printlogo


کد خبر: 240889تاریخ: 1400/9/8 00:00
کوتاه‌ترین قصه پیروزی

محمدرضا کردلو: بعضی روزهای تقویم شبیه مسافرانی هستند که سالی یک بار میهمان آدم می‌شوند، می‌گویند و می‌شنوند، خوش‌و‌بش می‌کنند و حسابی آدم را سر حال می‌آورند. یک شب هم بیشتر نمی‌مانند که حسن‌ همجواری خراب تکرار دیدار نشود. 8 آذر از آن روزهاست. وقتی می‌رسد، آدم حتی هوارهایی را که 24 سال قبل در کوچه و خیابان ‌زده با جزئیات به یاد می‌آورد. مثل من که به خاطر این برد، مدرسه‌مان تعطیل شد. با سرعتی شبیه سرعت رکورددار دوی صد متر راهی خانه شدم. کیفم را یک گوشه انداختم و راهی کوچه و خیابان شدم و تا جایی که می‌شد دویدم و داد و بیداد. و مردم خوشحال‌ترین مردمی بودند که تا آن روز می‌دیدم. بعدش هم راستش را بخواهید هیچ خوشحالی‌ای شبیه آن خوشحالی نشد؛ کوتاه‌ترین قصه در بلندترین معنا. ما از دروازه جهنم راهی بهشت شدیم. از دل ناامیدی، امیدوارانه پر کشیدیم. از میان آتش ققنوس‌وار پرواز کردیم و در هوای سرد آذرماه، حسابی گرم شدیم، عرق کردیم از بالا و پایین پریدن. آخ که چه روزی بود. باید آنجا باشید تا بدانید. باید 8 آذر 76 به امروزتان سفر کند تا حس شوق آن روز را بچشید. 
می‌دانید؟ آدم‌ها حرف‌هایی دارند که در شرایط عادی از گوش کسی تو نمی‌رود. مخاطب اصلا توجهی به آن حرف‌ها نمی‌کند. برایش مهم نیستند اصلا. باید وقتش برسد؛ وقتش مثل زمانی که جواد خیابانی پشت میکروفن گزارش بازی برگشت ایران ـ استرالیا در ملبورن رفت. یک بار دیگر این گزارش را گوش کنید. صدایی خسته که تلاش می‌کند ناامیدی‌اش را در میان کلماتی که می‌گوید پنهان کند. آن صدا، صدای همه‌ ما بود که در سخت‌ترین شرایطی که می‌شد، قرار بود به جام‌جهانی برویم. یعنی قرار نبود، ما قرار را عوض کردیم. ایران با تیمی متشکل از بازیکنانی که از همه جای ایران بودند و در چهره‌شان صفا و لوطی‌گری جنوب شهر و روستا داد می‌زد، قرار را عوض کرد. تکلیف جام‌جهانی 98 را ایران روشن کرد. انتهای فهرست حاضران در جام‌جهانی بیشتر از یکی جا نداشت. یا ما یا استرالیا. «ما» در آن جایگاه نشست و ما صعود کردیم. ما به خیابان‌ها ریختیم و همه ما شبیه ویرا، بعد از گل پیروزی، وقتی رفت سراغ سیگار نصفه‌و‌نیمه‌ای که روی زمین انداخته بود، رفتیم تا کار نصفه‌و‌‌نیمه را تمام کنیم. پیروزی در استادیوم ملبورن، همان سیگار نصفه‌و‌نیمه بود. کاری می‌خواست کارستان که در تهران و شهرهای دیگر باید این کار نصفه‌و‌نیمه را تمام می‌کردیم. آن انرژی باید آزاد می‌شد تا نام ایران بلندتر از همیشه شنیده شود. و این اتفاق افتاد و انگار خرمشهر آزاد شده باشد. 
خدا حمیدرضا صدر را هم رحمت کند که اگر نبود شاید کسی حوصله نمی‌کرد این بخش مهم از کتاب دیوید گلدبلات، نویسنده انگلیسی یعنی «تاریخ جهانی فوتبال» را ترجمه کند! که امروز پیروزی اجتماعی را با روایت او بخوانیم. و چه توجه خوبی. اینکه ایرانیان در شادی آن روز با دسته‌گل سراغ سفارت فرانسه رفتند: «کسی نمی‌توانست مفهوم اجتماعی آن پیروزی را انکار کند. زنان و مردان کنار هم به خیابان‌ها ریخته و به پایکوبی پرداختند... جماعتی هم راهی سفارت فرانسه شدند. اعضای میخکوب شده سفارت به وحشت افتادند ولی با پرتاب دسته‌های گل و غریو شعار «تو پاریس می‌بینمتون» روبه‌رو شدند. آن پیروزی، در ایران شکست آنهایی بود که فوتبال را متعلق به ایران نمی‌خواندند و سال‌ها تلاش کرده بودند فوتبال ایران را در محاق نگاه دارند...».

Page Generated in 0/0137 sec