printlogo


کد خبر: 257023تاریخ: 1401/9/8 00:00
حاشیه‌نگاری دیدار بسیجیان با رهبر انقلاب
این حکیم اهل باج دادن نیست

سیده فاطمه مطهری: نماز را که می‌خوانم، آماده می‌شوم و راه می‌افتم. هوا تاریک است و باران ‌زده. انگار دیشبش خدا خواسته موهبتش را به مردم تهران کامل کند؛ هم تیم ‌ملی فوتبال‌مان توانست ولز را ببرد و دل مردم را شاد کند، هم بعد از چندین روز آلودگی شدید تا صبح باران باریده و هوای شهر مطبوع و دل‌انگیز شده. چه روز خوشی است امروز برای‌مان!
خیابان انقلاب مثل همیشه شلوغ است و مردم در حال رفت و آمد؛ برای رسیدن به سرکار، دانشگاه، مدرسه؛ یاد دیشب می‌افتم. همین مردم که امروز در خیابان هستند، دیشب هم آمده بودند، با این تفاوت که دیشب کسی عجله برای رسیدن نداشت، آمده بودیم برای جشن گرفتن و شادی کردن برای پیروزی تیم ‌ملی فوتبال کشورمان. تصاویر فیلم‌های دیشب جلوی چشمم رژه می‌روند، لبخندی از شادی باقیمانده از دیشب می‌زنم و داخل فلسطین جنوبی می‌شوم. 
به کشوردوست که می‌رسم، خاطره تمام بارهایی که این خیابان را به سمت جنوب رفته‌ام در ذهنم تداعی می‌شود. از روضه‌های محرم دهه 70 که عاشق شام‌های داخل سینی‌اش بودم تا نمازهای ظهرهای رمضان، تا دیدارهای دهه 80 و 90 که گاهی توفیق حضور در آنها را داشتم. به تمام این 3 دهه از عمرم فکر می‌کنم و روزهایی که این انقلاب از سر گذراند و حکیم خردمندش، هدایتش کرد. 
آنقدر زود راه افتادم و به مقصد رسیدم که جزو اولین ‌نفرها وارد حسینیه می‌شوم. همان زیلوها، همان حال و هوا، همان سادگی که در تمام این سال‌ها شاهدش بودم. نخستین چیزی که چشمانم به دنبالش می‌گردد تا پیدایش کند، آیه بزرگ پشت سن است. اینکه برای این دیدار و این روزهای کشور چه آیه‌ای انتخاب شده، برایم جای سوال داشت. «فان حزب‌الله هم الغالبون» را که دیدم، لبخند زدم؛ لبخندی از رضایت. دلم می‌رود مدینه؛ آن روزی که این آیه نازل شده و محمد صل‌الله علیه و آله آن را برای پیروانش خوانده که «هرکس خدا و پیامبر و افراد با ایمان را ولی خود بداند، پیروز است. چرا که تنها، لشکر خدا غالب و پیروز است». چه شور و شعفی در دل مردم راه افتاده از اینکه پیامبر خدا، ولی‌شان است و پیروزمردان زمین هستند. یاد آرزوی همیشگی‌ام می‌افتم و اینکه اگر ماشین زمان داشتم به سال‌های اول هجرت و اوج روزهای شکوفایی اسلام در مدینه می‌رفتم و در آن اتمسفر و فضا زندگی می‌کردم. 
دیوارهای سمت راست و چپ حسینیه با تابلوهایی از حضور بسیجیان در موقعیت‌های مختلف تزیین شده است؛ بسیجیان در کسوت پزشکی، بسیجیان در حوزه علم و فناوری، بسیجیان در حوزه سازندگی، بسیجیان در روزهای مبارزه با کرونا، بسیجیان و کمک به محرومان؛ انگار حوزه‌ای برای خدمت به مردم و کشور وجود ندارد که بسیجی در آن میدان حضور نداشته باشد. 
چون جزو اولین ‌نفرها هستم، همان قسمت‌های جلویی می‌نشینم. تقریبا جایگاه روبه‌رویم است. به همراهم می‌گویم سال‌های قبل یادت هست فقط قسمت کوچکی از سمت راست حسینیه اختصاص به خانم‌ها داشت که علاوه بر کم بودن فضا، اکثرا پشت ستون‌های بزرگ حسینیه قرار می‌گرفتیم و باید مدام سرمان را به چپ و راست می‌کشیدیم تا بتوانیم آقا را ببینیم. حالا چند سالی است مکان نشستن خانم‌ها بزرگ‌تر شده و حتی گاهی مثل همین دیدار، با آقایان مساوی است. به لطف یا شاید غضب کرونا، از آن صف‌های فشرده به هم و نشستن روی زانوی نفر پشت سری خبری نیست. تمام حسینیه با کاغذ‌هایی علامت‌گذاری شده و با فاصله باید از هم بنشینیم. خانمی که کنارم نشسته، چند ثانیه قبل مشغول صحبت با خادم‌ها بود و تلاش می‌کرد به ردیف‌های جلو برود. لهجه ترکی دارد. از شهرش می‌پرسم. جواب که می‌دهد «خوی!» لبخندی می‌زنم و می‌گویم «پس با همسرم همشهری هستی!» می‌گوید یک هفته‌‌ای است به تهران آمده و فردا قرار است بازگردد. نگاهش به ردیف‌های جلو است. می‌گوید: «شما به اینها بگویید من بروم جلو! بالاخره همشهری هستیم». خنده‌ام می‌گیرد که همراهم بلند می‌شود و با خادمی که کمی آن‌سوتر ایستاده صحبت می‌کند. وقتی با سرش به خانم خویی اشاره می‌کند، می‌فهمم میهمان‌نوازی و مهربانی کرده و رفته واسطه خیر شود. بر که می‌گردد، این نوید را می‌دهد که نام بسیجیانی که قرار است ردیف‌های جلو بنشینند، هنوز نیامده؛ هر وقت اسامی آمد، دعوتش می‌کنند به جلو! می‌گویم «خب! الحمدلله» ولی از نگاهش می‌فهمم هیچ امیدی ندارد. 
ساعت هشت و ربع است که حسینیه تا وسط‌هایش پر می‌شود. آقایان، همگی لباس خاکی‌رنگ یکدست پوشیده‌اند؛ حتی برادران روحانی، بلوز و شلوار خاکی‌رنگ با عمامه‌ای بر سر. همگی شالی با طرح چفیه که یک طرف عکس حاج‌قاسم و طرف دیگر عکس امام و رهبری است، به دور گردن انداخته‌اند. سربندهایی با پرچم ایران هم به پیشانی بسته‌اند؛ آماده آماده! بین خانم‌ها نیز شال و سربند توزیع می‌شود. توجهم به رنگ روسری‌ها جلب می‌شود. جو غالب، با مشکی و رنگ‌های تیره است اما رنگی‌ها نیز کم نیستند. یاد صبح می‌افتم که مانده بودم کدام روسری‌ام را بپوشم که هم تیره نباشد هم برای چنین ملاقاتی، سبک نباشد! آخر از بین رنگ‌های متنوع به کرم سوخته رسیدم!
با رفیقم غرق صحبتیم که یکی از خادم‌ها جلو می‌آید و به خانم اهل خوی اشاره می‌کند بلند شود و به ردیف‌های جلو برود! برایش خوشحال می‌شوم؛ بالاخره به آرزویش رسید و می‌تواند مقتدایش را از فاصله نزدیک‌تری سِیر کند و با خیالی آسوده، به شهرش بازگردد. 
حوصله‌ام سر رفته! نه کتابی برای خواندن دارم نه موبایلی برای چرخ زدن. سیر در و دیوار حسینیه هم تمام شده. حالا حتی می‌توانم چشم بسته بگویم تابلوی سوم از سمت راست یا سمت چپ، تصویر بسیج در کدام حوزه فعالیت است؛ یا می‌توانم بگویم روی تابلوی بزرگ پشت سرم که حتی ساعت همیشگی حسینیه را پوشانده، چه نوشته شده! جایم را به رفیق می‌سپارم و بلند می‌شوم در حسینیه چرخ می‌زنم دنبال سوژه! چشمم همان اول روی نوزادی که گمان می‌کنم کوچک‌ترین عضو این جمع است، می‌ماند. پیراهنی به همان رنگ خاکی لباس آقایان به تن دارد که با رنگ آبی چشمانش ترکیب جالبی خلق کرده. کنارش می‌روم و با مادرش صحبت می‌کنم؛ فاطمه‌زهرای 5 ماهه، فرزند دومش است؛ دختر دیگرش را که 4 سالش است، نتوانسته با خودش بیاورد. با بغض می‌گوید «بچه‌ام آنقدر گریه کرد، خیلی دوست داشت بیاد». می‌پرسم از کجا آمده؟ «خراسان جنوبی، شهر زیرکوه، روستای شاهرخت». در ذهنم فاصله تهران تا روستای‌شان را تصور می‌کنم و مادر جوانی با نوزادی در بغل که با شوق این راه را آمده. سنش را که می‌پرسم و می‌فهمم متولد 74 است، ماشاءاللهی می‌گویم که در این سن ۲ بچه دارد، پاسخ می‌شنوم «تازه چون دانشجو بودم و درس داشتم، دیر بچه‌دار شدم و الان ۲ تا دارم».
از مادر جوان شاهرختی خداحافظی می‌کنم و کنار مادر دیگری می‌نشینم. انگار امروز مادران بچه کوچک‌دار توجهم را به خودشان جلب می‌کنند. نازنین‌زینبش 5 سال دارد و از خلیل‌آباد خراسان رضوی آمده‌اند. دارد برایم از مراسمات چند روز گذشته که تهران بوده تعریف می‌کند که می‌گوید «من نمی‌دونستم دیدار با آقا هم داریم. خیلی شوکه شدم وقتی فهمیدم». چشمانش یکباره خیس می‌شود. دستش را جلوی چشمانش می‌گیرد و اجازه می‌دهد هق‌هقش رها شود! نازنین‌زینب متعجب می‌گوید: «مامان! چی شده؟! چرا‌ داری گریه می‌کنی؟!» و سعی می‌کند با دستانش دست مادر را از جلوی چشم‌ها بردارد. می‌گویم: «خوشحاله مامانت نازنین‌زینب جان، به خاطر خوشحالی داره گریه می‌کنه». کنار نازنین و مادرش دختر جوانی نشسته که از لهجه‌اش مشخص است از اصفهان آمده. کمی صحبت می‌کنیم و از خودش و جامعه و این روزهای نصف جهان می‌گوید. حرف‌هایش را اینطور تمام می‌کند که «آخر این شلوغی‌ها، هیچی نمیشه. ما دل‌مون به حرف‌های آقا گرمه که گفتن امید داشته باشین». دعوتم می‌کند به خانه‌شان. لبخندی می‌زنم و تشکر می‌کنم. وقتی می‌خواهم بلند شوم و بروم، دوباره می‌گوید «اصفهان بیاین‌ها، شماره‌ام را بنویسید که اومدید بهم خبر بدید» و به اصرار، شماره موبایلش را کنار برگه کاغذهایی که در دستم است، می‌نویسم و به اتمسفر این فضاهای صمیمی فکر می‌کنم که چطور باعث می‌شود آدم‌های کاملا غریبه که هیچ‌گاه همدیگر را ندیده‌اند و احتمال زیاد هیچ‌وقت دیگر هم همدیگر را نبینند، اینطور به هم اعتماد داشته باشند و ارتباط بین‌شان اینگونه قوی شود. یاد روایت‌هایی که درباره مومنان بعد از ظهور آمده می‌افتم. کاش ما نیز در آن فضای صمیمی و مدینه فاضله بتوانیم نفس بکشیم و زندگی کنیم. 
سر جایم بازمی‌گردم. ساعت حدود یک ربع به نه است که «ابوذر روحی» پشت میکروفن می‌آید. بین جمعیت کاغذهای کوچک شعر توزیع می‌شود. ظاهرا آنهایی که در برنامه‌های روزهای قبل بسیج حضور داشتند، این شعر را از قبل تمرین کرده‌اند. آقای روحی آخرین یادآوری‌ها برای چندبار تکرار کردن هر بیت و حفظ لحن و آهنگ هنگام جمع‌خوانی را می‌دهد و شروع به خواندن می‌کند و جمعیت همراه می‌شود:
عاشق راه ولی هستیم، این ولایت آبرومونه
ما نمی‌لرزه قدم‌هامون، چون شهادت آرزومونه
جای فتنه نیست، در سرای ما
خاک ایرانه، کربلای ما
لبیک ثارالله، لبیک یا مهدی، لبیک ثارالله، لبیک یا مهدی
آقایی پشت میکروفن می‌آید و چند تذکر درباره شعار دادن‌ هنگام صحبت‌های آقا می‌دهد. یاد دیدار پرشور با دانش‌آموزان در 13 آبان می‌افتم که دقیقه به دقیقه دهه هشتادی‌های پرهیجان، شعار می‌دادند و تکبیر می‌فرستادند و منی که صوت دیدار را گوش می‌دادم، از این همه شور و شعار دادن‌های با مورد و بی‌مورد که گاهی نمی‌گذاشت کلام رهبر کامل شود، اعصابم خرد شده بود!
دخترک 10-9 ساله‌ای کنار یکی از ستون‌ها ایستاده و در حال مصاحبه و صحبت است، چهره‌اش برایم آشناست ولی یادم نمی‌آید کجا دیدمش. رفیقم می‌گوید «زینبه، همون دختر شهیدی که کلیپش خیلی وایرال شد که تو پارک با مردم حرف میزنه». یادم می‌آید؛ زینب دختر شهید مفقودالاثر شیری؛ دخترک آرام بانمک. با مادرش آمده. کمی با زینب صحبت می‌کنیم. در جواب جمله‌ای که پدرت شهید شده، می‌گوید «نه! بابای من مدافع حرمه». نمی‌دانم چه بگویم. یعنی این بچه مفهوم شهادت و مرگ را نمی‌داند؟ حساب می‌کنم، موقع رفتن بابایش چند سال داشته؛ شاید حدود یک سال. پس خاطره خاصی از پدر در ذهن ندارد... با مادرش که صحبت می‌کنم می‌گوید همسرم مفقودالاثره، هیچ قبر و نمادی برایش نداریم. سال 95 در خان‌طومان با چند نفر دیگر سوار بر ماشین بوده‌اند که به شهادت می‌رسند و 6 سال است خبری از بازگشت پیکرهای‌شان نیست. زینب به همین خاطر پدرش را مدافع حرم می‌داند». 6 سال... 6 سال گذشته باشد و خبری از همسرت نداشته باشی، دخترکش را بزرگ کنی و خبری از خودش نداشته باشی. از اینکه دفن شده؟ رها شده؟ چه کردند با پیکرش؟... حتی در تصور هم نمی‌توانم خودم را جای خانم شیری و خانم‌ شیری‌ها بگذارم... سخت است، خیلی سخت است. 
آقای روحی مجدد پشت بلندگو می‌آید و سرود ملی را می‌خواند. جمعیت به احترام سرود همگی بلند می‌شوند. دست‌ها روی سینه و همه با هم سرود را می‌خوانند. «شهیدان پیچیده در گوشه جهان فریادتان، پاینده مانی و جاودان، جمهوری اسلامی ایران». بعد از سرود ملی، آقای روحی شروع به خواندن «عشق جانم امام زمانم» می‌کند. جمعیت انگار صدای دوستی قدیمی را شنیده باشند، همه با شور شروع به خواندن می‌کنند: «دنیا بدون تو، معنایی نداره، عشق روزگارم، وقتی که تو باشی، دل‌هامون بهاره»... نگاهم به زینب می‌افتد، با همان شور و هیجان دهه نودی‌ها مشغول همراهی با جمع است. برمی‌گردد و مادرش را نگاه می‌کند. ماسک مادر کمی، فقط کمی! کج شده. زینب سریع می‌گوید «ماسکتو مرتب کن مامان!» به خانم شیری نگاه می‌کنم و همان‌طور که چشم‌های‌مان دارد از حرف دخترک و حساسیتش به مرتب بودن لبخند می‌زند، می‌گویم «دختر است دیگر!» و مادر در جوابم می‌گوید «آره خیلی هم دختره!» و من دوباره به 6 سال نبودن و ندیدن بابایش فکر می‌کنم. 
خبرنگار، زینب را برای مصاحبه به ردیف‌های جلو می‌برد. دوست دارد مادرش هم در آن ردیف‌ها بنشیند. به خادم‌ها که گفته می‌شود با روی باز می‌پذیرند و همسر شهید مفقودالاثر هم در ردیف سوم قرار می‌گیرد. انگار سختگیری‌ها برای نشستن در ردیف‌های جلو، کم شده است. 
ساعت نه و چهل دقیقه است. حسینیه چند دقیقه است ساکت است، فقط صدای پچ‌پچ‌های آرامی در فضا می‌آید. همه منتظرند؛ در سکوت. بدون شعار دادن، شعر خواندن. انگار تذکرها برای شعار ندادن را بسیجی‌ها خیلی جدی گوش داد‌ه‌اند. برایم این حجم از سکوت عجیب است. به چهره‌ها نگاه می‌کنم. چشم‌ها همگی منتظر و خیره شده به پرده‌های سبزرنگ پشت جایگاه که گاهی تکانی می‌خورند و معلوم است حرکت‌ها در پشت‌شان بیشتر شده و آدم‌هایی می‌روند و می‌آیند. بالاخره همزمان با کنار رفتن پرده، سکوت شکسته می‌شود و جمعیت همزمان با بلند شدن، صلوات می‌فرستند و حضرت آقا وارد حسینیه می‌شوند. جمعیت شعار حسین حسین می‌دهد. آقا تعارف می‌کنند بنشینید. یک بار دیگر شعار داده می‌شود و با حرکت دست آقا و تعارف به نشستن، همگی می‌نشینند. چقدر این گوش به حرف دادن بسیجیان برایم جالب است! نگاهم به زینب می‌افتد. ردیف دوم نشسته، تقریبا روبه‌روی آقا. وقتی می‌نشیند، برای آقا دست تکان می‌دهد!
قاری شروع به خواندن آیات سوره احزاب می‌کند. آقا با نگاهی راسخ به جمعیت نگاه می‌کنند. نگاهم را از چهره آقا برنمی‌دارم و منتظرم قاری به آیه 23 برسد! می‌رسد و من منتظر ثبت حالت ولی‌ امر مسلمین موقع تلاوت این آیه «من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا ‌الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا». سرشان را پایین می‌اندازند و به زیلوهای آبی رنگ حسینیه خیره می‌شوند. شکار لحظه‌ام را روی کاغذی که در دستم است، یادداشت می‌کنم. 
قرآن که تمام می‌شود، سردار سلامی و سلیمانی و چند مسؤول دیگر که ردیف اول نشسته‌اند بلند می‌شوند و سمت راست جایگاه می‌نشینند. ردیف اول می‌شوند بسیجیان! هیچ مسؤولی در صف اول ننشسته!
ابوذر روحی پشت بلندگو می‌آید و جمعیت شعری را که تمرین کرده بودند، همخوانی می‌کند و صحبت‌های آقا آغاز می‌شود. این دیدار انگار با اکثر دیدارهای معمول فرق دارد! چه لباس‌های هماهنگ شرکت‌کنندگان، چه صحبت نکردن مسؤولان سپاه و بسیج قبل از آقا. انگار بسیجی‌ها با لباس رزم آمده‌اند بدون فوت وقت صحبت‌های مقتدای‌شان را بشنوند و آماده رزم شوند!
«خیلی خوش آمدید برادران عزیز، خواهران عزیز، جوانان عزیز بسیجی؛ حسینیه را منور کردید با نور...» صدای گریه خانم پشت سری و بلند شدن صدای هق‌هق از چند طرف حسینیه، باعث می‌شود کلمات آخر جمله را متوجه نشوم. آقا شروع به صحبت درباره تشکیل بسیج توسط امام و صحبت‌ها و تعاریفی که امام درباره بسیج کرده‌ بودند، می‌کنند. جمله امام که «من دست تک‌تک بسیجی‌ها را می‌بوسم» را که می‌گویند، صدای گریه و هق‌هق بسیجی‌ها دوباره بلند می‌شود. 
همان‌قدر که همیشه در صحبت‌های‌شان تاکید به خواندن و دانستن تاریخ می‌کنند، مشخص است خودشان تاریخ را کاملا مسلطند. مثل یک استاد تاریخ، شروع به گفتن و تعریف تاریخ از قبل انقلاب می‌کنند؛ اینکه چرا آسیای غربی آنقدر منطقه مهمی است و در میان کشورهایش، ایران چه جایگاهی از لحاظ ثروت و راه‌های جغرافیایی دارد و تلاش غرب برای تسلط بر این منطقه و ضربه مهلکی که انقلاب ایران به آنها وارد کرد. 
وسط صحبت‌ها چندصدم ثانیه‌ای مکث می‌کنند، دست در جیب قبای‌شان می‌کنند و دستمال پارچه‌ای بیرون می‌آورند و صورت‌شان را پاک می‌کنند. دستمال پارچه‌ای... نه دستمال کاغذی یک بار مصرف که ما هر روز براحتی چندین و چندتایش را مصرف می‌کنیم و حتی بدون اینکه کامل مصرف شده باشد به سطل آشغال می‌اندازیم؛ آن ‌وقت رهبر کشور از دستمال پارچه‌ای که قابلیت شستن دارد و بارها و بارها می‌شود از آن استفاده کرد و دور انداخته نمی‌شود، استفاده می‌کند. چقدر حرف و عملت یکی‌ است بزرگمرد، نه مثل ما که فقط شعار حفظ محیط‌زیست می‌دهیم ولی در زندگی شخصی‌مان اهل این رعایت کردن‌ها نیستیم!
ساعت یازده و ده دقیقه است. یعنی نزدیک یک ساعت است که آقا مشغول صحبتند و این جمعیت غرق بیان شیوا و تاریخ‌گویی آقا شده‌اند. آنقدر غرق که هنوز یک بار هم شعار نداده‌اند. صحبت‌ها به وضعیت سال‌های اخیر منطقه و کشورهای حامی ایران مثل سوریه، عراق، لبنان، سومالی، لیبی و سودان می‌رسد و تلاش غرب برای ساقط کردن این کشورها و پایدار ماندن 3 کشوری که ایران به آنها کمک کرد؛ به رهبری قاسم سلیمانی. حرف به رفیق شفیق که می‌رسد، سکوت جمعیت هم می‌شکند و همه صلوات می‌فرستند. چند دقیقه بعد که صحبت‌ها به مذاکره و صحبت با آمریکا می‌رسد و اثبات تاریخی با چندین مصداق که صحبت با آمریکا کمکی به حل مشکلات نمی‌کند و آنها فقط می‌خواهند به صورت مستمر باج بگیرند، نخستین فریاد مرگ بر آمریکا در حسینیه طنین‌انداز می‌شود. دوربین چشم‌هایم مجدد روی صورت آقا زوم می‌شود. سعی می‌کنم تمام حرکات صورت و بدن‌شان موقع صحبت درباره مذاکره با آمریکا را ثبت کنم. لحن‌شان کاملا جدی و پرصلابت است. نگاه چشم‌ها پرنفوذ و محکم. مشخص است این پیردانا، این حکیم، اهل باج دادن نیست! راسخ و استوار. مصداق بارز آیه «فاستقم کما امرت».
دومین شعار هم بعد از صحبت درباره صدای رعدآسای ملت ایران در 13 آبان امسال، بلند می‌شود. اینکه صدای ملت در تشیع حاج‌قاسم مشخص بود. صدای ملت امسال در 13 آبان مشخص بود و آنهایی که می‌گویند صدای ملت را بشنوید، خودشان چرا صدای ملت را نمی‌شنوند؟
سومین شعار تقریبا آخرهای بیانات بلند شد. آنجا که 4 نصیحت به بسیجیان کردند و در آخر گفتند مواظب نفوذ دشمن در مجموعه بسیج باشید که شعار مرگ بر منافق در حسینیه طنین‌انداز شد. 
ساعت یازده و نیم بود که صحبت‌ها تمام شد و در بین اشک و شعار دادن‌ها و دست‌های بالا رفته به نشانه عهد و خداحافظی، فرمانده کل قوا، حسینیه را ترک کردند و بسیجی‌ها ماندند با توصیه‌ها و فرمان‌هایی از طرف فرمانده و عرصه بروز و چندمرده حلاج بودن‌شان!

Page Generated in 0/0083 sec