printlogo


کد خبر: 240894تاریخ: 1400/9/8 00:00
نگاهی به دفتر شعر «نسکافه‌های بعدازظهر» سروده علیرضا لبش
دور از شعر، نزد به دیگران

خسرو جان‌پناه: علیرضا لبش امروز بیش از آنکه به عنوان شاعر اشعار جدی شناخته شده باشد، به شاعر اشعار طنز شهرت نسبی دارد. حتی در بسیاری از اشعار جدی پیشین و امروزین علیرضا لبش رگه‌هایی از طنز دیده ‌شده و می‌شود. مثل همین عنوان مجموعه شعر که بیش از آنکه به‌اصطلاح نامی مدرن باشد، نامی است که خالی از طنز نیست: «نسکافه‌های بعدازظهر». شاعری که عنوان شعرش چنین باشد، بالطبع اشعارش نیز خالی از این امر یعنی طنز نخواهد بود:

«کندوی شعرم را/ به زنبورهای خیالت می‌سپارم...»
««تخم اردکا سیا می‌شن تو هوای تهرون مادر/ انگار کن تخم اردک آفریقایی آوردی»/ خندید/ صدای قورباغه‌ها/ چسبیده بود به پیراهنش...»
«هر چند گذشته/ مثل زنی بیوه/ در فراموشی غرق شده است...»
با این همه، طنزهای «نسکافه‌های بعدازظهر» علیرضا لبش طعم شیرینی ندارند و یا لحن شاخص و حتی مشخصی؛ طنزی که بی‌نمک نیست اما خنثی است و مخاطب را تحت تاثیر قرار نمی‌دهد. 
گاهی نه‌تنها سطرهایی از یک شعر از این دفتر طنز است، بلکه گاه یک شعر یکسره در فضای طنز قرار می‌گیرد اما باز طرفی نمی‌بندد و سرد نگاه‌مان می‌کند:
«این شعر عاشقانه را/ به تعداد مردم جهان زیراکس کن/ آن وقت/ شبیه یک درخت توت می‌شوی/ در روستایی دور/ که آرزو می‌کند/ آدم‌های شهری/ میوه‌های خشکش را/ با طعم چای و لاهیجان/ مزمزه کنند».
یکی از شاخصه‌ها نه، بلکه مشخصه‌های شعر علیرضا لبش، تاثیر مستقیم و بی‌محابای او از اشعار بیژن نجدی است. گاه این تاثیر در نوع بیان و فضاسازی و زبان آنقدر به شعر نجدی نزدیک است که مخاطب فکر می‌کند این کار عمدی انجام شده و قرار است جایی این تاثیرپذیری را خود شاعر به نوعی ابراز کند اما هر چه جلوتر می‌روی، می‌بینی او آنچنان ناشیانه در نوع شعر نجدی فرو می‌رود و از آن تاثیر می‌پذیرد که حتی از تکرار کلماتی که در شعر نجدی از بسامد بالایی برخوردار هستند ابایی ندارد؛ کلماتی نظیر: لاهیجان، کلوچه، چای و... و حتی نام مرتضی که در شعرها و داستان‌های نجدی از قهرمانان درجه اول اوست، و نیز استفاده او از کلماتی که در شعر نجدی بسامد بالایی دارند اما بیشتر کلماتی عمومی هستند. با این همه، وقتی در شعر شاعری اینگونه کلمات نیز بسیار تکرار می‌شود، محتوای شعر شاعر تاثیرپذیرفته را در این تاثیرپذیری بیشتر و نمایان‌تر می‌کند؛ کلماتی نظیر: شمال، پل، کارخانه‌ چای، استکان، تهران، آزادی و...
البته «کلمه» ارث پدری کسی نیست اما وقتی شاعری به شکلی از این گونه کلمات (در شعر او این کلمات از بسامد بالایی برخوردارند) استفاده می‌کند که محتوای شعرش را نیز به خطر انداخته و با شعر دیگری همانندسازی می‌کند، دیگر جایز نیست که او را از این امر باخبر نسازیم. 
آیا او فکر می‌کند این نوع از کارش و این نوع تاثیرپذیری نزد مخاطبان حرفه‌ای مخفی می‌ماند که دست به این کار‌ زده یا اینکه از بس در زبان نجدی غرق شده که متوجه‌‌ غرق شدن خود نیست. 
مهم‌تر از این امر تاثیرپذیری مستقیم از لحن، گفتار، نوع بیان و زبان نجدی است و نوع به‌کارگیری کلمات و نوع جمله‌سازی‌های نجدی که «لبش» با این کارش به کاهدان می‌زند و کارش را بیش از تاثیرپذیری، به تقلید شبیه می‌کند. سطرهای ذیل گواه این امر است:
«آویشن آورده‌ام برایت/ مادر/ از بالای کوه/ از لب رودخانه/ پر از صدای آب/ پر از صدای قورباغه‌ها...»
«از میهمانی باران/ به خانه برمی‌گردیم/ و رختخواب‌های‌مان را/ به روی صدای قورباغه‌ها/ پهن می‌کنیم...»
نوع بیان نجدی نه‌تنها به بیانی اینگونه شباهت دارد که بگوید: «بوی چای لاهیجان می‌دهد/ این باران...»، بلکه گاه «از تهران، در حال غرق شدن در فراموشی یک مبل، ناگهان سر از ترکمن صحرا سر درمی‌آورد، حال در دوتارش یا در سیاه‌چادرش»، و علیرضا لبش همین روش را از او برمی‌دارد، بی‌هیچ تمهیدی و اعمال ظرافتی، و می‌گوید: «بوی قهوه‌‌ برزیلی/ آورده است باد/ بوی چای لاهیجان/ می‌دهد این باران/ چه فرق می‌کند/ در تهران باشم/ غرق شده در فراموشی یک مبل/ یا در سیاه‌چادر یک ترکمن...»
البته از حق نگذریم که لبش در ادامه‌‌ همین شعر به زبان خود بازمی‌گردد و دقایقی شاعرانه می‌آفریند، اگر چه هنوز هاله‌‌ کمرنگی از شعر نجدی در این بخش از شعرش نیز قابل مشاهده است: «موهایم با یال اسبی سپید بپیوندد/ چه فرقی می‌کند/ پاریس باشم/ با شراب بوردو و پسته‌‌ رفسنجان/ یا لندن/ در ایستگاه مترو/ منتظر یک زن ایرلندی/ جهان به اندازه‌‌ پنج انگشت توست/ همان‌قدر کوچک و شگفت‌انگیز/ و هر جایی/ بوی تو را می‌دهد این باد/ این باران».
اما گاهی هم بیش از پیش از نوع نگارش (مثل چای با لاهیجان می‌دود میان این سطرها ) و لحن و زبان نجدی بهره می‌برد که کلمات آشنا با نجدی در آن شعر فریاد می‌زنند که محتوا نیز از آن ماست:
«دستم به استکان چای می‌خورد/ و چای با لاهیجان/ می‌دَوَد میان سطرهای این شعر/ انگار کن مرتضی/ هوای شمال را ریخته/ درون چمدانش/ و آورده با خودش تهران/ زیر طاق آزادی/ وسط این شعر/ انگار کن باران گرفته و/ من و مرتضی وسط این شعر گم شده‌ایم/ و از باغ‌های لاهیجان سر درآورده‌ایم/ روبه‌روی کارخانه‌‌ چای لاهیجان/ کنار زن کلوچه‌فروش عکس بگیریم/ انگار کن/ از کوچه‌پس‌کوچه‌های ماسوله...»
یا این شعر که بسیار نزدیک به لحن و نگاه و نوع نگارش شعر وصیت نجدی است:
«دستت را بر گردن باران بینداز/ و با لب‌های رودخانه‌ها بخند/ عکست را می‌فرستم/ برای کویر/ دو نسخه/ یکی را به شن بدهد/ یکی را به خار...»
یکی دیگر از شاخصه‌ها که نه، اما یکی دیگر از مشخصه‌های شعر علیرضا لبش، سعی در تازه کردن شعر خود است از طرق مختلف که یکی از آنها آوردن سطرهایی است اغلب در آخر شعر که ظاهرا غیرقابل پیش‌بینی هستند:
«کلمات از راه می‌رسند/ با بارانی خیس/ و کلاه نمدار/ در یک کافه‌‌ قدیمی/ می‌نشینند دور هم/ تا چای سفارش دهند و/ سیگاری روشن کنند/ شعری پدید می‌آید».
صرف اینکه کلمات را به جای آدم‌ها بنشانیم و به اصطلاح به آنها شخصیت انسانی ببخشیم تا از جمع و جمعیت آنها شعری ساخته شود (و اتفاقا شعری هم ساخته می‌شود)، آیا با این کار ما به دقایق و ظرایف شعری رسیده‌ایم یا صرفا یک کار فانتزی را صورت و شکل داده‌ایم؟ این شخصیت بخشیدن به کلمات یا هر چیز دیگر، اگر بدرستی و از روی تجربه و کشف و تأملی انجام شده باشد خوب است اما نتیجه‌‌ کار باید تولید یک شعر باشد، نه یک فانتزی؛ یک فانتزی به این معنا که «کلمات مثل آدم‌ها، خیس از راه می‌رسند در یک کافه‌‌ قدیمی و سیگاری می‌کشند و...». در واقع شاعر در اینجا کاری نکرده، فقط در یک صحنه و واقعیت معمول و معمولی به جای آدم‌ها، کلمه گذاشته است و در آخر هم گفته: «شعری پدید می‌آید»؛ که تداعی این امر برای هر ذهن متوسطی قابل تصور است که بعد از این باید بگوید: «شعری پدید می‌آید». اگر چه در واقع شعری پدید نیامده، فقط حرفش ‌زده شده است. 
شکل دیگر به ظاهر نوگرایی علیرضا لبش تنها با «از بی‌کلمه‌گی است» آغاز می‌شود؛ یعنی این جمله را می‌گوید و بعد هر چه دلش خواست در ادامه می‌آورد؛ اینگونه که «اگر عریان در باد راه افتاده‌ایم، از عشق سخن نمی‌گوییم و...»
گاه نیز نوگرایی‌اش به گونه‌ای است که انگار می‌خواهد ما را شگفت‌زده کند اما شگفت‌زده شدن مخاطب با شگردهای سطحی میسر نمی‌شود؛ کشف و شهود شاعرانه می‌خواهد، فرمی در زبانی جادویی می‌خواهد و جوهره‌ای از شعر که مثل عسل قطره‌قطره می‌چکد؛ نه این حرف‌های معمولی که از بس چاپ شده، درصد مخاطب شعر را روز‌به‌روز پایین‌تر آورده است:
«زندگی پنج حرف غریبی‌ست/ روی صندلی‌هامان می‌نشینیم/ چای می‌خوریم/ و به زندگی عادت می‌کنیم/ و در یک ظهر آفتابی/ کنار دریاچه‌‌ آرام/ زیر یک سایبان بزرگ/ به خواب می‌رویم».
شاعر با این حرف انگار به خیال خودش کل فلسفه‌‌ مرگ و زندگی را بیان کرده است! 
دیگر حکم‌هایی است از جانب شاعر که انگار با کلمه‌‌ «گاهی» به برداشت شاعر از «زندگی» تعدیل پیدا می‌کند؛ در صورتی که شاعر باید شباهتی را القا کند که با منطق شعر نیز جور دربیاید که چگونه می‌شود «زندگی گاهی شبیه زنی است با پیراهن سفید با گل‌های صورتی؛ آن هم از نوع ریزش که تازه با چاقویی نیز تهدیدمان می‌کند که دوستش بداریم، آن هم تا آخر دنیا!»:
«زندگی/ زنی می‌شود/ گاهی/ با پیراهنی سفید/ با گل‌های ریز صورتی/ و تیزی چاقویی در دست/ که تهدیدمان می‌کند/ تا آخر عمر/ دوستش بداریم».
با این وصف، بی‌انصافی است اگر بعضی کارهای علیرضا لبش را از منظر شعری و نوگرایی نادیده بگیریم؛ اگرچه در شعر ذیل این شعریت و نوگرایی چندان جاافتاده نباشد و ارتباط‌ها دقیق و ظریف نباشند:
«چه بی‌نصیب زندگی می‌کنیم/ شبیه دزدی که تا صبح/ از دیوار خانه‌اش بالا می‌رود/ چه بی‌پروا/ از مرگ سخن می‌گوییم/ شبیه مستی/ که نیمه‌شب/ از کافه‌ای/ بیرون می‌زند/ و به کافه‌ای دیگر می‌خزد/ چه بی‌نصیب / چه بی‌پروا».
دیگر اینکه کارهایی از این دست که یک نمونه‌اش در ذیل می‌آید، چیزی جز برشی از یک شعر نیست. شعر با پایانی از این دست حرف‌ها که: « تکه‌ای تنهایی/ توی چشمم رفته است» به دست نمی‌آید. اینگونه حرف‌ها اَبتَر و دُم‌بُریده‌اند. درست است که برای شعر شروع و متن و پایانی نمی‌توان تصور کرد اما هر شعری به نوعی پایان خود را اعلام می‌کند.

Page Generated in 0/0349 sec