روزی بهلول نخودچیخوران بر مسیری حوالی عبدلآباد رفتی و سرمای هوای تهران را سَقط گفتی که باد، تکهای کاغذ بر صورتش بزد. وی کاغذ بخواند، پس درحال، نخودچیها به جوی خیابان افکنده، کاغذ مچاله بکرد و بیاعصاب به راه افتاد. چند قدمی برفت و ایستاد. قدری اندیشید و مسیری دیگر پیش گرفت. در مسیر، جامهای بِرَند و براق ابتیاع نمود و جامه سادهاش به زبالهدان افکند. چون به مقصد برسید، ادکلن بولگاری از جیب برون آورده، هرچه در شیشه بود، بر خود بزد و پلهها را دو تا یکی بالا رفت. در بکوفت و داخل شد و بیاذنِ خانم منشی، به اتاق رئیس رفته، مقابلش بنشست و با لبخندی ملیح به وی زُل زد. لحظاتی در سکوت بگذشت، پس بهلول صدا مخملی بکرد و سلام داد. رئیس از حالت هَنگ به در آمد، پس هرچه گنجایش ریهاش اجازت دادی، بوی ادکلن با دماغ به داخل بکشید و گفت: «ای نیکمرد! تو را چه فرمایشی باشد؟»
بهلول بگفت: «تو مرا نشناسی، لیک خاندان من و تو را از دیرباز ماجرایی بودهاست. زمانی اهل خاندانم به هر نحوی از خاندانت بکشتند و اموالشان تصاحب بکردند. زمانی دیگر در میان خاندانت اقسام فتنهها انداختند. خلاصه آنکه هیچ از انحای خصومت نماند که از جانب خاندانم بر خاندانت نرفته باشد. لیک کنون مرا رغبت آن باشد که در دم و دستگاهت به یاریات مشغول گردم و با تو در رفاقت و رفتن به صفاسیتی کوشم. مرا اجازت دهی؟»
رئیس بگفت: «مردی نیکمنظری، لیک چه تضمینی باشد که چون خاندانت با من بیشعوربازی درنیاوری و توی چای من تُف نکنی و اینها؟»
بهلول بگفت: «نویسم و همچین خیلی خوشگل انگشت زنم!»
رئیس بگفت: «آها... من هم گوشهایم مخملی باشد و گویم بفرما اصلاً کله من با موهای سشوارکرده، مسند تو باد! خاموش باش دغل!»
بهلول کاغذ مچاله از جیب درآورده، در صورت رئیس پرت بکرد و گفت: «چطور در جریده کثیرالانتشارت نوشتهای امضای فردی هزاران برابر پلشتتر و دغلتر از خاندان من که هرآینه با بازدم خود، هزاران خدعه و خصومت برای این مملکت زایَد، تضمین باشد، لیک انگشت من تضمین نباشد؟!»
پس نزدیک برفت و شیشه خالی ادکلن بولگاری بر سر رئیس بشکست و «گلاب به رویم»گویان از آنجا برون شد.