خیلی خوشحساب بود. یک دانه تخم بلدرچین از من خرید و همانجا پولش را حساب کرد. یعنی قیمتش را ذهنی حساب کرد و گفت دوستش دفعه بعد پولش را حساب میکند. تخم بلدرچین خیلی دوست داشت؛ همانجا داخل مغازه تخم را داخل دهانش انداخت و بالا کشید. خیلی هم اهل شوخی و خنده بود. یک بار وقتی برای مغازه جنسهای جدید آمد، بعد از یک گپوگفت دوستانه با راننده، از توی ماشین حمل بار با یک کیسه پُر، پرید روی سینهام و گفت: «پخخخخ». یادش بخیر. کمی ترسیدم و تا روز بعد همان ساعت، مثل بز کوهاندار به خودم میلرزیدم. اما الان که یک سال گذشته، با یادآوری برق کارد هندوانهخوریاش که از یک میلیمتریِ دماغم رد شد، فقط یککم عرق سرد روی کمرم مینشیند. خیلی کم ها!
چقدر دستش به کار خیر میرفت. از بقال محله خودشان شنیدم که یک روز آمده و یک کارتون زغال برداشته تا ببرد برای کودکان کار. میگفت جوری همانجا یک خیار از جیبش در آورده و پوست گرفته و به او هم تعارف کرده که کلی شیفته مرامش شده و یک کارتن اضافه هم داده بود که کار خیرش را بکند. میگفت خیلی ظرافت طبع داشت و خیار را بدون اینکه مثل سرآشپزهای کرهای، با حرکات سریع حلقهحلقه کند، نمیخورد.
پاک پاک بود. به مواد مخدر لب نمیزد. وقتی میدیدیاش، بوی گُل میداد! اصلا لذت میبردی.
دیدار دوممان یک ماه پیش بود. دیگر ندیدمش تا امروز که خبر پرپر شدنش را شنیدم. با خودم گفتم پول آن یک تخم بلدرچین فدای سرش...
فقط اگر خانوادهاش شیشه نوشابههای خالی را برگردانند، سه جعبه نوشابهای هم که برد نوش جانش.