مهدی طاهرخانی: نه سیخ بسوزد نه کباب؛ این شاید نزدیکترین نیتخوانی درباره سازندگان فیلم «اسپنسر» باشد. این فیلم نگاهی است به ۳ روز زندگی پرنسس دایانا در دسامبر 1991 تا ژانویه 1992، البته بر اساس تخیل و زاییده ذهن نویسنده ولی وام گرفته از اتفاقات واقعی که هر کدام مابهازای کاملا حقیقی دارد.
فیلم با گم شدن دایانا در مسیر کاخ ساندرینگهام، همان محلهای که دایانا بچگیاش را در آن سپری کرده، شروع میشود و پایانش فرار از این کاخ با چهرهای خندان است؛ آن هم به همراه پسرانش، ویلیام و هری.
قرار نیست در این فیلم کسی ملکه الیزابت را قضاوت کند اما به نقد کشیدن سنتها چرا. حضور در این کاخ به بهانه ۳ روز کریسمس، برای پرنسس ولز، به مثابه تحمل زندان است. او آنجاست؛ تنها برای پسرانش. کامیونهای نظامی در حال ورود به کاخ هستند با جعبههایی که روی آن نوشته شده است مهمات اما درونش مواد غذایی است که باید صرف خانواده سلطنتی شود. حقیقتا مضحک نیست؟
پرنسس دیرتر از ملکه به کاخ میرسد و این نخستین اعلان جنگ ۲ بانوی اصلی فیلم است؛ اولی ملکه انگلیس که تماما مطیع سنن و آداب خاص سلطنت است و دومی، مادر ۲ شاهزاده که تابوشکن است. هنگام ورود به کاخ از او میخواهند خودش را روی یک ترازو وزن کند؛ کاری که ملکه انجام داده بود و همچنین تاکید داشت دیگران هم باید آن را انجام دهند؟ چرا؟ چون یک شاهزاده بیکار در قرن نوزدهم این کار به زعم خویش مفرح را پایه گذاشت و سنت کرد. هنگام پایان کریسمس همه باید 1300 گرم به وزنشان اضافه شده باشد.
لابد این به معنای خوش گذشتن در خانواده سلطنتی تلقی میشود اما برای دایانا یک کار بیمعناست که او در ابتدا قصد طفره رفتن از آن را دارد اما دست آخر تسلیم میشود. اتاقها سرد است و شاهزادهها از آن گلهمندند ولی طبق قانون، بخاریها نباید از یک دمای خاصی بیشتر شود و برای فرار از سرما باید به پتوی بیشتر پناه برد، چرا؟ چون به زعم آنها مفرح است و دایانا مسلسلوار سنتهای مندرآوردی را به چالش میکشد و با نیشخند میگوید: مفرح است! از سویی در فیلم با زنی مواجه هستیم که به صراحت، روح و روانی آزرده دارد. گویی یک بیمار روانی است که با ارواح حرف میزند. چه با کت قدیمی پدرش که آن را از روی یک مترسک در همان حوالی پیدا کرده باشد، چه با روح «آن بولین» زن کشته شده هنری هشتم.
یک نفر کتاب سرنوشت آن بولین را روی تخت پرنسس گذاشته تا او با خواندن سرنوشت زن هنری هشتم، حواسش را جمع کند اما نکته ریز ماجرا آنجاست که در حقیقت آن بولین نبود که به هنری هشتم خیانت کرد. سر او را زدند به این بهانه اما ماجرای واقعی آن بود که شاه هوسران بریتانیا قصد داشت با نفر دیگری ازدواج کند و از این رو باید آن بولین به جرم زنا با محارم (برادر خود) گردن زده میشد. از اینجای قصه به بعد دایانا و بولین یکی میشوند؛ ۲ قربانی هوسرانی شوهران خود.
دایانای کلافه و آشفته لابد قرار بود چهره دیگری از پرنسس ولز را به مخاطب ارائه دهد اما او درباره خیانت شوهرش پرنس چارلز اشتباه نمیکرد. چارلز مخفیانه با «کامیلا پارکر» ارتباط داشت و این موجب آزار دایانا میشد. تکلیف بیننده با این موضوع کاملا روشن است، چرا که سالها بعد از مرگ مشکوک دایانا، سرانجام چارلز اعتراف کرد با کامیلا ارتباط داشته و جالب اینکه آنها سال 2005 به صورت رسمی ازدواج کردند. پس دایانا دچار بدبینی نشده بود. اگرچه در اکثر فیلم او را زنی درگیر تناقضات روحی و روانی میبینیم اما اکثریت با او همراهی میکنند، نه از سر ترحم، بلکه واقعیتی که جاری و روان است.
در نشان دادن چهره ملکه و خانواده سلطنتی سعی بر آن است که حتیالمقدور چهره بدی از آنها ارائه نشود و حتی در جاهایی طرف آنها نیز گرفته میشود اما هیچ مورد منفی اخلاقی هم علیه دایانا وجود ندارد. او برخلاف چارلز نه مخفیانه خیانت میکند و نه سعی دارد با کشیدن پردهها، از رازهای کثیفش نگهداری کند. دایانا همانی بود که همه میدیدند.
کشتن قرقاول به قصد تفریح دیگر امری مفرح در سده اخیر محسوب نمیشود. پس بیننده به او حق میدهد پسرانش را از این ضیافت کشتار بیرون بکشد. در انتهای قرن بیستم، سنن سلطنتی قطعا باید دچار بازتعریفی دوباره میشدند اما خانواده سلطنتی به پیشقراولی ملکه، کاملا برعکس و محکم، روی همه سنن اصرار داشت. از این رو طغیان عروس خانواده، خواهناخواه بیننده را با خودش همراه میکند. او حتی در یک سکانس در جواب به کهنهسرباز ارتش که اینک سرخدمتکار ملکه شده است، میگوید دوست ندارد کسی به خاطرش کشته شود.
این در پاسخ به جملهای است که آن کهنهسرباز میگوید و مدعی است روزی در بلفاست جنازه دوستش را در دست داشت و با خود پرسید برای چه آنجاییم و کشته میشویم؟ سپس به یاد قسمش و مراقبت از سلطنت افتاد. با این وجود دایانا یک عضو رسمی خانواده سلطنتی و مادر ۲ شاهزاده که شاید روزی یکی از آنها پادشاه بریتانیا شود، میگوید دوست ندارد کسی به خاطر او کشته شود. مردن در راه وطن یک موضوع است اما کشته شدن برای ملکه و پادشاه و کلا یک خانواده خاص، موضوع دیگر.
فیلم اسپنسر، پایانی کاملا روشن و جسورانه دارد. دایانا کت پدر را که در ابتدای فیلم بر تن یک مترسک بود،
بر تن میکند و یکی از لباسهای زیبای خودش را تن آن مترسک تا بگوید میخواهد نامش همان نام خانوادگی پدر یعنی اسپنسر باشد، نه عضوی از خانواده سلطنتی.
برخلاف ابتدای فیلم که او هراسان، گمشده و کلافه است، این بار به همراه ۲ پسرش با آهنگی شاد، از کاخ خارج میشود تا همین خروج سرخوشانه استعارهای باشد برای سرنوشتی که چند سال بعد برای او رخ داد. جدا شدن به واسطه خیانتهای پرنس چارلز و سپس یک مرگ کاملا مشکوک در تصادف خودرو در پاریس.
دایانا مرد و تازه پس از مرگش بود که خانواده سلطنتی متوجه شد چگونه عروس سابقشان حتی بیش از ملکه محبوبیت داشته است. «تونی بلر» نخستوزیر وقت، از اصطلاح «ملکه مردم» برای دایانا استفاده کرد که شاید همین حرف، خنجری بود بر قلب ملکه الیزابت. پرنسس دایانا و آن بولین سرنوشتی مشابه داشتند؛ هر دو قربانی شوهرهای هوسران خود شدند و چه پیامی واضحتر از این برای فیلمی که کوشید نه سیخ را بسوزاند نه کباب.