بیبند و باری شارلیابدو محصول آزادیهای کوری است که لیبرالیسم به جان جامعه مدنی انداخته است
گروه بینالملل: «فردریک سنکلر» ریاضیدان، اقتصاددان، برنامهریز اجتماعی فرانسوی و نویسنده مقاله فلسفی «چگونه از آمپاس (بنبست) لیبرال خارج شویم؟» اخیرا در مصاحبهای با روزنامه فیگارو، تعریفی به مراتب وسیعتر از «دموکراسی غیرلیبرال» (illiberal democracy / مردمسالاری ناآزاد) ارائه داده که «ویکتور اوربان» نخستوزیر مجارستان در سال 2014 در سخنرانی مشهورش مطرح کرده بود.
اوربان 8 سال پیش در معرفی ایده ملیگرایی محافظهکارانه جدید خود به مجارها از بازتشکیل یک کشور و یک دولت گفته بود که این ایدئولوژی را به عنوان عنصر مرکزی سازمان دولتی خود به رسمیت نمیشناسد. او در همه این سالها با وجود همه نیازی که اتحادیه اروپایی و ناتو به بوداپست به عنوان یک عضو وفادار در شرق اروپا داشتهاند، توسط غربیها متهم به دیکتاتوری و ضدیت با آزادی متهم شده است. حتی بعد از آنکه سال 2019 در جریان کارزار انتخاباتی بار دیگر شعار «تقابل مردمسالاری ملی با دموکراسی لیبرالی» را مطرح کرد، توسط رئیس کمیسیون اروپایی رسما به عنوان دیکتاتور اروپایی معرفی شد.
با این وجود به نظر میرسد ایده اوربان و حزب حاکم فیدس مجارستان یک ایده بسیار صادقانه و عملگرایانه باشد که نهتنها به موفقیت نسبی رسیده، بلکه کشور او را در نزدیکترین فاصله با روسیه و میدان جنگ اوکراین از گزند تبعات سیاست شعاری و شکستخورده لیبرالهای غرب اتحادیه حفظ کرده است. در حقیقت مجارها از ورود به آن سیاهچاله ایدئولوژیک که اوکراین و حتی غولهای غرب و شمال اروپا را میبلعد، خودداری کردهاند.
حرمان بسیاری از سیاستمداران و متفکران واقعگرای فرانسوی نیز از همین رو است. کشوری که خود را مهد لیبرالیسم برمیشمارد، حالا به ورطه سیاهچاله لیبرالیسم رسیده که گاه خود را به شکل سیاستهای سرکوبگرا یا بناپارتی امانوئل مکرون و روسای جمهور ۲ دهه اخیر نشان میدهد و گاه در قالب روایتهای فاشیستی از آزادی بیان.
اندیشمندی در سطح «فردریک سنکلر» که پیشتر معرفی شد با سابقه مشاورت آخرین نخستوزیر واقعا برجسته فرانسوی - دومینیک دو ویلپن در اواخر دوران ریاستجمهوری «ژاک شیراک» فقید – یکی از عقلای واقعگرای جامعه فرانکهاست که به جای ادامه ریاکاری و لجنپراکنی فعلی، اخیرا اصطلاح «دموکراسی پسالیبرال» را مطرح کرده است. این در واقع بازتولید همان عبارت «دموکراسی غیرلیبرال» است که ویکتور اوربان – یا به زعم سران بروکسل، دیکتاتور شرق اتحادیه - چند سال پیش مطرح کرده بود.
شکی نیست عبارت «غیرلیبرال» که رهبر مجارها به دموکراسی الصاق کرده، هنوز هم در چارچوب نظری یورو- آتلانتیک مثلا در منابعی مثل فرهنگ لغت مریام وبستر معانی مذمومی چون متعصب یا حتی غیردموکراتیک را تداعی میکند. یا در فرهنگ آکسفورد واژه «غیرلیبرال» به معنای عدم تحملعقاید دیگر و به منزله نقیض نظام سیاسی پارلمانی انگلیس یا ادعای آنگلوساکسونی آزادی بیان در نظر گرفته میشود. هنوز بلندگوهای پروپاگاندای غربی برای حمله به دولتهای مستقل یا مخالفشان در جهان – همانند مواضع دولتهای آمریکایی و اروپایی درباره آشوبهای اخیر کشورمان - آنها را همزمان به اقتدارگرایی و لیبرال نبودن متهم میکنند.
شاید پس از استغفارهای متوالی اخیر «فرانسیس فوکویاما» متفکر آمریکایی ژاپنیتبار نزدیک به حلقه نومحافظهکاران اشتراوسی از مدحی که ۳ دهه پیش در وصف کمال لیبرالیسم به عنوان آخرین راهحل بشری یا همان گاف «پایان تاریخ» داشت، به چالش کشیدن او چندان لطفی نداشته باشد، بویژه که مدل ادعا و سپس استغفار فوکویامایی نیز به گفته خود او نسخهای تاریخی در قامت «ویلهلم فریدریش هگل» فیلسوف آلمان قرون هجدهم و نوزدهم داشته است.
با این حال سنکلر در مصاحبه اخیر با فیگارو توضیح میدهد که چرا دعای فرانسیس فوکویاما مبنی بر اینکه لیبرال دموکراسی یک مدل سیاسی و اقتصادی غیرقابل غلبه است، بیاعتبار شده است. او معتقد است نظریه به اصطلاح «برخورد تمدنها» که توسط «ساموئل هانتینگتون» – پادوی پیشین شورای امنیت ملی آمریکا - تئوریزه شده بود، اکنون بیشتر به واقعیت نزدیک شده است و یقین غربیها به لیبرالیسم را متزلزل کرده است. سنکلر بیان میکند این واقعیت به ظهور مدلهای سیاسی «غیرلیبرال» مانند مدل مجار انگیزه داده است، زیرا به نظر میرسد این مدلها بهتر از حکومت لیبرال در برابر خشونت تقابلهای تمدنی مقاومت میکنند.
دیدگاه سنکلر، میتواند ظهور مدلهای سرمایهداری اقتدارگرا را توضیح دهد، مانند مدلی که در چین، برنده واقعی جهانی شدن است.
به نظر او، غرب رو به زوال است، ابرقدرت آمریکا به خاطرهای دور تبدیل شده و اروپا در آستانه فروپاشی است. او شهرهای فرانسه را شبیه کشورهای جهان سومی توصیف میکند و بر اساس این تحولات، او به این نتیجه میرسد مدل حکمرانی لیبرال الزامی نبوده و تنها جایگزین معتبر برای رژیمهای استبدادی نیست.
او سپس به آثار «الکساندر کوژو» اشاره میکند؛ فیلسوف هگلگرای فرانسوی روستبار اوایل قرن بیستم که معتقد بود لیبرالیسم، اعم از سیاسی و اقتصادی، کنترل اراده به قدرت افراد و همچنین دولتها و دستیابی به یک جامعه کاملاً آرام را ممکن میکند. برعکس، سنکلر میگوید تجربیات ۲ دههای که از قرن بیست و یکم میلادی میگذرد، این نظریهها را بشدت رد کرده است.
او غرب را مذمت میکند که همچنان از اعتراف به اینکه میخواهد تا ابد تسلیم مدل اقتصادی و سیاسی لیبرال باشد طفره میرود. او میگوید: «ما طوری رفتار میکنیم که گویی لیبرالیسم واقعاً پیروز شده است اما لیبرالیسم به بنبست رسیده است. جامعه مدنی ما، محل زندگی مشترک ما، آداب و رسوم، سنتها، محیطزیست ما دیروز آمریکایی شد، امروز اسلامی شده است و بیشک فردا مدل چینی را اتخاذ خواهد کرد. در این میان سیاستمداران (غربی) بیهوده درباره محافظت از تمدن ما صحبت میکنند، زیرا مدلهای سیاسی آنها همگی به نوعی لیبرالیسم اجتماعی وابسته است که در نهایت ناتوانی قرار دارد، زیرا کاملاً نسبت به واقعیت تمدنی کور است».
به همین خاطر شاید بسیاری از رهبران غربی منتظر آن بودند که یکی مثل سنکلر عبارت «پسالیبرال» را به جای «غیرلیبرال» بر سر زبانها بیندازد تا بدان چنگ زنند.
«دموکراسی پسالیبرال» یک نوع استغفار ایدئولوژیک است که البته بسیار بهتر از رویکردهای قطبی فاشیستی یا صهیونیستی فعلی حاکمیت و نخبگان فرانسوی، تکلیف جامعه را مشخص میکند. تعریف عاریتی سنکلر اشاره به این واقعیت است که اگر چه هنوز میتوان از دموکراسی به عنوان ابزاری قدرتمند برای ادامه حکومت ملی استفاده کرد اما در عین حال باید در کنار آن توضیح و توجیهی برای کاستیهای مدل لیبرال غالب کنونی نیز ارائه کرد.
سنکلر پسالیبرال شدن را فرصتی برای توسعه الگویی به منظور احیای همان آرمان قدیمی آزادی میداند تا آن را جایگزینی برای حکومت بر مبنای آرمان جعلی ارائه شده توسط روشنفکران آنگلوساکسون – یا به بیان درستتر آنگلوصهیونیست- کنیم. همان قدر که لیبرالیسم محدودیت به بار میآورد، پسالیبرالیسم نامحدود است. همان قدر که لیبرالیسم تنگنظر است و به دیگر دیدگاههای مذهبی و ملی توهین میکند و دیگر راهحلها را برای برونرفت از بحرانهای جهان معاصر انکار میکند، پسالیبرالیسم به جای درگیر شدن به دیگران به دنبال الگوهای مقدور و کاربردی بومی یا جهانی میگردد.
به عقیده این متفکر فرانسوی، لیبرالیسم با گسترش نامعین و کور آزادیهای به اصطلاح بنیادی، آنها را به جان جامعه مدنی انداخته است. درست همان بلایی که کارتونهای موهن شارلی ابدو- با کارت سفید نه چندان پنهان دولت عمیق صهیونیستی روتشیلدها و دولت رسمی نوچهشان در الیزه – بر سر جامعه فرانسه آورده است؛ جامعهای که نه تنها هنوز دستکم نیمی از آن عقاید سفت و سخت کاتولیک دارند، بلکه بیش از ۱۰ درصد آن – که سهم بزرگی در نیروی کار دارند – نیز مهاجران مسلمان هستند. شارلی ابدو اما در تنفرپراکنی به هیچیک از این اکثریت و اقلیت رحم نمیکند چرا که ایدئولوژی صهیونیستی پشت سر آن حتی از یهودیت واقعی نیز گریزان است، چه رسد به اسلام و مسیحیت. شارلی به همین شکل در راستای فرهنگ الغا (Culture Cancel) که از مقر دولت بانکدارهای یهود سیاستگذاری شده، به زلزلهزدگان ایتالیایی، جنگزدههای اوکراینیها و هر موجودیت مستقل دیگری از دولت جهانی در حال حاکم شدن هم احترام نمیگذارد.
جایگاه امروز مجارستان به عنوان تنها دولت اتحادیه اروپایی که این ایده را در حکومت خود به کار گرفته، مبین موفقیت آن است. بوداپست نه متحد روسیه است و نه جنگ اوکراین را تایید میکند، نه از آتش جنگ در عذاب قرار گرفته و نه از سرما میلرزد. در عین حال جاهطلبیهای فرامرزی غربی و شرقی هم ندارد و به دنبال حل مسائل داخلی و پیرامونی خود در همکاری حداکثری با همسایگانش است.
«دموکراسی پسالیبرال» به سرعت به عنوان یک نظریه جدید یورو سنتریک مورد استقبال قرار میگیرد اما عجیب آنکه در کشور خود سنکلر، هنوز رهبر لیبرالها این پیام را دریافت نکرده است.
امانوئل مکرون، رئیسجمهور سابقاً صورتی فرانسه که در ۵ سالی که از ورودش به کاخ الیزه میگذرد، بخت خود را در شمایلهای مختلفی چون یک بناپارت ملیگرای مدرن، یک شارلمانی اروپایی و یک چرچیل فرانسوی آزموده ولی در همه این آزمونها سرشکسته شده است، حالا برای فرار از بحران هویتی خود و دولتش به افتضاحاتی مثل لجنپراکنیهای نشریه شارلی ابدو به اسم آزادی مطلق بیان و با نفی موضوعات و چهرههای مورد احترام دیگر ملتها و دیگر ادیان متوسل شده است.
حکومت فعلی فرانسه نیز بر اساس دستورالعمل آمریکایی و مشابه نسخه فلکزده اوکراینی، برای حفظ هسته قدرت صهیونیسم – که مکرون و شارلی ابدو، هر ۲ نوچهها و دستپروردههایش هستند - مستقیما به فاشیسم رو آورده است؛ دقیقا همان سرنوشتی که «یورگن هابرماس» فیلسوف آلمانی معاصر برای لیبرالیسم پیشبینی میکند: فاشیسم، مولود لیبرالیسم!
در این راستا باید گفت تصویر کردن شخصیت دو یا چندقطبی این رهبر سستعنصر و سردرگم اروپایی به شکل شخصیت منفور اسمیگل در شاهکار جیآر تالیکن - داستان «ارباب حلقهها» - در روزنامه «وطن امروز» واقعا هوشمندانه بود.
اسمیگل یک هابیت – با خصوصیات انسانی – بود که در طول قرنهایی که تحت طلسم حلقه قرار داشت، به موجودی دوشخصیتی بدل شد. وجه انسانیاش اسمیگل و وجه اهریمنی او گالوم بود. برخلاف شخصیت اسمیگل که هنوز ردپای کمرنگی از دوستی و محبت را به او یادآوری میکرد، در طرف بد، گالوم قرار داشت که بنده حلقه قدرت بود. شخصیت اهریمنی گالوم عمدتا بر اسمیگل غلبه میکرد تا هر که را که قصد تصاحب حلقه (قدرت) را داشت، بکشد.
مکرون، این کارمند خاندان و بانک روتشیلد و تازه سیاستمدار ژیگول و بازیگوش امروز نیز نسخهای واقعی از شخصیت دوقطبی اسمیگل-گالوم است که در نهایت به نفع قدرت غش میکند. او هنوز بعد از ۲ دوره کسب آرای مستقیم اکثریت جامعه فرانسه، به هیچیک از ارزشهای این جامعه از جمله مفهوم «آزادی» یا «احترام به عقاید» که از انقلاب کبیر به ارث برده اعتقاد ندارد.
مفهوم آزادی خیلی قبل از ظهور لیبرالیسم وجود داشت و بسیار عمیقتر و متکثرتر از این نسخه صهیونیستی برای تجمیع قدرت بود. آزادی در غرب به مدت چند دهه در وجود متناقض «لیبرالیسم» سیاسی به ودیعه نهاده شد که در حقیقت ضمانتی جز قدرت نداشت؛ قدرتی که همچون همان حلقه، همه چیز را به تباهی میکشد.