سمیرا جلیلی: با تکانهای دست بابا بیدار شدم. هنوز خماری خواب میخواست پلکهایم را به هم برساند.
دوباره پتو را پیچیدم دور خودم و خوابیدم.
- نمیخوای بیدار بشی؟ من برم؟
با «من برم» بابا یهو مثل قرقی سرجایم نشستم و گفتم نه! الان زود آماده میشوم.
وارد ایوان شدم و با یک نفس عمیق سوز سرمای اول صبح بهمن را بلعیدم.
بابا کنار در توی حیاط منتظرم بود.
بهش رسیدم و با بسمالله او از در خارج شدیم.
آنقدر توی کوچه تند راه میرفت که فکر میکردم آماده پرواز و اوج گرفتن است.
خانه ما اطراف میدان ژاله بود، به خیابان اصلی که رسیدیم، آدمهای زیادی ایستاده بودند.
بابا با همه آنها سلام و علیک کرد و مشغول صحبت شد که چون فاصله از آنها داشتم، نمیدانستم راجع به چه چیزی صحبت میکنند.
نظرم به آن طرف خیابان جلب شد، چند نفر داشتند جملاتی را روی یک پلاکارد مینوشتند.
همینطور خیره بودم به آنها که دست بابا را روی شانههایم حس کردم.
- میخوای بری پیششون؟!
ذوق چشمانم زودتر از زبانم جواب بابا را داد.
از خیابان رد شدم و به آنها رسیدم. چند پلاکارد و چند جمله که خطاط داشت مینوشت روی پارچه. یکی هم مدام داد میزد و مردم و ماشینهای عبوری را هدایت میکرد که نوشتهها را خراب نکنند.
نظرم به نوشتهها جلب شده بود و میخواندم.
- آقا هادی میخوای یه کمکی به ما بکنی یا تا فردا میخوای پلاکارد بخونی؟!
به سمت صدا برگشتم، مجتبی را دیدم که با لبخند و لباسی که رنگی شده بود داشت مرا نگاه میکرد، بغلش کردم و گفتم: ما مخلص شما هم هستیم، چکار کنم بهتره؟
با دست مغازه آقا کریم را نشانم داد و گفت: بچهها اونجا دارن پارچه برش میزنن، برو اونجا کمکشون کن.
برش زدیم و دادیم برای پلاکارد و نوشتن بچهها. رفتم کنار یکی از بچهها ببینم چه مینویسد: «مردم ایران بدانید روز پیروزی نزدیک است».
«امام خمینی به وطن خوش آمدید»
«درود بر خمینی/ درود بر خمینی/ رهبر مستضعفان»
بابا از آن طرف خیابان داد زد بچهها بیایید مینیبوس آمد. هر کسی هر چه دستش بود با خود آورد و مثل یک لشکر آماده برای جنگ، سوار ماشین شدیم. توی مینیبوس شعار میدادیم و شاد بودیم و البته مضطرب از روبهرو شدن با آنچه نمیدانستیم.
سرم را از شیشه بیرون آوردم، بغض کرده بودم اما علتش را نمیدانستم. خیابان ولولهای بود، مردم داشتند همه جا را آب و جارو میکردند و پلاکارد نصب میکردند. چشمم به خانمی افتاد که داشت اسپند دود میکرد و صلوات میفرستاد. آفتاب کمجان صبح و سوز و سرما باعث شد سرم را بیاورم داخل. بابا بلند شد و آمد وسط مینیبوس ایستاد و تذکراتی درباره آنچه باید انجام میدادیم به ما داد.
- از هم جدا نشید، دست کوچکترها را رها نکنید، با سربازها درگیر نشید، اگر گم شدید با اتوبوسهای مهرآباد و آذری خودتان را به ژاله برسونید.
بقیه حرفهایش را نمیشنیدم، با خودم خیالبافی میکردم برای دیدن امام، فکر میکردم دستش را میبوسم و حتما نمیتوانم حرف بزنم.
ماشین دور یک میدان ایستاد و ما پیاده شدیم.
تا حالا همچین جمعیتی را به چشمم ندیده بودم. زن و مرد، پیر و جوان، کوچک و بزرگ آمده بودند برای دیدن حضرت امام. وقتی امام از ایران تبعید شد من هنوز به دنیا نیامده بودم.
بابا گفت: دیگه از این به بعد رو باید پیاده بریم.
فشار جمعیت هر لحظه که به میدان شهیاد نزدیک میشدیم بیشتر و بیشتر میشد. یک جایی دستم از دست بابا رها شد. با نگرانی میان آن همه آدم به دنبالش میگشتم که دستی مرا از جمعیت کشید بیرون. بابا بود.
گفت: نترسیدی که؟
ترسیده بودم اما گفتم نه و خندیدم.
خیابان را با طنابهایی از ۲ طرف بسته بودند و مردهایی که به بازوهایشان پارچه سفید بسته بودند مردم را نظم میدانند. خیابان را داشتند آب و جارو میکردند و هر چه جلوتر میرفتیم این کارها و آدمها بیشتر و بیشتر میشد.
- بابا اینها چطور جمع شدن و از کجا میدونن باید چه کاری انجام بدن.
- کسی به اینا نگفته بیان هادی جان! خودشون اومدن و نشستن برنامهریزی کردن که چه کاری انجام بدن، مثل همون پلاکارد نوشتهها که شما انجامش دادین.
با این حرف برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم تا ببینم بچهها کجا هستند.
داشتند با هم حرف میزدند، چه خوب که من هم در این سیل جمعیت توانستم کار کوچکی برای امام انجام دهم.
یاد دایی سعید میافتم که بعد چند سال از آمریکا برگشت. ما چه شوری داشتیم تا زودتر بیاید و ببینیمش، دلمان تنگ شده بود.
الان هم دلم تنگ است برای کسی که تا حالا نتوانسته بودم از نزدیک ببینمش.
با خودم گفتم یعنی دل این همه جمعیت برای امام تنگ شده؟
ماشینها مدام از کنارم رد میشدند و بلندگوهایشان روشن بود و مردم را نظم میدادند.
نزدیک میدان شهیاد بابا به همه ما گفت اینجا بایستیم. هرچه جلوتر برویم کار سختتر میشود.
با فریادهایی، بابا حرفش را قطع کرد.
- امام اومد، امام رسید. مردم! هواپیمای امام نشست.
گریه میکرد و میگفت و رد شد تا به بقیه هم بگوید. بابا هم اشکی را که از گوشه چشمش چکیده بود با انگشت پاک کرد و گفت: همین جا میمانیم که بیاید؛ اینجا بهتر میتوانیم ببینیمش.
یک ساعتی همینطور گذشت و من یک گوشه ایستاده بودم و دوربینها و خبرنگارهایی که موهایشان روشن بود و با زبان دیگری صحبت میکردند، داشتند تند و سریع اخبار را جلوی دوربینها میگفتند.
گفتم بابا! پس چرا امام نیامد. خندید و گفت: تو فکر میکنی ماشین امام از بین این همه جمعیت میتونه عبور کنه؟! باید کمی صبر کنی.
گفتم: نمیتونم صبر کنم. دلم میخواد زودتر ببینمش و بگم امام خوش آمدی.
بابا دستی به سرم کشید و شاخه گلی را که دوستش به او داده بود به من داد و گفت: اگر تونستی امام را ببینی این گل را هم به او بده.
مدام در هول و ولا بودم و هی روی پنجه پا میایستادم تا شاید ماشین را ببینم که دیدم یک عده چنان با سرعت دویدند که فهمیدم حتما خبری شده.
داد میزدند: برید کنار، برید کنار، ماشین امام خمینی داره میاد.
گل را در دستم فشردم. در حالی که خودم در میان سیل جمعیت داشتم له میشدم اما دستم را بالا نگه داشتم که گلم له نشود.
آن لحظهای که منتظرش بودم رسید.
آن لحظهای که بیاختیار هم گریه میکردم و هم داد میزدم امام! امام!
جمعیت مثل سیل خروشان دریای خزر هی میرفت و میآمد. به هر زحمتی بود خودم را رساندم کنار خیابان. بابا را گم کرده بودم اما دیگر نمیترسیدم. فقط به دیدن امام فکر میکردم.
از دور یک ماشین با جمعیتی که به دنبالش میدویدند داشت نزدیک میشد. یک بلیزر آبی خاکستری و آدمهایی که روی سقف ماشین هم نشسته بودند.
دویدم به سمت ماشین و ایستادم سمت راست تا امام را ببینم. عکسش را بارها دیده بودم و روحانیت و نورانیتش و نوارهای سخنرانیهایش همیشه در خانه ما بود.
ماشین نزدیکم رسید و داشتم گل را به سمت امام پرتاب میکردم که بابا از آن طرف داد زد: هادی! به سمتش برگشتم ولی جمعیت بیاختیار مرا هول داد و من انگار در حباب باشم فقط توانستم به سمت ماشین نگاهی بکنم که دیدم امام جلو نشسته و چنان آرامشی دارد که دلم میخواست سرم را روی پاهایش بگذارم. میخواستم خودم را از فشار جمعیت رها کنم که پایم لیز خورد و تایر بلیزر رفت روی پایم و دیگر چیزی نفهمیدم.
چشمانم را که باز کردم دیدم توی بیمارستانم و چند نفری بالای سرم دارند با پدرم صحبت میکنند. متوجه شدند که بیدارم، لبخند زدند، یکیشان دستی بر شانهام گذاشت و گفت: «احوال پای شما چطوره؟» و من آنجا همه چیز یادم آمد.
بابا گفت: هادی فکرش را هم نمیکنی که این آقایان چه کسانی هستند.
یکیشان سریع چند شاخه گل به من داد و گفت: بذارید خودم بگم.
ما شنیدیم خیلی دوست داشتی امام رو ببینی ولی خوب بالت شکست.
ما رو امام خمینی فرستاده که حال مجروحان امروز رو بپرسیم و یه خبر خوبم بهت بدم که اگر قول بدی زود خوب بشی، ببریمت پیش امام.
عمیق و طولانی نگاهش کردم، چون نمیتوانستم حرف بزنم. فقط صورتم را میان دستانم پنهان کردم و بیصدا گریه کردم. بابا من را در آغوش گرفت و گفت: آن گل را که زیر ماشین له کردی، حداقل گل بعدی را که به امام میدهی خوب حفظش کن.
و همه با هم خندیدند...