خانوم موعلم، ما تا قبل از این، عین چی درس میخواندیم که دکتر مهندس شویم ولی حالا متوجه شدیم سوتی دادهایم. از وقتی پدرمان خبر گرارداد یحیی گل محمدی را شنیده تشویقمان میکند گل کوچیک را ادامه بدهیم و مادرمان هی به پدرمان طشر میزند که: «مَرد! چرا مخ بچه را میزنی؟ این تفلک توی گل کوچیک هم نقش تیرک را بازی میکند».
خانوم موعلم، تازگیها پدرمان نصف شبها از خواب میپرد و داد میزند: «40 میلیارت تومن؟» و دوباره میخوابد. مادرمان میگوید: «رگم گراداد پدرت و یحیی گل محمدی هر دو چهار است ولی 8 تا صفر با هم فاصله دارند، برای همین کمی قاتی کرده است». خانوم موعلم! فکر میکنم هر چی خوانده بودیم پریده. اگر میدانستیم صفر آنقد خوب است همیشه تک میآوردیم.
دیروز هم حال پدرمان بد بود. وقتی توپ بچهها افتاد توی حیاط، پدرمان با دیدن توپ جیغ کشید و دوباره گفت: «40میلیارت تومان؟» و توپ را تا خود کهکشان شیمی شوت کرد. به نظر من اگر پدرمان فوتبالیست میشد الان حگوگش تا خود ستارهها صفر داشت.
ما از این انشاء نتیجه میگیریم هر کس در بچگی با توپ بازی کند در آینده وعضش توپ میشود.