد، در صورتی که شعر حمید سبزواری به لحاظ فضا و زبان متعلق به شعر دیروز است اما شعر انقلاب علاوه بر انقلابی بودن، در فضای امروز و با زبان امروز یکی و یگانه است. از این رو بسیاری علی معلمدامغانی را برازنده این عنوان میدانند و... .
اگر از این بحث بگذریم، یک چیز قابل انکار نیست و آن اینکه فرزندان شعر انقلاب دکتر قیصر امینپور و دکتر سیدحسن حسینی و به نوعی نصرالله مردانی و... و به شکلی دیگر دکترسید علی موسویگرمارودی و طاهره صفارزاده هستند؛ تا آنجا که گرمارودی و صفارزاده سمت پیشکسوتی نیز دارند. حتی این پیشکسوتی تا حدی و به نوعی مناسب نام مهرداد اوستا هم هست، زیرا او پیش از انقلاب یکی از انقلابیترین اشعارش را سرود و مورد ستایش بزرگمرد انقلابی و اسلامشناس معاصر دکتر علی شریعتی قرار گرفت.
از این مقدمه پرپیچ و خم و سخت که بگذریم، میرسیم به کتاب شعر «شراب خانگی ترس محتسبخورده» از مهرداد اوستا. این کتاب را انجمن قلم ایران در 347 صفحه منتشر کرده است؛ به نیت نشان دادن کارنامه شعری او و نه به منظور نشان دادن چهره انقلابیاش. اگر چه این بعد از شخصیت شاعر نیز در اشعارش هویدا و آشکار است.
شاید جالبترین وجه و چهرهای که در این کتاب از اوستا میتوان دید، وجه نوگرا بودن او در شعرهای نو نیمایی است. جالبتر اینکه شعرهای نو نیمایی اوستا بیشتر در حد نوگراییهای اولیه شعر نیما یوشیج باقی مانده است؛ و چیزی نزدیک به نوگراییهایی که میرزاده عشقی و ابوالقاسم لاهوتی داشتند:
«ای هر کران دور، وی هر کجا سوز!/ هر جا مغیلانزار غولان کمانگیر با خصم مزدور،/ هر جا کویر و هر کجا کوه،/ای هر کران دیر!/ اندوه، اندوه!/ گسترده هر سو، دیولاخ اهرمن، راه. / ای هر زمان اشک، وی هر کجا آه!/ افکنده هر جا در کمینت راهزن، دام./ دامی به هر گام./ هنگام هنگام...»
در واقع، اوستا با ذهنیت کلاسیک شعر نو میسرود، یعنی فضا و زبان شعرش همان زبان غزل و قصیدههایش بود و فقط افاعیل سطرها کم و زیاد میشدند؛ حتی در شعر معروف نیماییِ اوستا که «تیرانا» نام دارد:
«تیرانا!/ با تو ای تیرانا! با تو ای... تنها با تو/ که توان عقده ز دل کرد آغاز... / با تو، ای تنها، با تو!/ کز طراوت ز بهاری لبریز./ وز جوانی سرشار./ همچو گل، اطلس پیراهن تو/ همه لبریز بهار.../ ای چو ایمان، همه آزرم و نیاز/ ای چو عصمت، همه پاکی، همه راز.../ با تو ای تیرانا!/ که چو گل هر سحر از چشمه صبح/ ساغرت باد به دست./ وز نسیم سحر و عطر بهار/ هر دو مخمورت مست./ شِکوهای دارم و بس/ با تو، ای تنها با تو!/ ای همه ناز و چو ناز/ نگهت جانافروز./ ای همه عشق و چو عشق/ خندهات عاشقسوز...»
و آنجا هم که شعرش نزدیک میشد به فضا و زبان شعر شاعران میانه و نئوکلاسیک نظیر مشیری و ابتهاج، بیشتر شاعری کلاسیکسرا نشان میداد؛ یعنی شعرش توانایی رسیدن به فضای شعر نئوکلاسیک را هم نداشت. از این رو، شعرش با آن همه قدرتمندی در قصیده و حتی غزل، در این بخش از کار سست و ضعیف بود؛ چه در زبان، چه در بیان:
«من و تو.../ های نمیدانم/ کاش نه کبوتر، نه نسیم/ نه ستاره، نه پگاه/ من و تو.../ کاش دو آوا بودیم! یا دو نغمه ز دو چنگ!/ یا دو آمیخته با هم، یک دم/ مترنم با هم/ که سرانجام در امواج نوایی ابدی/ محو در نغمه خود میگشتیم!...»
دیگر اینکه اوستا در این بخش، همچون مشیری و ابتهاج که در شعر نو نیمایی دارای زبانی تقریبا موجز بودند، بسیار مطول عمل میکرد؛ مثلا ادامه شعر بالا را در ذیل بنگرید:
«کاش.../ بودیم دو یاد، یا دو افسانه شیرین کهن/ ز دو نغمه، دو سخن/ که همآغوش به رویای فراموشی بود!/ زندگی، آه پس از تو/ به چه میارزد؟ هیچ. / نگران و نگران.../ زندگیهای پس از تو./ همه شب، گفتن و واگفتن/ قصه و قصه خویش/ یا چو افسانه در افسانه خود بشکفتن./ غمگسار غم خویش/ غم تنها مانده، غم سرگشته، غم آواره./ ای نهان در شب مژگان تو یاد نگران!/ زندگی، آه پس از تو به چه ارزد/ هان؟!/ چون تو رفتی به چه امید توان ماندن/...»
این نمونه سست و ضعیفی از یک شاعر توانا در عالم قصیده است که محققان او را با «محمدتقی بهار» مقایسه میکنند و میگویند بعد از بهار، قصیدهسرایی به بزرگی اوستا نیامده است؛ شاعری که تسلطش بر قصیده و فصاحت و بلاغتی که در قصیدههایش خرج میکند، شعر فارسی را به اوجی دیگر میکشاند و شیوا و رسا بلندایش را اینچنین به رخ میکشد:
«مرغیست در این کاخِ به فردوس همانند
چون زمزمه چنگ نوازشگر و دلبند.
نایی همه جانبخش و نوایی همه دلکش
صبحی همه دلجوی و بهاری همه فرمند
چون زندگی صاعقه، یک بارقه پرواز
چون پردگی سنبله، یک رایحه لبخند
یک رایحه لبخند و چو لبخند دلافروز
یک بارقه پرناز و چو پرواز خوشایند
همگام شفق، برشده از دامن البرز
همدوش سحر، سرزده از صخره الوند...»
زبانی روان و ساده که تسلط شاعر بر آن این روانی و سادگی را به زیبایی و اوج برمیکشد و به زبان فارسی سود میرساند و زنده بودن زبان مادری را به نمایش میگذارد.
یا اینکه در نشان دادن طبیعت از دریچه قصیده، چنان رودی از خیال را نزد نگاهمان جاری میکند که پنداری این خیال جز به دریا نخواهد رسید؛ قصیدهای به روانی رود و به خروشندگی خیالی که در آن روان است؛ در قصیدهای به نام «زمستان»:
«گریست ابر و دل افسرده و جان اسیر نشست
چکید خون گل و مرغ از صفیر نشست
گرفت آینه از موج، ابر از دریا
بتافت زلف و بر این آبگون سریر نشست
فروغ ماه فسرد و ز چشم ابر چکید
به شاخسار چمید و بر آبگیر نشست
شمیم نافه آهو به پرده، روی نهفت
عروس پردگی غنچه در حریر نشست
دریغ فر جوانی که همچو مجمر صبح
به چاه باختر از دور چرخ پیر نشست...»
اگر چه مشهور است و میدانیم که قصیدههای اوستا اغلب عاشقانه است، و اگر نیست، حداقل عاطفی و لطیف است:
«ای سر زلف گرهگیر پریشانی!
تا به کی با من و دل، سلسله جنبانی؟
عشوه را قافله در قافله سرگردان
فتنه را سلسله در سلسله زندانی
در ترنم ز سر انگشت صبا آرد
هر خم از هر شکنت، نعمه پنهانی...»
نمونه دیگری از قصیده لطیف و عاطفی اوستا که هالهای از عاشقانگی نیز دور آن را در بر گرفته است:
«شامگه، چون پر گشاید از دل دروای من
آه رویاگون شبگیر سحرپیمای من
خوشه پروین برآرد سلسله در سلسله
چشم اختربار خوابافشان دیرآسای من
با هزاران دیده در من خواب میبیند سپهر
من کیم؟ رویای گردون، و آسمان رویای من...
تا سحرگاهان مرا بزمیست شبها، دور از او
اشک خونین باده من، چشم من، مینای من
عشق خوار انگاشته، ای شوخخند بخت من!
خوابناک ای بخت من زین تلخگون صهبای من!
دوست! ای دور از تو چشم اشکبار انتظار
تا سحر، اخترفشان در دامن شبهای من!
شهرزاد قصهگوی چشم نازافشان تو
داستانآرای کلک داستانپیرای من...»
اوستا در غزل نیز دستکمی از قصیده ندارد، اگرچه به واسطه پرکاریاش در قصیده و بلندایی که در این قالب کسب کرده است، او را بیشتر به عنوان شاعری قصیدهسرا میشناسند، در صورتی که زلالی غزلش اگر چه از سرچشمههای شعر دیروز میجوشد و به دشت شعر معاصران بعد از مشروطه میریزد و رودخانهاش همصدا میشود با شاعرانی همچون رهی و شهریار اما نوع زبان و رقص کلام و روانی منحصربهفرد زبان اوستا مخاطبش را با خود به مستانه به فراز میبرد و عاشقانه به فروتنی خاک میرساند و بار دیگر بر آسمانش برمیکشاند، که این شگرد شاعرانه او نیست، این رقص و سماع درونی اوست که در غزلهایش نمادی بیرونی میگیرد:
«وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم
شکستی و نشکستم، بریدی و نبریدم
اگر ز خلق ملامت، وگر ز کرده ندامت
کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم
کیام؟ شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب
ز چشم ناله شکفتم، به روی شِکوه دویدم
مرا نصیب غم آمد به شادی همه عالم
چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم...»
اوستا در حوزههای شعر فولکوریک، چهارپاره، رباعی و اشعار ترانهمانند نیز ید طولایی دارد.