محمدجواد رحیمی: همین که برگه مرخصیام را گرفتم، از پادگان زدم بیرون. رفتم دنبال همسرم. ناهارمان را خورده نخورده از خانه زدیم بیرون، سمت شاهچراغ. توقع داشتم جشنواره عمار راه باریکه منتهی به حرم را بند آورده باشد، یادم نبود هنوز ۳- ۲ ساعت به شروع مراسم مانده. از صحن احمدابن موسی وارد شدیم. همه چیز مثل قبل بود جز نیروهای مسلحی که به حرم اضافه شده بودند. تنها نشانهای که از عمار به چشمم خورد، بنرهایی بود که گوشهگوشه حرم سبز شده بودند. رفتیم بابالرضا، آنجا هم خلوت بود. صدای همهمه سرمان را چرخاند طرف شبستان امام خمینی، محل برگزاری افتتاحیه جشنواره. رفتیم تو. همسرم رفت روی صندلیها نشست. من هم با رفقا که کمتر از قبل میدیدمشان سلامعلیکی کردم و برگشتم بیرون شبستان. از بیرون میدیدم که دوستان مثل اسفند روی آتش تک و دو میکنند تا مراسم به بهترین شکل برگزار شود. من اما مثل شکارچی در انتظار صید، آرام اطرافم را میپاییدم. قلابم را انداخته بودم توی حاشیه حاشیههای جشنواره. نمنم باران، تازه عروس دامادی که در گوشهگوشه صحن عکس یادگاری میانداختند و حتی تلاش بیوقفه بچههای عمار، هیچکدام قلمم را قلقلک نداد.
صدای گریه نوزادی را شنیدم. ناخودآگاه سرم چرخید سمت در. مادری داشت بچهاش را در آغوش میجنباند تا خوابش کند. با خودم گفتم کاش چند دقیقه مقاومت کند و نخوابد. هیچ گریهای لبخند به لبم نمیآورد جز گریه نوزاد. از بدجنسیام نیست. نوزاد همه چیزش امیدبخش است حتی گریهاش! کودکی دیگر با کفشهای جیغ جیغوش جلوتر از مادرش میدوید سمت شبستان. نگاهش کردم. لبخندم کش آمد، شکلکی درآوردم. بچه ترسید، برگشت سمت مادرش.
یکی از خادمین حرم با خانوادهاش سمت شبستان میآمد. عکس قاب شدهای در دست داشت. حدس زدم از خانواده خادم شهید پورعیسی باشد، نزدیکتر شدند عکس واضح شد. حدسم درست بود؛ پدر، عکس شهید را به فرزند خردسالش داد و گفت:«امیرحسینجان عکس پدربزرگ رو بگیر». بقیه خانوادههای شهدا هم عکس شهیدشان را داده بودند دست کوچکترین فرد خانواده. بعضیهایشان آنقدر ریزهمیزه بودند که قاب عکس نصف بیشتر بدنشان را پنهان میکرد. اینکه عکس را به بچهها میدادند چه معنایی داشت؟
بچهها را که دیدم، یاد پسربچههای شهید حادثه تروریستی افتادم. قید پرسه زدن اطراف شبستان را زدم و رفتم توی صحن اصلی، سمت مزار شهدا. توی مسیر به خودم گفتم تو اینجایی که درباره جشنواره عمار بنویسی نه شهدا. خودم جواب خودم را دادم: خود عمار هم به خاطر این شهداست که اینجاست.
مردم دور قبر شهدا جمع شده بودند؛ یکی فیلم میگرفت، یکی به باعث و بانیاش لعنت میفرستاد و بعضیها هم فاتحه میخواندند.
پسر نوجوانی، کنار قبر شهید مجتبی ندیمی نشسته بود. به صفحه گوشیاش زل زده و قرآن میخواند. عکس قاب شده شهید هم به دستش تکیه داده بود. احتمال دادم او هم کوچکترین عضو خانوادهشان باشد. کمی بعد عکس شهید را بغل کرد و سمت شبستان امام خمینی راه افتاد.
به عکس و مزار شهدای دانشآموز نگاهی انداختم و بعد برای زیارت رفتم سمت مرقد. قبل از در ورودی، میزی گذاشته بودند و روی میز عکسی از شهید پورعیسی و زیر عکس دفتری. توی دفتر نوشته شده بود: «برای شهید دلنوشتهای بنویسید». همه صفحات دفتر پر بود. فقط حاشیه صفحات جای نوشتن داشت. ۲ تا پسربچه بدو بدو سمت دفتر آمدند. نفر اولی که رسید بلند گفت: «اول! من زودتر رسیدم» و بعد شروع به نوشتن کرد. بچهها که رفتند دفتر را تورق کردم. دنبال دستخطهای بچگانه میگشتم. یکی با خط میخی کودکانه نوشته بود: «خدایا قول میدهم دیگر کار اشتباه نکنم، توبه من را بپزیر». یکی دیگر نوشته بود: «خدایا بابام سیگار را ترک کند». یکی هم نوشته بود: «من هم میخواهم شهید بشوم». دوست داشتم چیزی توی دفتر بنویسم اما نمیدانستم چی! خودکار را گذاشتم لای دفتر و برگشتم سمت در ورودی شبستان امام خمینی. اما هنوز داشتم دنبال جمله میگشتم برای نوشتن توی دفتر دلنوشته. یادم رفت زیارت کنم. دیگر فقط بچهها به چشمم میآمدند. مثلا دختربچهای که سربند سرخی بسته بود و لیلیکنان و با ریتم خاصی میگفت: «ابالفضل علمدار، وطن ما رو نگه دار»؛ چند دقیقهای چشمهایم را به خودش میخ کرده بود.
هوا سرد شده بود. کفشهایم را درآوردم. گذاشتم توی پلاستیک و رفتم توی شبستان. بخش جایزهها را از دست داده بودم. حالا پسر بچههای شیرازی داشتند سرود میخواندند. بقیه بچهها هم از سر و کول پدر و مادرشان بالا میرفتند تا پرچمهای کاغذیشان را تکان دهند و همخوانی کنند. با دیدنشان هم یاد گذشته و بچگیهای خودم افتادم، هم به آینده و روزهای خوب کشورم فکر کردم. مراسم رو به اتمام بود. مجری از خانوادهها خواست بچههایشان را روی سن بفرستند تا همگی سرود «سلام فرمانده» را همخوانی کنند. بچهها رفتند بالا. سرود پخش شد. بچهها همخوانی میکردند و خانوادههایشان دوربین به دست ذوق بچههایشان را ثبت میکردند.
بعد از مراسم به همسرم زنگ زدم. گفتم برویم خانه. کفشهایمان را که پوشیدیم، گفتم: «چند لحظه صبر کن، الان میام»، رفتم سمت در ورودی مرقد شاهچراغ و توی دفتر دلنوشته نوشتم: «کاش هنوز بچه بودم».