printlogo


کد خبر: 247425تاریخ: 1401/1/22 00:00
به مناسبت ایام شهادت امیر سپهبد علی صیادشیرازی
مرد میدان‌های سخت و امتحان‌های دشوار

سپهبد علی صیادشیرازی، بیست‌ویکم فروردین‌ماه 1378 نزدیک خانه‌اش ترور شد و به شهادت رسید. درباره این شهید که خاطراتش به نوعی بازخوانی تاریخ جنگ تحمیلی است، چند کتاب قابل‌اعتنا وجود دارد که هر کدام‌شان گوشه‌ای از زندگی و تجربیاتش را روایت می‌کنند. به گزارش «وطن‌امروز» از میان این آثار می‌توان به «عملیات شیندرا» نوشته نجاتعلی صادقی (نشر ایران سبز) و نیز کتاب «آخرین گلوله صیاد» از داوود امیریان (نشر صریر) اشاره کرد. همچنین کتاب «در کمین گل سرخ» به قلم محسن مؤمنی (انتشارات سوره مهر) نیز روایت نسبتا کاملی از حیات شهید صیادشیرازی است. در این گزارش، برخی از سکانس‌های زندگی علی صیادشیرازی را براساس کتاب «در کمین گل سرخ» مرور خواهیم کرد. 
 به راستگویی متعهد بود. در خاطره‌اش از ملاقات چهره به چهره با امام، در توضیح و تشریح آنچه در کردستان می‌گذشت، این ویژگی بخوبی دیده می‌شود. می‌گفت «من با لباس چریکی و عصا به دست به خدمت ایشان رسیدم. تا وارد شدم و کنار ایشان نشستم، حضرت امام با اظهار محبت فرمودند: پای‌تان چه شده؟ و احوالم را پرسیدند. در کل 17 دقیقه خدمت امام بودم که 16 دقیقه را من صحبت کردم و قضایای کردستان را برای ایشان شرح دادم». او مطیع محض امام بود اما صداقت را با اطاعت محض در تضاد نمی‌دید. در ماجرای انتخاب بین وزارت دفاع یا خدمت به عنوان فرمانده میدانی در جبهه غرب، این اطاعت‌پذیری را می‌توان دید. شهید رجایی که تازه ریاست دولت را بر عهده گرفته بود به شهید صیاد پیشنهاد عضویت در کابینه را داد. صیاد ابتدا آن را نپذیرفت. همزمان مأموریتی در اشنویه و بوکان پیش آمد که به خاطر برخی اختلاف‌نظرها با فرماندهان نیروی زمینی، تمایلی به حضور در این مأموریت هم نداشت. راوی می‌نویسد: «به فکر فرو رفت و برای جواب دادن فرصت خواست. تردید داشت بتواند با مسؤولان نیروی زمینی براحتی کار کند و مانند سابق آزادی عمل داشته باشد. می‌ترسید باز اختلافات شروع شود و آن خاطرات تلخ مجددا زنده شود». 
علی صیادشیرازی ذاتا فرمانده بود اما آدم پست و مقام نبود و همیشه سنگینی بار مسؤولیت نگرانش می‌کرد. می‌دانست که کار هر چه بزرگ‌تر، حساسیت‌هایش بیشتر و تکلیف‌هایش نیز سخت‌تر. زمانی که مأموریت در غرب را پذیرفت، آنچه در توان داشت برای اجرای هر چه بهتر وظایفش انجام داد اما از هر آزمونی که عبور می‌کرد، آزمون سخت‌تری انتظارش را می‌کشید. در ایفای نقش خود هر چه تلاش می‌کرد، باز نقش‌های پررنگ‌تری به او محول می‌شد. اوایل پاییز 1360 در بحبوحه درگیری‌های غرب، بی‌آنکه خودش بداند، حکم فرماندهی نیروی زمینی ارتش را به نامش زدند. «شب به قرارگاه برگشتم. دیدم همه دارند تبریک می‌گویند. گفتم: ان‌شاءالله فردا کار تمام می‌شود، هنوز تمام نشده. فردا الحاق انجام می‌شود. گفتند: نه، شما فرمانده نیروی زمینی شده‌اید. ناخودآگاه غم و کراهتی در قلبم احساس کردم».
می‌گفت: «با شنیدن اینکه شده‌ام فرمانده نیروی زمینی ارتش، احساس غم به من دست داد. ریشه‌یابی کردم که این غم از چیست؟ غم را از فشار مسؤولیت و سنگینی‌اش و ناتوانی خودم برای اجرای آن دیدم. اگر بخواهیم تمام حساب‌ها را به خدا برسانیم، آدم برای انجام وظیفه و هر تکلیفی که انجام می‌دهد، مورد بازخواست قرار می‌گیرد. عجیب تحت ‌فشار قرار گرفتم. احساس کردم که خدایا، ما همین‌طوری داشتیم کار می‌کردیم، تازه با این فشار و سختی، توی دور افتاده بودیم که بتوانیم میدان را بفهمیم و احساس تسلط پیدا کنیم. هنوز این کار تمام نشده، کار سخت‌تر از آن روی دوشم گذاشتی»!

Page Generated in 0/0053 sec