سمیرا چوبداری: آسمان کربلا برای نشان دادن رشادت و وفاداری یک ماه دارد که تا ابد روشن و نورانی است؛ ماهی که آنقدر به خورشید خیره شد که ماه شد.
آسمان کربلا تا همیشه با ماه بنیهاشم حضرت اباالفضلالعباس علیهالسلام روشن خواهد ماند. اما این وجود مقدس در دامن مادری پرورش یافته که در ادب و وفا نمونهای بینظیر است؛ بانویی که خود را خادم اهلبیت میدانست و حتی فرزندانش را هم در همین راه تقدیم کرد.
امروز وقتی خاطرات مادران شهدا را میشنویم، تنها کسی که در ذهنمان نقش میبندد حضرت امالبنین سلامالله علیها است. مادران شهدا گوشه دلشان را به چادر حضرت امالبنین گره زدند و فرزندانشان را راهی میدان کردند.
پای صحبتهای مادر ۲ شهید نشستم. خانم «مهپاره طارمی» که نخستین فرزندش را در دوران دفاعمقدس تقدیم اسلام کرد و برای بازگشت پیکرش 11 سال روز و شب را شمرد و فرزند دوم را در همین عصر و دوران، همگام و همرزم سیدالشهدای مقاومت کرد و با نهایت افتخار برای دومین بار امالشهید شد.
آنقدر عاشقانه و خالصانه این ۲ هدیه را تقدیم کرد که حتی پیکر اربا اربای هادی را خودش، با دستهای خودش درون قبر گذاشت. نام و نشان و کلام مادران شهید، یادآور امالبنین است.
***
* ممنون میشوم در ابتدا خودتان را به مخاطبان معرفی بفرمایید.
من مهپاره طارمی، مادر شهیدان جواد و هادی طارمی هستم.
* آقاجواد در دفاعمقدس شهید شدند؟
بله! جواد ١۵ ساله بود که جبهه رفت و در جزیره مجنون و عملیات خیبر به شهادت رسید. ١١ سال هم طول کشید تا پیکرش بازگردد.
* چطور شد تصمیم گرفتند در این سن به جبهه بروند؟
جواد مسجد و هیات و پایگاه بسیج میرفت. یک روز از مهرآباد تا انقلاب پیاده رفته بود تا اسمش را برای اعزام به جبهه بنویسد. آنجا به جواد گفته بودند جثهات درشت و هیکلی است اما چون سن و سالت کم است نمیتوانیم اعزامت کنیم. برگشت؛ گفتم کجا بودی؟ گفت رفتم دنبال کاری، یا شما یا آقا راضی نبودید امروز کارم درست نشد. گفتم انشاءالله درست میشود. آخر سر شناسنامهاش را دستکاری کرد و به جبهه رفت. روزی که میخواست برود گفتم مدرسه هم مثل جبهه است، نرو! سن و سالت کم است. گفت از من کوچکترها هم رفتند.
آخر سر قبول کردیم و رفت. در یکی از عملیاتها زخمی شده بود. سال بعد که دوباره تصمیم گرفت جبهه برود، گوشه ساکش را گرفتم و گفتم تا کی میخواهی بروی؟ تو سنت کم است. گفت مادر اینجا این حرف را زدی اما مبادا بین دوست و آشنا هم بگویی. اگر این حرف شما باعث شود یک نفر دیگر هم از رفتن فرزندش جلوگیری کند و یک وجب از جبهه خالی بماند، گناهش پای شماست. اگر جلوی مرا بگیری من هم پیش حضرت زهرا شکایت میکنم.
وصیتنامهاش را نوشته بود. وقتی ساک و وسایلش برگشت وصیتنامه را از کیف پیدا کردیم. نوشته بود پدر و مادرم! مرا با جان و دل حلال کنید. چند سال زحمت مرا کشیدهاید انشاءالله از امام حسین عوضتان را بگیرید. به خواهرانش نوشته بود خیلی حق به گردنم دارند. اگر آمدم خودم جبران میکنم اگر نه از طرف من برایشان جبران کنید. برای برادرهایش نوشته بود راهش را ادامه بدهند. مخصوصا برای برادران کوچکش که میگفت اگر اینها بزرگ شوند جنگ تمام میشود اما بگویید مرا در مجالس اهل بیت و مسجد یاد کنند. به همه سپرده بود پشتیبان حضرت امام باشند. ما میرویم اما حامی امام خمینی باشید.
* خب! برویم سراغ دومین شهید خانواده شما؛ آقا هادی. ایشان متولد چه سالی بودند؟
آقا هادی متولد 1358 بود.
* وقتی پیکر برادرش برگشت، آقا هادی چند ساله بودند؟
نوجوان بود. فکر کنم ١۴ ساله بود. سرآغاز تحولات روحی هادی از همین تشییع بود. هادی خیلی منقلب شده بود. رنگ و رویش پریده بود. پدرش آمد به ما سپرد هوای هادی را داشته باشید. میترسید هادی افسرده شود و غصه بخورد. هادی بعد از شناسایی برادرش دیگر عوض شد. تحولات هادی و بزرگ شدن روحش از همان موقع بود. بعد از خدمت هم در سپاه استخدام شد. 10 سال آموزش میداد. 10 سال هم محافظ سردار شهید سلیمانی بود. روزهای اولی که جنگ سوریه بود، به عنوان مدافع حرم به جنگ با داعش رفت.
* شنیدهام شهید هادی طارمی هیأت و روضه خانگی خاصی هم داشته است.
بله! هادی ۳ تا جلسه سالانه داشت. یکی اول ماه محرم بود که با پارچههای سیاه دستمال اشک درست میکرد و به میهمانان میداد. خیلی هم مراسم خوبی داشت. اول جلسه هم همیشه روضه حضرت زهرا سلامالله علیها میخواندند. یک مراسم هم داشت برای شهادت حضرت رقیه. یک مجلس هم برای حضرت امالبنین میگرفت. هادی خیلی خیلی علاقه داشت به این عزیزان. همیشه هم در مجالس اهلبیت میاندار بود. مخصوصا اگر از حضرت زهرا میخواندند، هادی میاندار بود و سینه میزد.
هادی دست برادرانش را به دست حضرت اباالفضل داد. دست خواهرانش را به دست حضرت زینب کبری سپرد. دست دخترانش را به دست رقیه خانم داد و مرا هم به دست خانم امالبنین سپرد. هر وقت جلسه حضرت امالبنین داشت، دلم میگرفت. حس میکردم هادی سفارش مرا به خانم امالبنین میکند.
من بیماری سختی داشتم. چند بار در بیمارستان بستری شده بودم. حالم خوب نبود. یک بار در همان ایام در جلسه روضه منزل هادی بودم. صدای سینهزنی و میانداری میآمد. شور گرفته بودند. یکی از دخترانم به من گفت هادی میانداری میکند. با خودم گفتم هادی شفای من را از حضرت زهرا میخواهد. شکر خدا بعد از آن مریضیام خوب شد و شفا گرفتم. «هادی خیلی حضرت زهرایی بود».
خیلی به ما حرمت میگذاشت. هر وقت از ماموریت برمیگشت به دیدنم میآمد. دست و پای من و پدرش را میبوسید. همیشه بعد از آمدن هادی، طوری که خودش متوجه نشود، یواشکی میرفتم و زیر و روی کفشهایش را میبوسیدم. اصلا هادی عوض شده بود. میدانستم از وقتی با حاجقاسم نشست و برخاست کرده، بزرگتر و شجاعتر شده. هادی امام حسینی شده بود.
* در جلسه دیدار با آقا چه گفتید و چه شنیدید؟
در دیداری که با حضرت آقا داشتیم، از من سوال کردند شما ۲ تا شهید دادین؟ گفتم بله! ۲ تا شهید دادم، بقیه بچههام هم آمادهاند. آقا پرسیدند چند فرزند دارید؟ گفتم 11 فرزند داشتم، ۲ تا شهید شدند. الان ٩ فرزند دارم. آقا ۳ بار گفتند ماشاءالله لا حول و لا قوه الا بالله.
* فکر میکردید یک روزی مادر ۲ شهید باشید؟
روزهای جنگ بود. یک جا شهید آورده بودند. من هم در آن جلسه شرکت کردم. یک خانمی بود که خیلی اشک میریخت و گریه میکرد. پرسیدم، گفتند ایشان مادر شهید است. همانجا گفتم این جنگ مثل سفره خداست. حیف است ما سر سفره خدا نباشیم. جواد را به ذهنم آوردم. گفتم خدایا یک بچه کوچکی دارم. مثل علیاصغر امام حسین قبولش کن تا ما هم برای تو کاری بکنیم. الحمدلله خدا قبول کرد و من هم مادر شهید شدم.
* باز هم حاضرید در راه خدا ایثار کنید؟
بله! چرا نکنم؟ وقتی اسلام با خون شهدا پابرجاست چرا نه؟ باز هم بچههایم را در این راه تقدیم میکنم.