سید محمدحسن حسینی: تنها با دیدن عنوان کتاب، به سویش جذب شدم و با خود گفتم حتما باید آن را بخوانم؛ کتابی با عنوان «سارا و سرافینا» نوشته جواد کاراحسن که بتازگی از سوی انتشارات سوره مهر روانه بازار کتاب شده است. با دیدن نام سرافینا، ذهنم به گذشتهای دور پرواز کرد؛ هنگامی که نوجوان بودم و فیلم خاکستر سبز را دیدم. اسم شخصیتِ زن آن فیلم فاطیما بود و خب! بعد از دیدن آن فیلم، من با هر نام زنانهای که یک الف به انتهایش چسبیده بود، خاطره فاطیما و بوسنی برایم زنده میشد.
به همین دلیل بسیار ساده، تمایل یافتم کتاب «سارا و سرافینا» را بخوانم، بویژه که کمی بعد متوجه شدم حدسم درست بوده و کتاب درباره کشور بوسنی و جنگهای داخلی این کشور است. قصه کتاب درباره زنی یهودی به نام «سارا» است که تلاش میکند تنها فرزندش را از سارایوو خارج کند. کتاب اگرچه رمان است و قصهوار نوشته شده اما مانند یک کتاب تاریخ شفاهی، وقایع و اتفاقاتی از آنچه را که در تاریخ جنگ بوسنی و هرزگوین کموبیش خوانده و دیدهایم، برایمان بازگو میکند؛ از تکتیراندازان صرب تا کمبود آب و غذا، از ترس مردم تا چگونه خارج شدن از شهر حتی با مدارک جعلی برای رهایی از مرگ و کشتار و تونلی که با آن مهمات و غذا و دارو به مردم حاضر در شهر میرساندند.
راویِ کتاب، یک استاد دانشگاه است که برایمان از سرافینا میگوید. او ما را همراه با خود در یک بازه زمانی رفت و برگشتی، میان آماده شدن و رفتن به کلانتری محله، معلق نگه میدارد. راوی برای مخاطب، سرافینا را توصیف میکند و برایمان از زنی میگوید که میان خودِ واقعی و آنچه دوست دارد باشد، گیر افتاده است. شاید در ابتدای کتاب، از «سایههای برنزی» که به عنوان سمبل قدرت سیاسی برای نظامات اجتماعیاند، چیزی دستگیرتان نشود اما کمکم با ورود به روند اصلی قصه، با سرافینا و احساساتش آشنا میشوید.
استاد دانشگاه خود را به مخاطب یک فرد معمولی میشناساند که زیاد به دانشگاه خسته سارایوو وارد نمیشود و بیشتر از حال و هوای شهری میگوید که مردمانی از چند قشر و مذهب دارد. او از مردمی ملقب به «چمدانی»ها صحبت میکند؛ مهندس، کارگر، پزشک و حتی کارمندانی که بسته به شرکت متبوعشان، تغییر مکان میدادهاند، کسانی که به دلیل زبان متفاوتشان در ابتدا نمیتوانستند حتی ارتباط کلامی با مردم بوسنی داشته باشند. البته راوی، چمدانیها را افرادی معرفی میکند که با ورودشان به جامعه بوسنی منجر به آغاز روند مدرنیزاسیون در آن جامعه شدند و فرهنگ بوسنی توسط آنان نسبت به قبل دستخوش تغییر شد.
این رمان که به حوادث سالهای ١٩٩٢ و ١٩٩٣ میپردازد، در سال ١٩٩٩ منتشر شده است؛ اتفاقاتی که در سالهای جنگ بوسنی و هرزگوین رخ داده است، زمانی که سارایوو، پایتخت این کشور در محاصره متجاوزان قرار داشت. این کتاب که به زبانهای آلمانی، اسپانیایی، سوئدی، ترکی، فرانسوی، ایتالیایی و اسلوونیایی ترجمه شده، این بار توسط ستار سلطانشاهی به فارسی ترجمه و توسط انتشارات سوره مهر چاپ و منتشر شده است.
در لابهلای صفحات کتاب که پیش میرویم با سرافینایی آشنا میشویم که میان ۲ من، ۲ شخصیت گیر افتاده است؛ منی که هست و منی که در 9 سالگی و در پشت کامیون نظامی، به نام دختری مسلمان، یعنی سارا مانده است. او سرافیناست اما در عین حال دوست دارد سارایی باشد که میتواند در همه جا مفید باشد. منِ اصلی به نام سرافینا در کشاکشی دائمی در وجودش مبارزه میکند. میخواهد سارا باشد و با سرافینا بجنگد. میخواهد مفید باشد و این از ویژگیهای اصلی سارا است که تا انتهای کتاب با شخصیتش همراه و در داستان و سرنوشت سرافینا موثر است.
نویسنده در جایجای داستان برای شخصیتهایش فلسفه میبافد تا احساسات آنها نسبت به جنگ را برای ما شفاف کند. مثلا مینویسد: «در شرایط بحرانی، هنگام آزمایشهای بزرگ، آدمها از نظر اخلاقی احساسیترند؛ یعنی خیلی اخلاقیتر از شرایط عادیاند. چون برایشان چیزی باقی نمانده است اما در شرایط عادی مردم منطقیاند و عقل خود را به کار میگیرند». این سطرها گویی مشاهدات یک جامعهشناس و توصیفات او از مردم، در شرایط جنگی است.
از سوی دیگر، آنچه در این کتاب با آن مواجه میشویم، احساسات مادری است که از خود میگذرد و تنهایی را میپذیرد تا فرزندش به آرزوهایش دست یابد. همچنین کتاب درباره رابطه ۲ خواهر است که سالهاست از یکدیگر جدا افتادهاند. نویسنده خیلی موشکافانه به این رابطه پرداخته و پردههای قشنگی را نشان میدهد؛ حوادثی که در گذشته رخ داده و باعث شده سرافینا در عین داشتن رابطه گرم و سنتی با خواهرش، احساس متفاوتی را هم تجربه کند. اما آنچه در انتها میخوانیم، شکوه و حرارتی است که در جسارت شخصیت سرافینا و سخنانش پیداست که مانند یک کوه آتشفشان خاموش، به یادگار میماند. درست مانند جمله انتهایی کتاب که نویسنده در صفحه 234 برایمان به رشته تحریر درآورده است: «خوشبختانه برف میبارد و همه چیز سفید است».