الف.م.نیساری: فاطمهسادات قطب، صاحب مجموعهشعر «چشمانمان به تاریکی عادت میکنند» با 37 سال سن، این مجموعه را به شیوه شعر سپید گفته است؛ شعر سپیدی که مثل اشعار شاملو آهنگین نیست و برای هر کلمهاش، از این لحاظ، حساب باز نشده زیرا وقتی شاملو میگوید: «میوه بر شاخه شدم/ سنگپاره در کف کودک/ طلسم معجزتی/ مگر پناه دهد از گزند خویشتنم/ چنین که دست تداول به خود گشاده منم»، شعر و جملاتش را به زبان آرکائیک پیش میبرد اما همین مفهوم در زبان امثال احمدرضا احمدی که زبانشان آرکائیک و آهنگین نیست، بیشک تبدیل میشود به جملاتی شبیه مثلا: «میوه روی شاخه شدم/ پارهسنگی به دستی کودک/ طلسم معجزهای/ مگر مرا در پناه خود بگیرد از ضربه خودم/ اینگونه که به خود حمله میکنم».
واقعیت این است که سپیدسرایانی که از زبان گفتار استفاده میکنند، طبعا مایل به زبان آرکائیک نیستند؛ زبانی که خودبهخود مقدار آهنگی را با خود همراه دارد. البته هستند نویسندگان و شاعرانی که در زبان محاوره و گفتارشان هم ایجاد آهنگ میکنند. آهنگ و موسیقی کلام در نوشتار و گفتار ۲ نویسنده معاصر ابراهیم گلستان و اکبر رادی بسیار درخشان است؛ حتی وقتی که در حال گفتوگو هستند!
قطب در مجموعهشعر «چشمانمان به تاریکی عادت میکنند» 33 شعر سپید دارد در 75 صفحه که سوره مهر، آن را به چاپ رسانده است. شعرهایش بلند نیست و کوتاه هم نیست و من تنها دو شعر کوتاه دیدهام.
فاطمهسادات قطب تخیل خود را در این مجموعه از راه ترکیبسازیها به دست نمیآورد، بلکه از راه روایت و جملات نثرگونه ایجاد میکند. اگر چه شعرش از درون با نثر فاصلههایی دارد اما بیارتباط با آن نبوده، درآمیخته با آن هم نیست:
«هر کس سهم خودش را میخواست/ شاهزادههای قاجار در حرمسراها دنبالت گشتند/ برزگرها در دامنه زاگرس/ جاشوها در کرانه خلیج/ سربازها در میدان مین/ اما تو سرت را گذاشته بودی روی چینهای دامن مادرت/ بهانه میگرفتی...»
فضای شعر بیشتر در فضای جنگ، خاصه در فضای بعد از جنگ متأثر از جنگ است؛ با تخیلی قوی و قدرتمند؛ فضایی متأثر از پدری که موجی است و هر روز صحنههای جنگ را در خانه تکرار میکند و تاثیر خود را نیز یادآور میشود:
«خانهمان را جنگ خراب کرد/ مثل بمب ساعتی/ که بسته باشند به سینه یک کفترچاهی/ حالا پدر دنبال جمجمهاش میگردد./ پدرم که دیوانه نیست/ شیشههای خانهمان را جنگ شکست/ جنگ که هر روز صبح/ از دری مخفی/ جیغ میکشد/ سرفه میکند/ و گاهی آنقدر مادرم را میزند که یکی از دندههایش.../ پدرم دیوانه نیست/... دنبال خودش میگردد/ و نمیداند/ ما با درصدهای گمشدهاش/ خانهمان را ساختهایم».
فضای شعر شاعر در فضای جنگی است که حضور دارد و به بعد و قبلش هم کار ندارد؛ وقتی که مادری هنوز در دلش ترس جنگ نمرده و هنوز از کشته شدن دخترش در هراس است.
قطب در این مجموعه تخیل خود را از جنگ به دیگر سمتهای زندگی نیز پرتاب میکند و همچنان با تخیل و تصویرسازی و در این میان، با جان دادن به جماد و نبات (تشخیص) بر تخیل و نیز گاه بر وهمآلودگی و ابهام و ایهام کلامش میافزاید و شعری چنین زیبا و جاندار و در عین حال سالم و بیادا و اطوارهای مرسوم و معمول میسازد:
«نامت را/ از میان اوراق کهنه/ صدایت را/ از بین اصوات بریده گرامافونی خسته/ نگاهت را/ بعد از چند بار روتوش آلبومهای قدیمی/ بیرون کشیدند/ اما خودت/ هنوز با آن کلاشینکف روسی/ ایستادهای بالای دکل/ صدایت/ به دنبال تارهای گمشدهاش/ مسیر دشت را گرفته/ و چشمانت/ لانه پرندههای گرمسیری است».
فاطمهسادات قطب، چه وقتی از جنگ و پیامدهایش و چه در ادامه آن از پدر و مادرش و آن کسی که هنوز با کلاشینکف روسی بالای دکل است و... میگوید، و چه از روزگارانی که شهرها این همه وسعت نداشت که دوری بکارد، همواره حسی از غربت و دریغ را در شعرهایش میپراکند؛ آنچه را که نوستالژیکش نیز مینامند: «هر چقدر دیوارهای این خانه به هم نزدیکتر شوند/ خیابان، رویای دور از ذهنتری خواهد بود/ اگر فرصتی دست دهد/ خواهم گریخت/ به همان عکاسخانه قدیمی/ که حالا در کمتر از ده دقیقه/ تو را به دست خودت میدهد./ تکثیر میشوم/ با همه مردم شهر قدم میزنم/ قهوه مینوشم/ روزنامه میخوانم/ خسته میشوم/ به خانه بازمیگردم/ چفت در را میاندازم/ و در میان قاب کوچکی/ روی دیوار/ به تو لبخند میزنم».
شعرهای این مجموعه همه، تکبهتک، نشانههایی از شاعری جوان اما در عین حال دانا را در خود دارد. مهم صرف دانا بودن نیست، مهم ارتباط این دانایی با پیرامون خود است؛ شاعری که میتواند و توانایی دارد که با اطراف و اجتماع خود ارتباطی عمیق و گسترده پیدا کند.
و دیگر اینکه فاطمهسادات قطب در این مجموعهشعر خوب میداند که چگونه از دمدستیترین اشیا، قلمش را به سمت شعر و شعرش را به سمت عشق ببرد:
«... هیچچیز مثل سابق رقم نمیخورد/ اما برای من/ کافیست/ که یک روسری هنوز/ میان لباسهای مردانهات/ زندگی میکند».
یا از اتفاقهای زندگی به سمت شعر و باز هم عشق...؛ شاعری که در دفتر شعرش خیلی مثل شاعران جوان همسن و سال خودش نیست و در آشنایی با عشق از خود، خودداری و صبوری و فرهیختگی نشان میدهد؛ یعنی زود و در خیال دریا را نمیبیند و بیگدار به آب نمیزند، بلکه واقعبینانه اما نه خشک، بلکه تر و تازه و تمیز به سمت عشق میرود یا آن را به سمت خویش میکشد و مهمتر اینکه به اندازه و به موقع میرود و درست میرود؛ نشانی را درست میرود:
«میتوانستیم زوج خوبی باشیم/ که در ساعتی مشخص/ از خواب بیدار میشدیم/ از خانه بیرون میزدیم/ و برای صرف صبحانه/ در این کافه کوچک/ به هم برمیخوردیم».