سکانس یک: چشمانم را میبندم و خودم را در سال ۴۲ تصور میکنم.
پیر میکده را از قم فراخواندهاند و بوی تبعید و فراق به مشام میرسد.
زمزمهها شروع شده و مردم از وضعیت حاجآقا روحالله نگرانند.
چه باید کرد؟ باید ایستاد و نظاره کرد یا بر قلب دژخیم تاریک تاریخ کوبید؟
شاید از میان تمام حوادث تاریخ ناگهان فریاد «هل من ناصر ینصرنی» امام عشق را شنیده بودند که ناگهان زمزمههایشان به فریاد رسید و جویبارهای اخلاص و معرفتشان رودی خروشان شد و به دریا ریخت.
شاید آنها هرگز فکر نمیکردند آن مشتهای گره کرده، ورق را برگرداند و سالها بعد «جاء الحق و زهق الباطل» به ظهور برسد.
میدانی! من فکر میکنم آیههای قرآن در این خروش مردم به جای آنکه بنشینند، ایستاده بودند، همه خلقت چشم در چشم داشت اصحاب آخرالزمانی کربلا را مشاهده میکرد و مردم میدانستند پای کار هفتادوسومین عاشورایی هستند، کفن پوشیدند، زیرا با خدا یکرنگ و سپید بودند و کفن نزدیکترین لحظه به خداست، خانه به خانه و کو به کو به راه افتادند و سیلی بیتوقف شدند.
اما در میانه راه، دیدند دیوار ظلم برابرشان قد علم کرده ولی قدم به قدم پیش رفتند تا در خون خود غلتیدند و از هر کفن لالهای واژگون رویید و به آسمان رسید.
حاجآقا روحالله وقتی شرح واقعه را شنید، سخنی گفت که تو گویی وحی است و انگار سالهای پس از آن را دیده باشد، گفت: سربازان من در گهوارهاند.
حاجآقا روحالله حالا دیگر امام و جلودار مردم شده بود؛ شرط مسلمانی و میهنپرستیشان و باور عمیقشان به راهی که شروعش کرده بودند.
حضرت روحالله شاعر بود، شاعر که نه! بهتر است بگوییم عارف. عارف یقین دارد، عارف میبیند و میگوید. آن عارف بالله گفت: انتظار فرج از نیمه خرداد کشم...
اگر ساعتها بنشینیم و فکر کنیم و سخن برانیم باز هم از دریای عمیق کلام امام، فرسنگها فاصله داریم، ۱۵ خرداد یک تاریخ نیست، حادثهای حتمی است، همچون بسیاری حادثههای وعده شده.
این است که بر سردر خانهها، قلبها و فصلهای کتابهای توحیدی باید بنگارند این جمله حضرت امام را.
این است که نمیشود این روز را فراموش کرد. این است که آن مزرعه لالهها را باید وسیع کرد و مزرعی سبز ساخت و رویش را امید داشت.
سکانس ۲: سالها گذشت، حالا نه یک خیابان، نه یک کوچه، نه یک شهر، بلکه تمام یک سرزمین، نشانی آن خیابان سال ۴۲ را بلد شدهاند، هر خانه قاب عکس لالهای دارد و آرام و مطمئن به رود انقلاب میریزد.
حالا چشم تمام مظلومان جهان، چشم پیامبران و صالحان، چشم آدم و هابیل به کسی است که از گوشه اتاقی نمور و کوچک اما وسیع و نورانی، به جهان پیام توحیدی «لااله الا الله» را مخابره میکند، نجف یا پاریس، چه فرقی میکند؟! امام میداند زمین خدا ظرف آزمایشی برای او است، پس هر زمان و هر مکان را میعادگاه ملاقات خدا دید و باز این یقین این مرد بود که اراده مردم آزاده جهان را استوار کرد.
فوج فوج به دیدار امام میشتافتند و از مکتب او تلمذ میکردند.
امام آمد و انقلاب و پیام مردم و خواستهشان به وسیله کبوتران سبکبال نامهرسان به در خانه منتظران رسید و بانگ برآوردند: اذا جاء نصرالله و الفتح.
امام میگفت این انقلاب خیلی کار دارد، هر کسی هر آنچه دارد بیاورد، ما میخواهیم اسلام را به جهان بشناسانیم، مریدانش هم میخواستند پرچم شرافت را در انتهای افق برافرازند.
میدانی و میدانم خداوند گروه مومنان را به سختیهای فراوان میآزماید و این سنت خدای بینهایت ما است آنجا که فرمود، گمان میکنید اگر گفتید ایمان آوردیم، رهایتان میکنم! نه! میخواهم بدانید چقدر عاشقتان هستم.
پس صبر ایوب باید و اطمینان قلب سلیم ابراهیم و استواری داوود.
گویی خداوند تمام پیامبران را معلمان راه سخت ابتلا کرده بود.
پس جهان ظلم و استثمار، آزادگی را برنتابید و با کفتارهای آهنین خود بر ما تاخت، شهید دادیم و فتح کردیم و رنج بردیم و گریه کردیم و خندیدیم و امید داشتیم و باور کردیم و استوار شدیم.
امام باز فرمودند: جنگ برای ما یک نعمت بود. راستش را بخواهی فکر میکنم امام آب حیات کلمات و وعدههای محقق شده را قطره قطره بر جان ما ریخت تا بدانیم خدا با هیچ ملتی عهد اخوت نبسته و بیدرک درد، گنجی را به آدم عطا نمیکند، جنگ هم آن بخش سخت همان انتظار فرج نیمه خرداد بود.
چرا که امام مهربان ما فرمودند ما با جنگ انقلاب خودمان را به جهان صادر کردیم، ما مامور به تکلیف بودیم و نتیجه را خدا معین میکند، ما هیمنه ابرقدرتها و دیوار پوشالی توانشان را در هم شکستیم.
سکانس ۳: جنگ تمام شده و سربازان به خانه برگشتهاند، با هزاران امید و با یادگار زخمهای فراوان از میدان نبرد که به قول آسیدمرتضای آوینی راه پیدا کرده به همین مکتب پیر جماران: وای برکسی که در صحنه محشر نشانی از زخم جهاد بر تن نداشته باشد.
خیلیها فکر میکنند خسارتها فراوان است اما امام باز از میان خوف و رجاها برخاست و پیام اسلام راستین نجاتبخش بشر را برای حکومتی کمونیستی فرستاد و باز گوشهای از اخبار غیب متصل به همان نیمه خرداد ۴۲ را برای دوستداران و دشمنان شکافت؛ آن هم با همراهی یک زن. امام بیش از هر کسی ظرفیت زنان را شناخته بود و میدانست زنان پنبه ایمان و اعتقاد همان کودکان موعود در گهواره را با لالایی قرآنی ریسیده بودند و حقیقتی که در خلوت خانهها به کودکان آموخته بودند، روزی بر پشت بام جهان فریاد شد.
سکانس ۴: امام بیمار است، همه دست به دعا برداشتهاند و خالصانه شفای پیر خود را از خداوند طلب میکنند.
روزهای پرالتهابی است، در میانه بیم و امید عاشقان، در ماهی که این انقلاب و این رویش آغاز شده بود، دعای امام بالاتر از همه دعاها به آسمان خدا رفت: «خدایا! مرا بپذیر» و ناگهان روح مطمئن و قلب آرامش از تپش ایستاد، تو گویی جهان از تپش ایستاد و قیامت شد؛ آن هم در همان نیمه خرداد.
امام میفرمودند اگر همه دنیا را بگردید، خستهتر از من پیدا نمیکنید، لکن برای اسلام باید ماند و جنگید و این خلاصه همه وصیتها و میراثی بزرگ برای امت ما شد.
رحلت حضرت امام امت فقط رو شدن پرده دیگری از عالم غیب بود و حالا فهمیدهایم سالها میگذرد و حادثهها میآید و ما همان مسلمانانِ نخستینِ ۱۵ خرداد ۴۲ هستیم که میدانیم حالا حالاها این رموز الهی بر ما گشوده خواهد شد و قرار است «انا فتحنا لک فتحا مبینا» به وقوع بپیوندد.
ما امیدواران نه، بلکه معتقدان به آن روز هستیم که فرج را و فوج فوج ایمان به ظهور رسیده را به نظاره بنشینیم.
اللهم عجل لولیک الفرج