printlogo


کد خبر: 242320تاریخ: 1400/10/13 00:00
ادامه یاران عراقی سردار

مشغول خدمت است، محمد را دید و به او گفت: اینجا چه کار می‌کنی؟! شما ازدواج کردید و همسرت هم باردار است و بزودی پدر می‌شوی. تو تنها مرد خانواده‌ و خواهرانت هستی، تازه هم ازدواج کرده‌ای، اینجا نمان. محمد جواب داده بود نمی‌خواهم حرف شما را بشکنم ولی به پدرم قسم می‌دهم از من نخواهید کارم را کنار بگذارم. ابومهدی گفته بود: من از تو نمی‌خواهم دست از کارت بکشی ولی تو را به فرودگاه می‌برم و باید در آنجا کار کنی. با من کار می‌کنی و نباید در میدان جهاد باشی. او محمد را به فرودگاه بغداد برد و کارش را در آنجا ادامه داد. در واقع محمد مرتبط با تیم ابومهدی بود اما در قسمت تشریفات فرودگاه مشغول بود. مثلا اگر خانواده حشدالشعبی یا فرماندهان و خانواده شهدا می‌آمدند آنها را همراهی می‌کرد. آخرین ماموریتش هم همراهی با ۲ عزیز محور مقاومت بود. این همراهی تا بهشت ادامه پیدا کرد. 
 
* آیا خاطره خاصی با شهید ابومهدی داشتند که برای شما تعریف کرده باشند؟ 
همان‌طور که گفتم سردار ابومهدی و حاج‌قاسم از دوستان پدر محمد و از همرزمان او در جنگ ایران و عراق بودند و محمد از دوران کودکی با آنها آشنا بود. محمد، ابومهدی المهندس و حاج‌قاسم را بابا صدا می‌کرد و همیشه در کنارشان بود و هر جایی می‌خواستند بروند رانندگی ماشین را بر عهده می‌گرفت. از دوران نوجوانی خاطرات زیادی داشت. مثلا تعریف می‌کرد وقتی 10 ساله بوده یک روز برای کامپیوتر ابومهدی یا سردار سلیمانی - دقیقاً یادم نیست کدام یک از این 2 بزرگوار بودند- مشکلی پیش آمده که محمد می‌تواند آن مشکل را رفع کند. برای همین به محمد پولی هدیه می‌دهند و او هم با آن پول یک دوچرخه برای خودش می‌خرد. 
 
* خود شما خاطره خاصی از حاج ابومهدی دارید؟ 
قسمت نشد ملاقاتی با ایشان داشته باشم. فقط یک بار در سامرا ایشان را دیدم و از محمد خواستم جلو برویم و من سلامی به حاج ابومهدی بدهم که اجازه نداد. چون اطراف حاج ابومهدی خیلی شلوغ بود. 
 
* آخرین دیدارتان با شهید شیبانی چطور گذشت؟ 
شب آخر خودش ساکش را جمع کرد. برخلاف همیشه که من خودم تک‌تک وسایلش را جمع می‌کردم این‌بار چون عجله داشت خودش جمع کرد. فدک ۳ ساله را به آغوش کشید و بوسید. از داخل اتاق می‌شنیدم که مدام می‌گوید «دخترم، بابا خیلی دوستت داره. دخترم بابا عاشقته. مراقب خودت و مامانت باش». فدک هم پاهای محمد را گرفته بود و می‌گفت نرو. عطرش را برایش آوردم و با دست‌های خودم به لباسش عطر زدم. من و فدک را بوسید و خداحافظی کرد. 
 
* خبر شهادت را چطور و از چه طریقی شنیدید؟
از بار آخری که محمد رفته بود ۳ روز می‌گذشت. دلم بدجوری گرفته بود. خسته و نگران بودم و دلم شور می‌زد. تا حرم می‌رفتم و برمی‌گشتم، تا بازار می‌رفتم و بدون هیچ خریدی به خانه می‌آمدم. خیلی بی‌تاب بودم و دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رفت. شبی که آن اتفاق تلخ رخ داد نزدیک غروب با محمد تماس داشتم. او گفت فعلا کار دارد و اینکه بعدا خودش زنگ می‌زند و خبر می‌دهد شب به خانه می‌آید یا نه. از آنجا که چشم‌هایش را تازه عمل کرده بود و در شب نمی‌توانست درست رانندگی کند من از او خواستم همان بغداد بماند و صبح حرکت کند ولی گفت خبر می‌دهد. برای همین من و فدک تا دیروقت بیدار و منتظر تماس محمد بودیم. 
حدود ساعت ۲، پسر عموی همسرم با من تماس گرفت و گفت پدرم گفته برو دنبال اطیاف و فدک و آنها را به خانه ما بیاور. گفتم چرا باید به آنجا بیام؟ من همیشه در نبود محمد در خانه می‌مانم و این نخستین ‌بار نیست. او در جواب چیز خاصی نگفت. بعد از قطع کردن تلفن با عمو تماس گرفتم تا ببینم ماجرا از چه قرار است. هر قدر زنگ زدم پاسخگو نبود. دوباره با پسرعمو تماس گرفتم و گفتم چه اتفاقی افتاده است؟ او گفت من جلوی در خانه‌تان هستم. در را باز کن تا برایت بگویم. در را که باز کردم دیدم مصطفی سرش را پایین انداخته و به من نگاه نمی‌کند. گفتم چه اتفاقی افتاده؟ گفت: هیچ اتفاقی نیفتاده شما فقط آماده شو تا خانه ما برویم. گفتم من از خانه تکان نمی‌خورم تا به من بگویید چه شده است. او همچنان سرش پایین بود تا من متوجه ‌اشک‌هایش نشوم. گفتم برای محمد اتفاقی افتاده است؟ گفت: نه. فقط حاضر شو تا برویم. گفتم من می‌دانم اتفاقی برای محمد افتاده، فقط به من بگو چه شده است؟! او دیگر طاقت نیاورد، نشست روی زمین و گفت: محمد رفت. بلند شو و وسایلت را جمع کن تا برویم. 
من چادرم را سرم کردم، فدک را به او سپردم و دویدم سمت خانه عموی محمد. وقتی رسیدم دیدم همه جلوی در خانه نشسته‌اند و ‌گریه می‌کنند. هر چقدر پرسیدم چه شده کسی حرفی نمی‌زد و فقط گریه می‌کردند. دیگر مطمئن بودم برای محمد اتفاقی افتاده ولی نمی‌دانستم چیست. گفتم همین الان مرا به بغداد ببرید. فکر می‌کردم شب راه افتاده و به خاطر چشم‌هایش تصادف کرده است اما شنیدم کسی به مادر محمد گفت با موشک آمریکایی‌ها او را‌ زده‌اند. دیگر حال خودم را نفهمیدم. 
 
* آرزویی دارید؟
من و محمد یک آرزو داشتیم و آن هم این بود که بتوانیم رهبر انقلاب را ببینیم. آرزوی دیدار با رهبر انقلاب از دوران کودکی همراه من است. شنیده بودم ایشان به خانواده شهدا سر می‌زنند. خود من فرزند شهید بودم و فکر می‌کردم این دیدار نصیبم می‌شود. بعد که برادرم شهید شد گفتم دیگر حتما قسمت می‌شود ایشان را ببینم. حالا هم که محمد شهید شده است. آرزو دارم جلوی رهبر انقلاب بنشینم، اطراف عبای‌شان را بوسه زنم، خاک روی عبای‌شان را به ‌صورت بکشم و ایشان را به تمام شهدا از زمان حضرت آدم تا دوران ظهور امام زمان ‌عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف قسم دهم تا برای بنده حقیر دعا کنند که به شهادت برسم. 
دلم می‌خواهد ایشان در نمازها و دعاهای‌شان از خدا برای من شهادت بخواهند. محمد هم چنین آرزویی در دل داشت، رهبر انقلاب را دید و با او صحبت کرد و به آرزویش رسید. من خودم مدام شهادت را از خدا‌ طلب می‌کنم ولی احساس می‌کنم اگر این دعا از طرف امام خامنه‌ای باشد، زودتر مستجاب می‌شود چون ایشان پسر مادرمان فاطمه‌ زهرا سلام‌الله‌علیها هستند و ارتباط‌شان با خدا نزدیک است.

Page Generated in 0/0073 sec