سمیرا جلیلی: چند سالی است از حرم دورم و کارم شده زل زدن به قاب بیقواره تلویزیون یا عکسهای صفحات مجازی، گاه گاهی هم دوستی مرا از عمق حرم رفتهاش میخواند و برایم دعا میکند که من هم روزی پرواز کنم و کبوتر جلد حرم باشم.
حضرت رضای رئوف غریب شاه میهماننواز همهچیز تمام، فکر نکنید من به این چیزها دلخوش میکنمها، که بگویند: «دل مهمه، دل که اونجا باشه خودت اونجایی»، که بگویند: «سلام بده که در زیارت شریکی»، نه! نقل این صحبتها نیست.
این دلباخته را که میبینید، میخواهد از خیابان نمیدانم چندم امام رضا بیاید توی خیابان اصلی برسد به فلکه آب و بیاید باب خودتان، بابالرضا، چشمش را ببندد و بگوید لبیک، لبیک، که به خدا قسم میدانم کسی در سلام گفتن به شما پیشی نگرفته، این همان سنت پدران دیرین شماست.
خلاصه! چشم باز نکرده از صحن جامع رضوی که انگار اسمش هم عوض شده، برود و برود و برسد به دوراهی صحن جمهوری و صحن گوهرشاد و بو بکشد عطر حریم حضور را، آقا جان چشمم را باز نکردهامها. آخر میخواهم ثابت کنم این خانه، خانه من است و چشم بسته تمام سوراخسنبههایش را بلدم، بعد یکهو اسم دوراهی که بیاید دلم بخواهد زار بزنم و یاد آن دوراهی دو حرم ۲ برادر بیفتم و بغض کنم و شیرین در آن لحظه از امام رضا کربلا را بخواهم و انتظار داشته باشم امام هم مثل یک اسکناس نو تانخورده لای قرآن، بهم عیدی بدهند.
خلاصه! چون دلم پر میکشد برای صحن اسمال طلا، با نگاهی عاشقانه به صحن گوهرشاد خانم و یک قرار یواشکی چشم نیمه بسته، نیمه باز، راهم را به سمت صحن جمهوری کج کنم. نه، ببخشید آقا اینجا کج نداریم، راه راست است همه چیز.
توی صحن حال خوب کن پرانرژی جمهوری سراغ آبخوری میروم، آب مینوشم و مست میشوم از آب حرم و باز به سمت آن گنبد زرد قشنگتان میایستم و میگویم: امام جانم! ببین من از وقتی راه افتادم هی دارم سلام میدمها، دهنم کف کرد آقاجان.
بعد از طرف امام جواب دلخوشکنکی به خودم میدهم که:
- عزیزجان بیسلام عزیزی...
کمکم حس میکنم قلبم تندتر میزند، کمکم پاهایم سست میشود، دستم بیرمق و چشمم از آب پر...
به خودم نهیب میزنم: چته بابا! خودتو جمع کن، امام میخواد پیشش حالت خوب باشه، حالا دقیقه اول آبروداری کن، بعد بشین یه دل سیر خنده و گریه قاطی تحویل امام بده، خودش بلده چکار کنه.
آب را خورده نخورده به سمت صحن عتیق میروم، در حالی که بیاختیار دست بر سینه آماده عرض ادبم.
باز چشم نمیتوانم باز کنم، باز میگویم تو اهل این خانهای، چشم باز کردن برای غریبههاست.
گریه امان نمیدهد، ای بابا حالا چه وقتش است میخواهم با چشم کاملا باز، هوای او را استشمام کنم، که ضعف از چشم و بیرمقی از پایم برود، که کنار آب رکنآباد است آنجا، که پلهپله تا ملاقات خداست آنجا. چند قدم مانده به دالان آخر میایستم، چادرم را مرتب میکنم. دستی به سر و روی خودم میکشم و لای چشم باز میکنم ببینم کفشهایم واکس خورده یا نه!
امام رضاجان! ببخش تقلب میکنم، شما چشم ببند به این یکی، میخواهم مثل یک سرباز نه مثل یک دختر خوب، نه نمیدانم اصلا... مثل هر کسی که میخواهد حل بشود در ستون به ستون آینهکاریهای حرمتان، مرتب باشم.
دوباره به راه میافتم و میبینم قلبم هم الان از تپش میایستد، تمام وجودم داغ حرارت خورشید است، ای خدا...
میرسم به صحن نور، صحن آینه، صحن آب، صحن طلا، صحن آبی آسمان به زمین آمده، صحن لبخند و رضا...
در انتهای دالان، یک دستم را عصا میکنم و به دیوار تکیه میدهم و یک دستم را بر سینه میگذارم و چشم باز میکنم مثل کوری که تاکنون بینایی ندیده، جهان ندیده، آفتاب ندیده، مدینه فاضله ندیده، بعد حیران و عاشق خیره میشوم به گنبد، آنقدر نورانی است که چشمم را میبندم و دوباره باز میکنم و دیگر گریه امان نمیدهد...
میبینید امام جان، من گوشه تاریک خانه کز کرده، چشم بسته و دلتنگ اینها را نوشتم. میبینید حتی هزاران فرسخ دور از شما هم، آنقدر بلد راهم که گم نشوم و برسم به حیاط خلوتی که برای هر زائر عاشق، کنج حرم ساختهاید که بیاید حرفش را بزند، بماند، خوب بشود و برود. طبیب خوب است درد را بشناسد و چه دارالشفایی سبزتر از حرم قشنگتان؟
همه اینها را تصور کردم و گفتم اما بدانید حالا با آن تصور میگویم:
«دلمو گره زدم به پنجرهت دارم میام
دوست دارم تا من میام اون گرهها رو وا کنی»
راستی! آقای خوبم، آمدیم. رسم میهماننوازی نیست بدون خوردن غذای حرم ما را راهی کنید.
ما کفتر جلد شماییم که دلمان در تمام صحنها برای نقطه کانونی ضریح پر میکشد...