عباس اسماعیلگل: «من عاشق افسانه نیستم» داستان رزمندهای است که چند ده روز با شرایطی بسیار سخت در فاو زنده مانده و به شکل معجزهآسایی از آتش خمپاره و دید دیدهبانان دشمن بعثی، جان سالم به در برده است. محمدعلی، رزمنده داستان ما، از همراهی با نیروهای ایرانی در عقبنشینی از فاو جا مانده و روزهای طولانی در پناه نیزارها بر روی یک شناور زنده مانده است.
روایت کتاب از ابتدا تا انتها پیوسته در رفت و آمد است؛ در رفت و آمد میان زندگیاش در فاو، قبل و بعد از آن. داستان در این رفت و آمدهاست که تکمیل میشود. در همین رفت و آمدهاست که از جلسه خواستگاری به میان نیزارهای فاو قدم میگذاریم. نویسنده در فکر و خیال رزمنده کندوکاو میکند. اوهام سراغش میآیند و در ذهنش جان میگیرند. محمدعلی شبها را به سختی میان نیزارها صبح میکند و با جزر و مد آب، گرسنگی، تشنگی، موشهای صحرایی، گرازها و دشمن بعثی مبارزه میکند.
بعد از نجات یافتن از مهلکه، او دیگر آدم سابق نمیشود. گویی خودش را در فاو جا گذاشته. پیوسته میخواهد برود و پیکر دوستان شهیدش را از آب بگیرد. احساس وظیفه میکند که برود. کتاب روایت کسانی است که موج دریای جنگ آنها را با خود برده است؛ آنهایی که پس از بازگشت از جنگ و دیدن شرایط و پرپر شدن دوستانشان دیگر نتوانستند به زندگی عادی بازگردند. گویی نمیتوانستند یا نمیخواستند باور کنند که با آنچه بر سر دوستانشان آمده زندگی کماکان ادامه دارد؛ از اینکه مردم و حتی برخی رزمندهها درکشان نمیکنند و با آنها طوری رفتار میکنند که انگار مجنونند. در حالی که اینها تنها در یک زمان ماندهاند و نمیتوانند جدا شوند. گویی ساعت زندگیشان یک جایی باتریاش تمام شده و دیگر تا پایان دنیا زمان زندگی از دستشان در رفته. گویی زندگی برایشان خاطرهای شده است؛ خاطرهای که در تو زندگی میکند و پیوسته بازتولید میشود چون پیوسته به یادش هستی.
داستان از بحبوحه جنگ و وقایعی که محمدعلی به یاد دارد، روایت میشود. رزمندگان دفاعمقدس که مدتی جزیره فاو در جنوب عراق را در اختیار داشتند به دلیل غافلگیری و نداشتن سازماندهی مناسب نتوانستند از فاو در مقابل دشمن بعثی دفاع کنند و مجبور به عقبنشینی شدند. اینگونه بود که فاو به دست عراق افتاد و محمدعلی در این عقبنشینی جا ماند و زمانی هوشیار شد که پیکر دوستان شهیدش را کنار خود و در پهنه خشکی و آب یافت.
روایت کتاب «جریان سیال ذهن» است؛ جریان سیال ذهنی که خیلی از کادر داستان بیرون نمیزند و روایت تمیزی از رزمندهای تنها و جامانده در فاو ارائه میدهد. او پیوسته و در هر رفت و آمد و ورود و خروج به شناور پیکر دوستانش را میبیند که روزها از شهادتشان میگذرد و پیکرهایشان به خاطر زمان طولانی و حمله موشهای صحرایی آسیب دیده است. محمدعلی اینها را میبیند و میترسد؛ از موشها، از اسیر شدن در چنگال بعثیها، از تشنگی و گرسنگی مردن.
از مرگ نمیترسد. از اینگونه مردن و بدون مبارزه رفتن میترسد. رزمندهای که ابتدا امیدوار به رسیدن نیروهای خودی است، ناامید میشود و برای رسیدن دل به دریا میزند.
ما از اواسط کتاب ابتدا و انتهای روایت را میدانیم. میدانیم رزمنده ما نجات پیدا میکند اما چگونه رسیدن برای ما روشن نیست و این قسمت تاریک ماجرا، به قدری جذابیت دارد که تا پایان ما را همراه خود بکشاند. افکار محمدعلی و با خود اندیشیدنهایش از جذابیتهای داستان است که با قوت قلم نویسنده پربار شده است و نویسنده بخوبی توانسته از پس روایت داستان برآید.
افکار محمدعلی پررنگترین بخش داستان است. فکر میکند. تصور میکند. پدر و مادرش را تصور میکند و رنجی که از داغ او کشیدهاند. خاطراتش از جنگ را مرور میکند. گویی کتاب بین گذشته، حال و آینده پیوند برقرار میکند. بین چیزهایی که از سر گذرانده و مانند یک فیلم در خیالش جان میگیرند. بین آنچه در آن قرار دارد و بین آنچه تصور میکند پس از خودش بر سر عزیزانش خواهد آمد؛ مادرش و افسانه را در نیزار تصور میکند: «گم شدهای، گم شدهای. جریان سریع آب تو را آورده به نیزارهای بیپایان اروند. همه جا بوی غربت میدهد. دامن نیها را میگیری، رطوبت لابهلای نیها را فرو میدهی. بوی تن مادرت را میدهند. ریههایت را از بو پر میکنی تا درد را تحمل کنی، مادر حتی اگر نباشد، باز هم بویش مرهمی است برای هر دردی و آرامشی است برای هر شیونی. نیها را میگیری و تقلا میکنی بلند شوی. نیها به قامت افسانهاند. ساقهای باریک و کشیدهاش را رها میکنی و نهیب میزنی از آنجا برود. میخواهد پیش تو بماند، آمده تا شال سفید را نشانت بدهد. خود را میکشی طرف باتلاق و به او میگویی برگرد، برگرد...».
داستان مالامال از افکار محمدعلی است. نویسنده مینویسد: «تیرها و خمپارهها به کارند. هر دقیقه یک توپ خمپاره فرود میآید. همه اینها حساب دارد. فکر میکنی او که حساب همه قطرههای باران را دارد، تعداد همه برگهای درختان را میداند، از حساب گلولهها غافل است؟»
«من عاشق افسانه نیستم» به قلم مریم معینی در ۱۲۲ صفحه توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است. واقعیت اینکه پس از پایان کتاب تعجب کردم که کتاب در چاپ محدود باقی مانده و روایت به این خوبی، با سبک روایی خاصش مورد استقبال کمی قرار گرفته است.