گروه فرهنگ و هنر: «جایی که خرچنگها آواز میخوانند»؛ بگذارید از همین عنوان شروع کنیم که خلاصه همه فیلم است. خطر اسپویل هم از همین ابتدا وجود دارد. مادر کایا (کاترین کلارک) در کودکی برای او رازی را فاش میکند که گویی نشانهای از همه زندگی اوست. تشویق مادر کایا، برای کاوش در مرداب از کایا شخصیتی علاقهمند به مرداب ساخته، بیش از همه خواهران و برادرانش، که اتفاقا بیش از همه در کنار پدر و در نهایت تنها میماند. وقتی مادر کایا وی را برای جستوجو در مرداب تشویق میکرد، به او توصیه میکرد تنها تا «جایی که خرچنگها آواز میخوانند» پیش برود. کمی بعدتر وقتی تیت (کسی که عاشقانه کایا را دوست دارد) از این عبارت استفاده میکند «جایی که خرچنگها آواز میخوانند» را برای کایا اینطور معنا میکند که آنجا جایی است که موجودات وحشی همچنان وحشی رفتار میکنند. این مساله درباره حیاتوحش و طبیعت، در پایان فیلم معنایی را که از عنوان مدنظر است، در اختیار قرار میدهد. کایا، که او را دختر مرداب میدانند، با طبیعت خو گرفته و در عین لطافت، مؤلفههایی از طبیعت را نیز از آن خود کرده است. یکی اینکه او را با غریزه جنسی بسیار طبیعی و فارغ از عرف اجتماعی مواجه میکند و اتفاقا به خاطر همین است که آسیب میبیند؛ در حالی که تیت وقتی با او وارد رابطه میشود، مراقب این وضعیت است. اگر از پایان به آغاز به تحلیل فیلم بپردازیم، جایی که خرچنگها آواز میخوانند، یعنی همان جایی که خوی وحشی موجودات آشکاتر است، همانجا (از منظر معنا، نه صرف مکان) محل قتل چیس است که با سوءاستفاده از کایا، به او آسیب زده است. اما قاتل کیست؟ در پایان وقتی تیت در کهنسالی و پس از مرگ کایا دفترچه او را باز میکند، استدلالهایی از زبان کایا طرح میشود که قتل را توجیه میکند. حال آنکه تا آن لحظه مخاطب انتظار قاتل بودن کایا را ندارد. گردنبندی که کایا به چیس داده و در لحظه قتل از او جدا شده در اختیار کایاست. روایت کایا روی فیلم هم حکایت از تایید قتل دارد و مرداب را شاهد قتل میگیرد: «مرداب همه چیز را درباره مرگ میداند و لزوما آن را یک تراژدی غمبار یا گناه نمیداند. درک میکند که همه موجودات نهایت تلاششان را برای زنده ماندن میکنند و گاهی اوقات برای اینکه شکار زنده بماند، شکارچی باید بمیرد». اینجا منظور از شکارچی چیس است که به معنای واقعی هدفی جز شکار کایا نداشته است.
اما چرا قضاوت هم در مرداب باقی میماند و راز قتل آشکار نمیشود؟ خود مساله «قضاوت» اینجا دارای اهمیت میشود. آنچه در «جایی که خرچنگها آواز میخوانند» مورد بحث قرار میگیرد، استنادات عینی در قضاوت است. پس از بازداشت و در مقطعی که قصه کایا آنچنان که باید روشن نشده، کایا از روی ظاهرش متهم است. او دختر مرداب است، قصهها و افسانههایی درباره او بافته شده است، خوی کایا به خاطر همزیستیاش با طبیعت، تلقی اجتماعی درباره قاتل بودنش را پررنگ میکند و همه چیز تایید میکند که او قاتل است، بویژه تا آنجا که راز آن کلاه قرمز رنگ هم آشکار نشده است. در بخش دیگری از فیلم، این ظن که شاید تیت، در یک رقابت عشقی، چیس را از میان برداشته باشد، پررنگ میشود. دادگاه هم همه شواهد را جمع میکند اما در نهایت برایش محرز نمیشود که چیس در فاصلهای کوتاه از شهر دیگری آمده باشد، چیس را کشته باشد و باز به آن شهر بازگشته باشد، هیچ دلیل دیگری هم برای قتل وجود ندارد و به همین دلیل او را تبرئه میکند. دختر مرداب از دادگاه نجات یافته و سراغ زندگیاش میرود. شبیه قصههای کودکانه همه (با تیت و دیگران) تا آخر عمر شاد و خندان در کنار یکدیگر زندگی میکنند اما راز قتل دهها سال بعد و پس از مرگ کایا آشکار میشود؛ زمانی که دفترچه خاطراتش و نشانی که برای چیس تهیه کرده بود، توسط تیت قرائت میشود. شاید تیت هم حالا از قتل چیس ناراحت نیست چون همین قتل باعث نجات کایا و ازدواج او با وی شده و توانسته سالهای خوشی را برای او به ارمغان بیاورد. اما پس تکلیف قتل چه میشود؟ بحث فضیلتهای اخلاقی و عدالت اینجا طرح میشود؟ آیا همزادپنداری با زندگی خوش و خرم یک نفر باعث میشود دست او را برای حفظ این زندگی باز بگذاریم تا جایی که به قتل فرد دیگری منجر شود؟ اینجا حتی بحث تعارض فرد و اجتماع در میان نیست و صرفا تعارض منافع فردی یک نفر و ترجیح زندگی او بر زندگی یک نفر دیگر است. به همین دلیل راحت نمیتوان از «پایان خوش» صحبت کرد! البته آنقدر فشاری که کایا در کودکی تحمل کرده و در «تنهایی بزرگ شدن» پررنگ و برجسته است، که همراهی و همدلی حداکثری با او در فیلم صورت میگیرد و حتی قاتل بودن او مخاطب را ناخرسند نمیسازد.
شاید از همین منظر نمیتوان ارجاعاتی که به مساله «خانواده» میشود را هم پذیرفت و با آن همزادپنداری کرد، بویژه تعلقی که به «مادر» در پایان فیلم طرح میشود. از آن جمله دوست داشتن مادر و این سوال که کایا در طول فیلم میپرسد که بر اساس قانون طبیعت «چطور مادری میتواند فرزند خود را رها کند» و مدام خود را به مادرش شباهت میدهد.
بازگشت به طبیعت و ارائه قصهای مینیمال در فضایی بکر و همچنین بازی ادگار جونز در نقش کایا از مؤلفههای برجسته این فیلم است. «جایی که خرچنگها آواز میخوانند» البته در ارائه تصویری از «دادگاه» ابداع متفاوتی نداشته است. تصویر تکراری دادگاههای آمریکایی در این فیلم نیز مشاهده میشود.
«جایی که خرچنگها آواز میخوانند» البته نتوانسته منتقدان را با خود همراه کند. در وبسایت بازبینیخوانی راتن تومیتوز، ۳۴ درصد از ۱۸۵ بررسی منتقدان مثبت است و این فیلم میانگین امتیاز 5.2 از 10 را در اختیار دارد. این وبسایت چنین مینویسد: «دیزی ادگارجونز بهترین تلاش خود را انجام میدهد اما جایی که خرچنگها آواز میخوانند در نهایت نمیتواند منبع اصلی خود را به یک درام منسجم تبدیل کند». این فیلم در متاکریتیک، که از میانگین وزنی استفاده میکند، بر اساس نظر ۴۶ منتقد امتیاز ۴۳ از ۱۰۰ را کسب کرده که نشانگر «نقدهای مختلط یا متوسط» است. منتقدان مختلف بازی ادگار جونز را به عنوان بهترین جنبه فیلم ستایش کردند؛ اگر چه به نسبت هزینه، فروش نسبتا خوبی داشته است. تا تاریخ ۷ سپتامبر ۲۰۲۲، جایی که خرچنگها آواز میخوانند حدود ۸۶ میلیون دلار در ایالات متحده و کانادا و 30.7 میلیون دلار در مناطق دیگر جهان فروش داشته است که فروش کلی 116.7 میلیون دلار در گیشه جهانی را نشان میدهد.
***
استقلال زنانه با چاشنی فردگرایی مفرط!
احمدرضا انصاریپور: نام ادبی و پارادوکسیکال آن به سرعت لو میدهد این فیلم اقتباسی از یک رمان پرفروش آمریکایی با همین نام است؛ اما کسانی که رمان «جایی که خرچنگها آواز میخوانند» را مطالعه کردهاند هم چیزی را از دست ندادهاند. آنها هر چند برای آگاهی از سرنوشت دادگاه نیازی به دنبال کردن فیلم تا انتها ندارند اما بازی پر از ظرافت «دیزی ادگار جونز» نقش اول فیلم، قطعا شگفتزدهشان خواهد کرد. به داستان فیلم به دلیل پایبندی به رمان مورد اقتباس نمیتوان آنچنان خرده گرفت. ادبیات هر اقلیم زاده ارزشهای آن اقلیم است و اصلا چیز عجیبی نیست که پایه و بستر اصلی فیلم «جایی که خرچنگها آواز میخوانند» بر فردگرایی مفرط بنا شده باشد. نباید تعجب کرد اگر جودی و کایا مدتها پس از مرگ مادرشان از وجود خالهای به نام رزماری مطلع میشوند؛ چون قصه در یک جامعه فردگرا در جریان است. این فردگراییها البته در بخشهایی دیگر، تنه به تنه نوعی استقلال زنانه میزند اما به هر حال کوچکترین اثری از کانون خانواده در فیلم نمیبینیم.
الیویا نیومن در این فیلم، در وهله نخست گره داستان را قتل قرار داده و مخاطب را متقاعد کرده قاتلی وجود دارد که برای گشودن گره قصه باید پیدا شود. نیومن با این کار تضمین کرده که فیلمش یک فیلم جنایی است. او پس از تضمین این موضوع، با خیال راحت سراغ بهرهگیری از جاذبههای رمانس و جذابیتهای بصری طبیعت رفته است. شاید اگر بنا بود پرونده رازآلود قتل «چیس اندروز» در فضایی شهری و خالی از طراوت طبیعت و همچنین فضایی فاقد روابط عاطفی روایت شود، مخاطب فلاشبکهای پیدرپی و ریتم کند قصه را نیم ساعت هم تحمل نمیکرد اما همین خرده داستانها و پیچ و خمهای کایا در مسیر از دست دادن خانواده و خو گرفتن به سختیهای زندگی جدید و همینطور روابط عاشقانه سینوسی او و دغدغههایش که یکی پس از دیگری به نگارش درمیآمد و چاپ میشد، مخاطب را تشنه نگه میدارد؛ به گونهای که برای یافتن پاسخ سوالی که در ذهن دارد، تعلیقهای کشدار فیلم را به جان بخرد تا دست آخر از لابهلای دفترچه خاطرات کایا بفهمد قاتل کیست. با این وجود ولی مونتاژ دست و پا شکسته و سهلانگارانه صحنههای فیلم همچنان در ذوق بیننده میزد.