آوردهاند روزی شیخ علیهالرّحمه را خبر آوردند: از افاضات بکاهد و بر امر داوری فستیوال افزاید. چون اینچنین شد، شیخ را طاقت برفت، استوریای نماند مگر آنکه زفان* بر داوری شیخ گشوده بود.
چون امر داوری بگذشت، شیخ را دیدند پریشان موی و آشفته روی. گفتند: یا شیخ! تو را چه شده که این چنین حیرانی؟ شیخ بازگفت: عجایبی دیدم بس شگرف، ندانستم که در حالت مکاشفت دوزخم یا مراجعت از برزخ! آنچنان در گِل شگفتی فروماندم که بعید است توان مفارقت از آن داشته باشم. یاران گفتند: یا شیخ! عمری تو از گِل فارغ نمودی، حال نوبت ماست از بهر فراغت تو!
شیخ چون بدید یاران بلانسبت نگویان مبادرت بر نجات وی ورزیدند، خود زفان گشوده خاعععک بر سر همهتانی گفت و افزود: مقدر بود در فستیوال فیلمهایی ببینم مذمومالظلم و ممدوحالصدق ولی آنچه دیدم از آخرت چنگیزخان مغول آشفتهتر بود.
پرسیدند: خب؟
افزود: نسوان و رجالی دیدم جملگی بیجامهپوشان، گونیدران و پتوپیچان و از خود بیخود شده بودند.
یاران جملگی فریاد زدند: از چه سبب این چنین بودند؟ گفت: از آن سبب که ارشاد غض بصر کرده بود تا صحنه ناجور نبیند.
پرسیدند: حتی روی فیلمها؟ که دیدند شیخ ساعتی بیهوش گشت و به هوش آمد و باز گفت: حتی روی فیلمها! و دوباره از هوش برفت.
هرکه فیلمش فلک زدهتر
سیمرغ بلورینش روغنیتر
نقل است از آن پس شیخ همان شیخ افاضاتی نشد و چون دیوانگان راه رفتی و با خود گفتی: مگر فستیوال جشنواره فجر نبود! پس اینها که دیدم چه بود! و بهلول، اینچنین بهلول شد.
____________________
پینوشت
*زفان: دهان