printlogo


کد خبر: 2568تاریخ: 1393/1/20 00:00
چگونه منتقد سیاست‌های هسته‌ای شدم
کلید نرم

ناصر نوبری*: آقای سردبیر از بنده خواستند داستان و خاطره‌ام از اینکه «چگونه منتقد سیاست‌های هسته‌ای شدم» را برای روزنامه بنویسم، ایشان از داستان بنده مطلع نبودند اما شاید حس می‌کردند می‌تواند مفید باشد، بنده اول جدی نگرفتم ولی بعد از پیگیری‌هایی که دوستان از روزنامه کردند فهمیدم باید این کار را انجام دهم. البته خاطرات بنده بسیار پرحادثه و پر از هیجان است که اگر بخواهم همه را بنویسم یک کتاب چندصد صفحه‌ای می‌شود و ان‌شاءالله این کار را در آینده نزدیک انجام خواهم داد اما بنا بر احترام به آقای سردبیر محترم یک گوشه کوچک از ماجراها را به استحضار خواننده‌های عزیز می‌رسانم.
کلید را به در اتاقم در وزارت خارجه انداختم که در را باز کنم بروم داخل اتاقم اما کلید آنقدر نرم مانند خمیر و موم بود که خودش دور خودش می‌چرخید و در را باز نمی‌کرد خیلی تلاش کردم اما نشد، کلید خیلی نرم بود، هراسان از خواب بیدار شدم، معلوم شد که این ماجرا را در خواب دیده‌ام، این خواب را بعد از نماز صبح دیده بودم معمولا خواب‌هایی که بعد از نماز صبح می‌بینیم همان روز تعبیر می‌شود، تعبیر معبّرهای گوناگون را مطالعه کردم تا ببینم تعبیر خوابم چیست، نتیجه تعبیرها این بود که همه مناصب و پست‌ها و محل کارم، همه را از دست می‌دهم، فکر کردم مگر قرار است امروز چه اتفاقی بیفتد که من همه مناصبم را از دست می‌دهم؟ یادم افتاد امروز دوشنبه است و بعدازظهر ساعت 2 تا 4 جلسه شورای استراتژیک وزارت امورخارجه است و قرار است استراتژی خلع سلاح هسته‌ای بحث و بررسی شود. با خودم گفتم حتما در این جلسه اتفاقی برایم خواهد افتاد، خواستم با تقدیر و سرنوشتم مبارزه کنم و تصمیم گرفتم آن روز در خانه بمانم و اصلا وزارتخانه نروم! تا بعدازظهر خانه ماندم حدود ساعت 2:30 بود گفتم خوشبختانه حالا دیگر خطر برطرف شده و جلسه شروع شده و حالا دیگر می‌توانم بروم، راه افتادم. ساعت 3 به وزارت خارجه رسیدم و به اتاقم نرفتم و مستقیم به دفتر راهبردی رفتم، دیدم رئیس مرکز  منتظر من و در حال قدم زدن است، گفتم پس چرا جلسه نرفتی؟ گفت «آقای وزیر کار داشتند و امروز دیر می‌آیند و ساعت 3 جلسه تشکیل می‌شود!  من منتظر تو بودم، چرا دیر کردی؟ راه بیفت برویم جلسه، الان شروع می‌شود!» من همین طور هاج و واج مانده بودم، سعی کردم بهانه بیاورم و از رفتن به جلسه امتناع کنم، گفتم: «بهتر است من نیایم، چون آقای وزیر از من دلخور هستند و از حضور من ممکن است ناراحت شوند و نتیجه جلسه به ضرر ما شود.» هفته قبل از این ماجرا، آقای وزیر بعد از هماهنگی با آقای خاتمی، رئیس‌جمهور از من خواسته بودند ریاست مرکز راهبردی وزارت خارجه را به عهده بگیرم ولی من از روی صداقت و امانت، امتناع کردم و به ایشان گفتم دیدگاه من بویژه در زمینه هسته‌ای با دیدگاه شما هماهنگ نیست ولذا من اگر این مسؤولیت را بپذیرم از صداقت و امانت به دور است و با شما در کار اختلاف پیدا می‌کنم و این به صلاح نیست و بهتر است همین مشاور استراتژیک جنابعالی بمانم، البته ایشان لطف داشتند و اصرار کردند و گفتند چون شما دیپلمات هستید حتی اگر به اختلاف نظر هم برخورد کنیم، دیپلماتیک حل می‌کنیم اما در نهایت زیر بار نرفتم و چون ایشان قبلا با آقای خاتمی هماهنگ کرده بودند برای همین از بنده خیلی دلخور شدند. هر چه این مسأله را بهانه کردم که به جلسه نروم، همکارم (رئیس مرکز راهبردی که من حاضر نشده بودم جایش را بگیرم) زیربار نرفت و گفت تو دیپلمات هستی و بهتر مسائل را تحلیل می‌کنی و توضیح می‌دهی و تو بهتر می‌توانی از استراتژی ما دفاع کنی! از ایشان اصرار و از من امتناع، آخر گفت «یعنی می‌خواهی مرا تنها بگذاری؟!» با شنیدن این جمله دلم شکست و به‌رغم اینکه می‌دانستم در این جلسه چه سرنوشتی برایم رقم خواهد خورد ولی قصد قربت کردم و بالاخره وارد جلسه شدم!جلسه شروع شد و دوستان بخش بین‌الملل استراتژی «اعتماد سازی» را مطرح کردند، خلاصه‌اش این بود که آنچه غرب و سازمان‌های خلع سلاحی
( NPT ، CTBT،CWC ) و... از ما می‌خواهند انجام دهیم تا آنها به ما «اعتماد» کنند، آنگاه اجازه می‌دهند ما از مزایای بودن در این نهادهای بین‌المللی استفاده کنیم. بنده به عنوان مشاور استراتژیک و بخش ما به‌عنوان مرکز راهبردی، با این استراتژی مخالف بودیم و معتقد بودیم غرب و آمریکا با ما مشکلات اساسی سیاسی ـ استراتژیک دارند و صرفا از این سازمان‌ها به‌عنوان وسیله استفاده می‌کنند و همه برگ‌های برنده و امتیازات را از ما به کمک این سازمان‌ها می‌گیرند و بعد از اینکه دستمان خالی شد در نهایت خواهند گفت هنوز اعتمادشان کامل نشده و... همچنان مانع دستیابی ما به امتیازات و حقوق و مزایایی خواهند شد که ما به دنبالش هستیم.  بر این اساس، در این جلسه، ما استراتژی «امتیازات و گام‌های متقابل و متوازن» را پیشنهاد کردیم یعنی «یک گام ما» در برابر «یک گام متناسب و متوازن آنها» اتخاذ شود. ظرف یک ساعت بحث، اعلام کفایت مذاکرات شد و استراتژی «اعتمادسازی» تصویب شد، بنده درخواست ادامه مذاکرات کردم و گفتم این جمع‌بندی ظرف یک ساعت، شتابزده است و چون این موضوع بسیار مهم و حیاتی است اگر ساعت‌ها هم وقت بگذاریم باز ارزشش را دارد اما درخواستم پذیرفته نشد و بنده هم به‌عنوان اعتراض جلسه را ترک کردم که متعاقبا دستور برکناری از مسؤولیت‌هایم صادر شد. جلسه طبقه سوم بود و اتاق من طبقه اول تا رسیدم در اتاق دیدم آقای سرایدار در کنار در اتاقم منتظر است و وقتی بنده را دید، گفت از بالا دستور داده‌اند که اتاق را از شما تحویل بگیرم و لذا کلید در اتاق را گرفت و بنده وسایلم را از اتاق برداشتم و خارج شدم.
یاد خواب صبحم افتادم و دیدم که امروز حتی برای یک بار هم نشد که از کلید در اتاقم استفاده کنم. این واقعه در اواخر زمستان سال 79 و در آستانه نوروز 80 برایم اتفاق افتاد و از آن موقع عملا بنده منتقد سیاست‌های هسته‌ای شدم البته در آن زمان بنده سکوت کردم و این موضوع صرفا یک بحث تئوریک در وزارت خارجه بود و هنوز مناقشه هسته‌ای پیش نیامده و موضوع به صحنه عمومی و ملی کشیده نشده بود. البته در این جا مجبورم علی رغم میلم و فقط به‌خاطر اینکه آقای رئیس‌جمهور گفتند منتقدان از جای خاص تغذیه می‌شوند بگویم اتفاقا بنده از موقعی که منتقد شدم بیش از 12 سال است که منبع تغذیه‌ام را هم از دست داده‌ام و چون از تمام پست‌هایم برکنار و صرفا کارشناس شدم و مزایا را قطع کردند، فقط حقوق پایه را گرفتم، دریافتی‌ام از آن موقع به کمتر از نصف رسیده که در ابتدا شوک ناگهانی بر زندگی ام بود. البته این را هم ناگفته نگذارم که چند وقت بعد دعوت شدم و یکی از دوستان معاون پیشنهاد کردند به هر سفارتی که مایلم انتخاب کنم و بروم ولی بنده گفتم وقتی دیدگاه من با دیدگاه رئیس دستگاه یکی نیست از صداقت و امانت به دور است که سفیر در این دستگاه شوم. در این بیش از 12 سال اتفاقات و ماجراهای زیاد و بسیار هیجان‌انگیزی برایم پیش آمده که اگر بخواهم آنها را نقل کنم خیلی طولانی می‌شود و علاقه‌مندان را دعوت می‌کنم که در آینده کتاب خاطراتم را بخوانند ولذا بدون ذکر وقایع سریع رد می‌شوم تا زود به وقایع امروز برسم. از آن موقع تاکنون من یک حالت دوگانه و متناقض در وجودم داشته‌ام از یک طرف دیدگاهم را منطقی، علمی، تجربی و حرفه‌ای می‌دانستم و لذا انتظار داشتم که صحت آن در آینده ثابت شود اما از طرف دیگر نگران اثبات آن بودم زیرا خودم و خانواده‌ام و فامیلم و هموطنانم همه در یک کشتی قرار داشتیم و کاپیتان این کشتی در برنامه‌ریزی‌اش و هدایت کشتی اگر دچار مشکل می‌شد ما همه متضرر می‌شدیم و برای همین آرزو داشتم دولتمردان در استراتژی‌شان پیروز شوند. یعنی در وجودم همزمان هم انتظار صحت نظریاتم را داشته‌ام و هم آرزوی پیروزی دولتمردان را، و این تناقض همیشه در وجودم مانده ولذا هر وقت ثابت می‌شود نظریاتم درست از آب در آمده، غم سنگینی وجودم را فرامی‌گیرد.
یکی، دو سال بعد از این ماجرا مناقشه هسته‌ای پیش آمد، دوستان استراتژی اعتماد‌سازی را اجرا کردند و این استراتژی شکست خورد و متاسفانه نظریه بنده درست از آب درآمد و دوستان هر آنچه را که غرب خواست همه را ظرف دو، سه سال انجام دادند تا غرب اعتماد پیدا کند اما آخر کار غرب بعد از مصرف شدن همه برگ‌های ایران و ارائه همه امتیازات از سوی ایران گفت هنوز اعتمادش به ایران کامل نشده و ایران به جای تعلیق، کل برنامه هسته‌ای‌اش را تعطیل کند! مردم از این وضعیت وادادگی و شکست مذاکرات سرخورده شدند و لذا با انتخاب یک دولت رادیکال عکس‌العمل نشان دادند، بنده باز به لحاظ علمی و تجربی و حرفه‌ای می‌دانستم که روش‌های رادیکالی دولت جدید نیز نتیجه نخواهد داد ولذا اینبار آن تناقض در وجودم با یک مدل دیگر ادامه پیدا کرد، در عین اینکه از نظر حرفه‌ای انتظار داشتم روش‌های رادیکالی نتیجه بخش نشود اما چون آقایان کاپیتان کشتی ما بودند باز همزمان آرزو می‌کردم که پیروز شوند. البته در دو، سه سال اخیر دیگر طاقت نیاوردم و دیدگاه‌های انتقادی‌ام را علنی کردم که در رسانه‌ها منعکس شد. وقتی دیدم ممکن است به مذاکره دوجانبه نیاز باشد، در رسانه‌ها از مذاکره حمایت کردم و حتی برای اولین بار این نظریه را مطرح کردم که برای استیفای منافع ملی اگر لازم باشد حتی می‌توان قبل از مذاکره، رابطه هم برقرار کرد و تأکید کردم که اصل، تأمین منافع کشور اسلامی‌مان است و بقیه همه ابزار و فرع بر آن است، البته طرح چنین مطالبی در آن دوره ثقیل بود. بالاخره در نهایت بن بست‌های ناشی از روش‌های رادیکالی آن دولت، این بار مردم را به سمت انتخاب دولتی سوق داد که شعارش اعتدال و تدبیر و امید بود. حماسه سیاسی خلق شد و رویکردهای گشایشی بویژه در صحنه روابط خارجی پدید آمد و همه را خوشحال کرد. این بار بنده خوشحالی‌ام یکدست بود چون مطمئن بودم که دوستان این دفعه با توجه به تجربه تلخ شکست قبلی‌شان دیگر از اتخاذ آن استراتژی غلط پرهیز خواهند کرد، خوشحالی ام مضاعف شد وقتی که سه دوست بسیار نزدیکم از معاونان وزارت خارجه شدند. من هیچوقت در هیأت حاکمه وزارت خارجه به این تعداد دوست هم‌پیاله نداشتم، برای همین خیلی زود احساس کردم بالاخره دوره آن رؤیای «کلید نرم» و تقدیرش تمام شده و روز آن فرارسیده که یک کلید محکم و قرص پیدا کنم و بتوانم بعد از سال‌ها، در یک اتاق در وزارت خارجه را باز کنم. با یکی از دوستان باب گفت‌وگو برای اینکه در کدام سفارتخانه بیشتر می‌توانم مفید باشم را آغاز کردم، با همه وجودم خوشحال بودم زیرا فکر می‌کردم که درست قبل از بازنشستگی‌ام بالاخره بعد از 24 سال به یک مأموریت می‌روم. پس از بازگشت از مسکو
(دوره رفع تشنج با شوروی و رد و بدل شدن پیام بین امام (ره) و گورباچف که از موفق‌ترین مأموریت‌های سفارت بوده است)، به‌رغم وجود امکان رفتن به مأموریت‌های گوناگون، به دلیل عدم علاقه به زندگی در خارج از کشور بیشتر علاقه داشتم در داخل وزارتخانه کار کنم و به بهانه‌های مختلف از رفتن به مأموریت‌ها طفره می‌رفتم. یکی از ثمرات کارم در داخل، راه‌اندازی و ایجاد و سازماندهی بخش سخنگویی وزارت خارجه بود و برای اولین بار به کادر‌سازی برای سخنگویی وزارت خارجه در آن دوره اهتمام ورزیدم و سرکار خانم افخم سخنگوی محترم فعلی وزارت خارجه یکی از نتایج آن دوره است. از آرزوهای بنده این بود که روزی یک خانم سخنگوی وزارت خارجه شود و این را از امام(ره) الهام گرفته بودم که در هیأت اعزامی‌شان به مسکو یک خانم قرار داده بودند.
مذاکرات اخیر در ژنو خیلی زود آغاز شد، آقای رئیس‌جمهور قول داده بودند صدروزه یک گزارش پیشرفت بدهند لذا مذاکرات سریع پیشرفت کرد، در آستانه 13 آبان که روز مرگ بر آمریکاست جوی سنگین علیه مذاکرات در کشور به پا شد و پلاکاردها در شهر نصب شد، گویی باید بین شعار مرگ بر آمریکا یا مذاکره با آمریکا یکی انتخاب شود. بنده خواستم به سهم خودم به وزارت خارجه و تیم مذاکره‌کننده کمک کنم و دو سخنرانی در دو دانشگاه در تبریز انجام دادم تحت این عنوان که «مرگ بر آمریکا یا مذاکره با آمریکا؟» در این سخنرانی تصریح کردم مذاکره لازم است و ضرورتی هم ندارد که فعلا به‌خاطر مذاکره از شعار مرگ بر آمریکا دست برداریم و در این زمینه به تجربه حذف شعار مرگ بر شوروی اشاره کردم که حتی موقعی که در مسکو در سطح سران 2 کشور در حال مذاکره بودیم در ایران شعار مرگ بر شوروی سر داده می‌شد اما بعد از امضای موافقتنامه حسن‌همجواری و قراردادهای گوناگون سیاسی، نظامی، اقتصادی، صنعتی و پس از بازگشت هیأت از مسکو و گزارش پیشرفت روابط به مردم و برقراری حسن‌همجواری عملا شعار مرگ بر شوروی در کشور حذف شد. البته دوستان برگزار‌کننده این سخنرانی‌ها، چون دیدند بنده از مذاکره حمایت کرده‌ام، این سخنرانی‌ها را منتشر نکردند و فقط بعضی از دانشجویان در وبلاگشان آن را منعکس کردند.
دو روز قبل از پایان مذاکرات در ژنو ناخودآگاه نگران شدم و با خودم گفتم نکند دوباره دوستان اشتباهات گذشته را مرتکب شوند اما یادم آمد که مسؤولان تیم مذاکره‌کننده قبل از رفتن به ژنو تصریح کرده‌اند که دیگر اشتباه ده سال پیش را مرتکب نخواهند شد و دیگر یک توافق بی‌انتها نخواهند کرد و این‌بار یک توافق به‌صورت یک پکیج و مجموعه بسته که ابتدا و انتهای کار دقیقا معلوم و مشخص باشد را صورت خواهند داد. در ده سال پیش براساس استراتژی اعتماد‌سازی هدف نهایی توافق را برقراری «اعتماد» قرار داده بودند و این کلمه «اعتماد» چون کلی و انتزاعی و چندپهلو و قابل دبه کردن است و می‌توانست با بهانه‌جویی تا صد سال اعتماد آنها حاصل نشود، به همین دلیل هم مذاکرات در ده سال پیش شکست خورد. اما من در عین حال آرام نگرفتم و دو روز قبل از پایان مذاکرات متنی را نوشتم و در رسانه‌ها منتشر کردم با عنوان «هشدار به تیم مذاکره‌کننده» و در آن تأکید کردم که تیم مذاکره‌کننده مراقب به‌کار بردن فریبکارانه کلمات کلی و انتزاعی و چندپهلو از طرف حریف در متن موافقتنامه باشد و از آن پرهیز کند و تصریح کردم که نباید از یک لانه دوبار گزیده شویم. شب آخر مذاکرات تا صبح بیدار بودم و نتایج مذاکرات را لحظه به لحظه پی گیری می‌کردم تا اینکه اوائل صبح سوم آذر ماه امضای موافقتنامه اعلام شد و من با خوشحالی فراوان خانواده‌ام را بیدار کردم و خبر توافق را به آنها دادم. برای من که 12 سال درگیر این موضوع بودم و می‌دانستم که چقدر کشور در این مدت دچار مشکل شده، خیلی مهم بود که این مناقشه پایان یابد. روز بعد، پس از انتشار متن موافقتنامه با علاقه و دقت آن را مطالعه کردم، چند بار آن را خواندم، آنچه را که می‌دیدم باور نمی‌کردم، نگرانی و غم تمام وجودم را فراگرفت، شاید من متخصص‌ترین فرد در این زمینه در کشور باشم چون سال‌هاست درگیر تخصصی و حرفه‌ای این مسأله هستم. آنچه می‌دیدم را نمی‌توانستم نادیده بگیرم و با دیدن هر کلمه فورا برنامه‌ای را که حریف با قرار دادن آن کلمه طراحی کرده، متوجه می‌شدم، این بار آن کلمات کلی و چندپهلو و بی‌انتها نه یک بار بلکه چندین بار در آن به‌کار رفته بود. دوباره مثل 10 سال پیش همه کارهای اصلی که ما باید انجام می‌دادیم واضح و صریح و روشن برای کوتاه‌مدت لیست شده بود اما تمام کارهای اصلی که آنها باید انجام می‌دادند را با حرفه‌ای‌گری و قرار دادن کلمات کلی و چندپهلو به درازمدت و ابهام و بی‌انتها و نامعلوم موکول کرده بودند.
شدیدا نگران شدم اما درنگ نکردم و سریعا نقاط ضعف و خلل و فرجی که در موافقتنامه بود را یادداشت کردم و به‌صورت نامه برای آقای رئیس‌جمهور درآوردم بعد آن را با اضافه کردن مطالبی به‌صورت سرگشاده تنظیم کردم تا درگیر و دار بروکراسی نماند و هر چه زودتر مورد توجه قرار گیرد. بعدها با مواضعی که آمریکایی‌ها اتخاذ کردند معلوم شد همه نکاتی که من در آن نامه تأکید کرده بودم، دقیق و صحیح و درست بوده است.
وقتی خواستم ابن نامه را منتشر کنم، همه دوستان، آشنایان، همکاران و بستگان و خانواده‌ام مانع شدند، آنها تصریح کردند درحالی که در کشور فضای جشن وجود دارد، این کاری نامأنوس و مطرود خواهد شد، خانواده‌ام یاد آور شد که با انتشار این نامه، برای همیشه همه شانس‌ها را از دست داده و همه پل‌های پشت سرم را خراب خواهم کرد، البته این نظر آنها درست بود و انتشار این نامه امیدی که برای «سفت شدن کلید» پدید آمده بود را پایان می‌داد و نشان می‌داد هنوز دوره تعبیر آن رؤیا پایان نیافته و حتی کلید بیشتر از گذشته «نرم» می‌شد. اما برای بنده وقتی منافع ملی مطرح است اصلا منافع شخصی را نمی‌بینم، بالاخره قرار شد در این باره حَکَم بین بنده و بقیه قرآن باشد و از قرآن طلب خیر کنیم و بر آن اساس اقدام کنم، این آیه آمد:«واجعل لی لسان صدقٍ فی الاخرین» یعنی «خدایا مرا گفتاری عطا فرما که همیشه به صداقت شناخته شوم.» این آیه را در ابتدای نامه سرگشاده‌ام قرار دادم و دوباره بعد از 12 سال قصد قربت کردم... .
* دیپلمات باسابقه وزارت خارجه


Page Generated in 0/0075 sec