خبر آوردند که در خیمهگاه اسفندیار، بار و بنه ۴ پسر تینیجش آتش گرفته است. رستم به همراهان دستور داد از ضماد سوختگی و پوستین خیس هر چه در لشکر دارند بردارند و سپس راهی اردوی اسفندیار شوند.
پس از خاموش شدن آتش و دوا و درمان «نوشآذر» و «مهرنوش» و «بهمن» و «طوش»، رستم رو به اسفندیار کرد و گفت:« به جای لشکرکشی بنشین در خانهات و این چهار پسر نفهم را ادب کن.» اسفندیار که بیخبر از همه جا بود گفت:« چه کردهاند؟» رستم گفت:«چه نکردهاند؟ آدم که اسم پسرش را بگذارد مهرنوش معلوم است که در تربیتش کم میگذارد.» اسفندیار گفت:«اتفاقا پسران من یکی از دیگری بهترند و تازه از من یک میلیون چوغ گرفتهاند تا بروند کارآفرینی کنند.» رستم گفت:«مگر میشود با یک میلیون چوغ کار راه انداخت؟» اسفندیار گفت: «حق دارید چون آموزش ندادهایم!»
رستم اکلیل و سرنجهایی را که لشکریان اطراف خیمه اسفندیار پیدا کرده بودند بالا گرفت و گفت:« لابد با ساخت اینها و فروشش در چهارشنبهسوری؟»
اسفندیار خروشید که:«کجایید کره جنها؟ اینها دیگر چیست؟ اگر ما ایرانیان باستانیم که چهارشنبهسوری را مینشینیم آش میخوریم و خاطره میگوییم. این وحشیبازیها را از کدام جد و آباء سوختهای یاد گرفتهاید؟»
رستم گفت:« حالا جلوی ما ادای پدرهای ادب کن را درنیاور ولی چرا چهارشنبهسوری؟ چرا سهشنبه نه؟»
خروش از خم چرخ چاچی در چهارشنبه این هفته برخواهد خاست.