فردوسی در یک جلسه اضطراری حضوری، همه بزرگسالان شاهنامه را فراخواند. کیکاوس و سودابه و تهمینه و رستم و اسفندیار و هرمز و دیگر والدین به جلسه اولیا آمدند. فردوسی سیاههای بیرون کشید و شروع به خواندن کرد:
بیتی برایشان خواندهام، خوششان آمده و انگشت شست بالا گرفتهاند. املا گفتهام، کلمات پیشفرض کیبورد نگاشتهاند. انشا خواستهام، در لوحهایشان گوگل کردهاند.حساب پرسیدهام گفتهاند اینجایش صدایتان نیامده بود ما نیاموختیم از نو بگو. لباسهایشان از کمر به پایین شلوارک مامان دوز و بالا دستار و قبا است.
سپس فردوسی سیاهه را لوله کرد و رو به والدین گفت: 2 سال و اندی این نوگلان باغ زندگی را به دستتان سپرده بودم. این میوههای سمی بیابان زندگی چیست که حال تحویلم دادهاید؟
والدین یک صدا گفتند: حاضر! و پس از ثبت حضور و غیابشان از جلسه آفلاین شدند.
حکیم لوح به دست افق را نگاه کرد. سپس مجسمه این حالش را در میدان فردوسی نصب کردند.
(نکته: فریاد خفته در گلوی فردوسی همان خروش از خم چرخ چاچی بود)