سمیرا جلیلی: بوی رود و صداها و مداحیها و چهرههایی که هر کدام در حال خودشان بودند، مرا به هر سویی میکشاند.
برای ما که نسل جنگ ندیده هستیم، این صحنهسازیها و این حس و حال کاری میکند که چنگ رودکی با سلطان مسعود غزنوی کرد. مثلا من همیشه دلم خواسته ابراهیم حاتمیکیا را از نزدیک ببینم و از او بابت اینکه حاج کاظمها و یوسفها و برج مینو و کرخه را در ذهنمان ساخت، تشکر کنم. حالا من هم میتوانم بیایم اینجا و بدون دیدن حتی لحظهای از جنگ، ادعا کنم جنگ را میفهمم.
- عه! بچهها اروند، بدو بریم سوار اون کشتیه بشیم.
سرم را بالا میآورم و رد نگاه نوجوانها را دنبال میکنم.
میرسد به رود، میرسم به رود، خدای من! چقدر باشکوه، چقدر عمیق، چقدر محزون....
آرام و گنگ میروم روی اسکله و ولوله مردم را برای سوار شدن به کشتی میبینم؛ برمیگردم به ساحل، با خودم میگویم: ساحل بهانه است، رفتن رسیدن است.
سمت راست اسکله، توی خلیج، میلههایی شبیه ستاره میبینم. میروم نزدیک، پایم در گل میرود اما دیگر راه برگشتی نیست، خندهام گرفته بین رفتن و ماندن، در گل گیر کردهام.
- خانم! شما اونجا چه میکنی؟!
برگشتم به سمت صدا، دیدم آقایی سبزهرو نسبتا عصبانی و با لباس خادمی پشت سرم ایستاده.
- [باخنده] این میلههای ستارهای منو کشوند تو گلا.
همزمان که چوبی به سمتم دراز کرد تا بگیرم و از مهلکه بیرون بیایم، در حالی که سعی میکرد خندهاش را کنترل کند، گفت: به اینا میگن موانع خورشیدی.
وقتی تعجبم را دید، گفت: اینا رو بعثیا تو آب میذاشتن که غواصا بهش بخورن و خیلیا اینطوری شهید شدن، شکل واقعی اینا کمی فرق داره. از کجا اومدی عامو؟!
- تهران! اومدم اروندو ببینم.
- میدونی اینجا چه خبر بوده؟ جریان عملیاتو میدونی؟
- یه چیزایی خوندم. اومدم که ببینم. دیدن یه چیز دیگهس، آدمو آروم میکنه!
- شایدم آدمو به اوج آشفتگی برسونهها. اینجا این موجارو میبینی، دلتو زیرورو میکنه عامو. یه بندی به دلت میزنه که دیگه رهات نکنه و اسیر بشی.
- اینجا عملیات والفجر ۸ بوده؛ درسته؟!
- اینجا یکی از جاهاییه که بچههای غواص، شب عملیات زدن به آب؛ رفتن اونور.
- تو زمستون بوده؟
- بله! رفتن فاو رو؛ اونور رود گرفتن، کارایی کردن که دنیا انگشت به دهن موند، کوکای منم تو همین عملیات شهید شد.
لبخند میزنم و تشکر میکنم و دوباره به رود خیره میشوم و به رد پای خودم روی گلها و کنار خورشیدیها.
چه اسمی؛ سازهای که جان بگیرد که خورشید نیست. توی ذهنم دنبال اسمی برای این شیء میگردم، میدانم واقعی نیست اما توی دلم ازش بدم میآید که برادران زیادی را شهید کرده، اسمش را میگذارم «تیر صدشعبه».
حالا من هم تجربه دارم، حالا پایم در گل مانده و بیکران رود را دیدهام. حالا میتوانم برگردم و با غرور و افتخار از دیدههایم بگویم که خیلیها بیایند و ببینند؛ مثل من.
آدم نشستن و شنیدن از تعداد تلفات و اسرا و شهدا و غنیمتها و خلاصه! شرح عملیات نیستم.
همین که بدانم روزی آنها که جمجمههایشان را به خدا سپرده بودند، آنها که «و منهم من ینتظر» بودند، همانها که در دل سرد زمستان آن روزها، از اروند گذشتهاند، آن هم نه برای فرار از فرعون که برای روبهرو شدن با او، مانند عصای موسی دل به یقین خویش سپرده و رفتهاند، برایم کافی است.
و الا میدانم آن زمزمه شبهای دعا و عملیات، آن کمیلها و خلوتها در دل ستارهباران شفق، حتما توان میشود و میدود توی بازوها و دستهای اسلحه گرفته یا آن لباسهای غواصی که بچهها را مثل ماهیها کرده؛ ما ندیدهایم اما روزی در بهمن سال ۶۴ از ساحل همین رفتنها، به رسیدن آن طرف رود منجر شد.
اما ایمانم به کارشان میگوید آنها رفتند، چون راه کربلا از میان هیمنه ترسناک اروند میگذشت. باید میرفتند تا وعده صادق والفجر و والعصر باشند.
من دارم این فکرها را هی در ذهنم مرور میکنم و به آن طرف رود خیرهام.
نمیدانم از وقتی پای بچههای والفجر به آن طرف رسیده، آنجا اینقدر زیبا شده یا خاک کربلا را توتیای چشمان فاو کردهاند که آدم نمیتواند چشم از آن بردارد.
این طرف رود هم چندتایی شهید ماندهاند پیش رود تا خاطره زنده کنند.
تو گویی جنگ تمام شده و سایه مرگ در همه جا سایه گسترانیده اما بر گنبد شهیدان گمنام ساحل اروند، پرچم سرخی در اهتزاز است که یعنی هنوز والفجر، هر سال این موقعها میآید. بیکم و کاست. بی ذرهای تردید که غایت خلقت جهان پرورش همین انسانهایی است که بیهیچ ترس و تردید و تعلق، در شداید اروند ۶۴ رفتهاند و حسینی شدهاند.
دلم میخواهد تا ابد در اینجا بمانم و روایت رزمندهها در شب عملیات را بشنوم که چگونه موانع را شکافتند و رفتند.
شنیدهام ۲۱ هزار شهید بر خاک و در آب افتادهاند تا امروز در ساحل امن اروند شاهد خاطرهگویی و روایت بازماندههای آن روزها باشیم.
۲۱ هزار جان که نمیدانم چند تایشان اکنون در اروند هستند، آنانی که آرام خفتهاند، در حالی که هنوز در اندیشه والفجر هستند.
از جاذبه رود فاصله میگیرم و سعی میکنم چیزهای بیشتری را ببینم، نمایشگاهها و عکس شهدا، قایقها و لبخندها و اشکها، آدمها و آهنگها که پای ثابت درک من از حماسهها شدهاند.
میدانم باید رفت اما اینکه دوست دارم بمانم یعنی زمان ما را با خود برده و الا والفجر و رزمندهها همین جا هستند و از کنار رود به ما لبخند میزنند و خوشامد میگویند.
ای اروند! با تو خداحافظی نمیکنم و در انتظار دیدار دوبارهات میمانم.