گفتوگوی «وطن امروز» با لیلا نظریگیلانده، نویسنده کتاب «حاججلال» که بتازگی به چاپ بیستوهفتم رسید
سیدمحمدحسنحسینی: کتاب «حاج جلال» یکی از بزرگترین تراژدیهای ادبیات معاصر ایران است و قصه آن واقعیتی است که حتی شنیدن آن شجاعت بیمثال مردان و زنان فداکار دوران دفاعمقدس را میطلبد. «حاججلال» داستان زندگی مردی روستایی است که شجاعانه و با اخلاص تقدیرش را میپذیرد و فرزندانش را به قربانگاه عشق و معرفت میفرستد و بر آن چیزی که از سر میگذراند، صبر میکند. لیلا نظریگیلانده در این اثر روایت خانوادهای را میآورد که در نهایت گرفتاریهای شخصی به دفاع از زمینی میپردازند که روزی خود را از آن به دست میآورند. به مناسبت چاپ بیست و هفتم کتاب «حاججلال» با نویسنده اثر به گفتوگو نشستیم.
***
* چرا به سمت نویسندگی ادبیات مقاومت و خاطرهنگاری رفتید و چطور شد زندگی حاججلال را برای نوشتن انتخاب کردید؟
سال 88 یکی از دوستان رزمنده پدرم پرینت کتابی را آورد تا آن را بازبینی کنم. بعد از مطالعه مواردی را که به ذهنم رسید یادداشت کردم. همین، نظر یک نفر از اساتید را جلب کرد و مرا ترغیب به نوشتن چند خط خاطره از یکی از رزمندگان استان همدان کرد.
نوشتن یکی، دو خط برایم کم بود و برای همین تمام خاطرات آن بزرگوار آقای (علی غفاری) را نوشتم و با نام «تااروند» به صورت کتاب تحویل جناب آقای عمار احمدی از اساتید و نویسندگان استان دادم. بعد از آن مطالعاتم را در زمینه دفاعمقدس از طریق اداره کل حفظ آثار بیشتر کردم و هم خواندم و هم نوشتم تا اینکه الان ۱۸ کتاب چاپ شده در زمینه دفاعمقدس تدوین کرده و میهمان سفره شهدا شدهام.
ایده کتاب با معرفی استاد مرتضی سرهنگی و آقای ساسان ناطق به بنده القا شد. روزی که از استاد سرهنگی وضعیت سلامتی حاججلال را پرسیدم گفت روستایی است و کشاورز. خدا را شکر سالم است و هنوز فشار متروی تهران را درک نکرده تا همه چیز را فراموش کند. همین شد که علاقهمند شدم روی خاطرات ایشان کار کنم.
* محورهای اصلی محتوای کتاب درباره چه موضوعاتی است و چه مقدار به زندگی اطرافیان حاججلال پرداختهاید؟
کتاب حاججلال خاطرات پدری است که ۲ پسر و ۲ دامادش را در جنگ تحمیلی از دست داد. محور کتاب داستان پسری است که از کودکی دغدغههای خاصی در ذهنش میپروراند و در فرهنگ خانوادگی خاصی زندگی میکرد. او ازدواج میکند و صاحب چندین پسر و یک دختر میشود. تازه میخواست روی آرامش را ببیند که جنگ همه چیز را به هم میریزد. اوج داستان جایی است که پسرهایی که حاججلال و همسرش افروز با خون دل و فقر بزرگشان کرده بودند و درست زمانی که میخواستند عصای دست پدرش باشند، یکی پس از دیگری شهید و مجروح شده و داغی بر دل غمدیده آنها میشوند.
* قلم و سبک نگارش را چگونه ارزیابی میکنید؟ به نظرتان حجم زیاد کتاب ضرورت داشت یا امکان تلخیص وجود داشت؟
سعی کردم تا جایی که میتوانم قلمی ساده و صمیمی را انتخاب کنم. نمیدانم چقدر موفق بودهام اما همدانی بودن خانواده حاججلال و اردبیلی بودن من کمی کار را کند میکرد و بعد مسافت کارها را با تأخیر و دشواری روبهرو میکرد اما سعی کردم همه خلأها را با مصاحبه و سوال از خانواده و دوستان پر کنم. سعی کردم لهجه میانجی حاججلال حفظ شود. حیفم آمد صدایی از آن لهجه شیرین در کتاب شنیده نشود.
حجم زیاد کتاب (البته اگر زیاد است) به خاطر افزایش صفحات نیست چون من قراردادی بابت تعداد صفحه نداشتم، هدفم روایت زندگی آن ۴ شهید در خانواده بود. اجازه دادم هر ۴ تایشان زندگی کنند تا موقع شهادت خلأ آنها در زندگی حاججلال و خانوادهاش احساس شود و مخاطب را غمگین کند.
* برای نگارش کتاب در حوزه ادبیات روستایی جنگ الگوی خاصی مدنظر داشتید؟
نه! الگوی خاصی مد نظرم نبود. سعی کردم روشی را انتخاب کنم تا حاججلال را بهتر بنویسم. از پس و پیش کردن زیاد اتفاقات پرهیز کردم تا روایت به سادگی خود ایشان نقل شود و مخاطب اسیر فلشبکهای گنگ نشود. اجازه دادم همه خانواده در کتاب زندگی کنند... .
کتاب از نظر سادگی اتفاقات و مکان (زندگی کشاورزی و زراعی خانواده) دقیقا شبیه ادبیات روستایی است؛ روزهایی که قبل از طلوع آفتاب به مزرعه میروند و عصر خوردن یک بستنی دور میدان مریانج آنها را خوشحال میکند، به همین سادگی!
همین بچهها که روزی سر سفره مادربزرگشان بودند، در حال ساختن خانهای برای خودشان هستند آن هم بعد از چندین سال فقر. همان خانه را نصفه و نیمه رها میکنند و برای نجات زمینشان که حالا به وسعت ایران بود به جبهههای جنگ میشتابند. به همین سادگی میروند و بهسادگی هم به شهادت میرسند و حاججلال منتی بر سر دیگری نمیگذارد و از مسؤولان هیچ گله و انتظاری ندارد... .
* درباره شخصیتهای اصلی روایت بگویید. غیر از حاججلالی که شخصیت اصلی داستان است،چه کسانی هستند که در کتاب محوریت دارند؟
جز حاججلال من بیشتر افروز همسرش و پسرشان شهید علیرضا، پسر بزرگ خانواده را در تمام اتفاقات میبینم. علیرضا حتی بعد از شهادت در تمام لحظات زندگی حاججلال و خانوادهاش دیده میشود. از سویی مظلومیت شهید ابوالقاسم، مثل زندگیاش حتی در کتاب هم احساس میشود.