قابضالارواح در وقت غروب از روی بام
رفت توی کاخ و خواند این ورد را: «با»«کینگ»«هام»
رفت و بیدعوت صمیمی با الیزابت نشست
دست در گردن حمایل کرد دور میز شام
گفت با رندیکه ای بانو تو اندامت خوش است
پس چرا چاق است این سفره به انواع طعام؟
گفت در هرکاسهای سِرّ سَری محبوس شد
کوزهها هم پر شده با شربتی از نفت خام
گوشتها از مردم ایران و افغان و یمن
میکشم آن را به دندان با کمی قتل و قیام
سیخهای جوجه هم در اصل تسلیحات ماست
دوست داری سیخکی بر تو زنم ای همکلام؟
گفت از شیرین و چرب سفره دستت را بشو
شام آخر هم رسید و کارها شد بر نظام
پیرزن تا خواست با یک ورد نامرئی شود
آن ملک جانش گرفت و ماند قصدش ناتمام