شبی یاد دارم که بختم شکفت
چنین شد رفیقم سگی خوب و مفت
به هم با محبت سگک می زدیم
و گاهی سگانه کتک میزدیم
به روز رفاقت دو تا توله سگ
به هنگام نَخوَت دوتا توله سگ
نشد روز ما غیر بازی و واق
پس از شام شب هم پریدن به طاق
سرکوچه پارکی به نام «اَمان»
که میدادم آنجا«جکی» را نشان
به سگهای خوشخصلت دمدراز
پدرهای سگباز و سگهای باز
یکی آمد از سمت میدان شوش
به من گفت ای مرد بیمغز و هوش
فرو مانده در صنع پروردگار!
سگت را ببر خانه خود را بیار
غرورم بهم خورد و قلبم گریخت
دهان جکی کج شد و آب ریخت
دوتایی به وی درس آموختیم
دماغ و دهانش بهم دوختیم
بفهمد در این شهر و این روزگار
نیاید دگر غیر سگها به کار
به کودک چه این بازی و سرسره
نباشد سگ من لولو خورخوره
کسی با سگم حرف ناجور زد
من او را بکوبم به دیوار بد