گروه فرهنگ وهنر: حجتالاسلام مسعود دیانی، شاعر و پژوهشگر حوزه اندیشه که در سوابقش سردبیری مجله «الفیا» و مجری - کارشناسی برنامه «سوره» در شبکه چهارم سیما به چشم میخورد، سحرگاه پنجشنبه ۱۸ اسفند، پس از تحمل یک دوره سخت و جانکاه بیماری سرطان، دار فانی را وداع گفت.
زندهیاد مسعود دیانی، دانشآموخته حوزه علمیه قم و دانشجوی دکترای دینپژوهی بود که در کارنامه او فعالیتهایی همچون سردبیری برنامه ادبی «شب روایت» و برنامه شبهای هنر، سردبیری برنامه سوره، سردبیری مجله ادبی الفیا و عضویت در تحریریه ویکیشیعه دیده میشود. او همچنین مهرماه امسال با حکم حسین شاهمرادی، قائممقام شبکه ۴ سیما شده بود.
این شاعر، تمام دوران درمان و همچنین رنج بیماری مهلک سرطان را در صفحه شخصیاش روایت کرده بود که آخرین روایت آن ۱۲ بهمن امسال در این صفحه منتشر شد. او بعد از این، دیگر نتوانست بنویسد.
یکی از روایتهای او در رویارویی با بیماری مهلک سرطان را بخوانید:
چهارشنبه یکم تیر ۱۴۰۱؛ رفتم خانه کتاب. بعد از 11 روز. با عصا و سروصورت بیمو. آفتاب وحشی و ترافیک وجودم را به آشوب کشیدند. از آقای میرزایی -راننده خانه - خواستم برایم آب بخرد. قرص ضدتهوع خوردم. افاقه نکرد. مارگزیده به خانه رسیدم. بچهها از هیبت جدیدم تعریف کردند که خوب شده. میدانستم و میدانستیم برای خوشآمد من دروغ میگویند. راست این بود که نگهبانهای ۲ ساختمان، دیگر مرا نمیشناختند. مانع ورودم شدند. معرفی هم کردم نشناختند. فقط راهم دادند. بیتشریفات سابق.
آقای اراضی آمد که بخش شعر معاونت را دست بگیرد. قبل از بیمار شدنم به تفصیل حرف زده بودیم. خواستم مروری کنم. صدایم بریده و بیجوهر بود. به وصیتهای پیرمردها شبیه شد انگار.
تا یک ماندم. درد مثل جنینی در رحم مادر به لگد زدن افتاده بود. خواستم برگردم خانه. در پارکینگ از آقای ناصرزاده فهمیدم آقا رضا امیرخانی به دیدارم آمده. دوست داشتم برگردم به دفتر. توان برگشتن نداشتم. در همان پارکینگ چند کلمهای حرف زدیم. امیدم داد و خندیدیم. حیف شد. تمام مدت چشمهایم سیاهی میرفتند و سرگیجه داشتم. سوزن پرگار سرگیجهام بند کوله آقا رضا بود. پوسیده بود و پاره. آقا رضا نارفیقی نکرده بود. روی شانهاش نگهش داشته بود و به خاطر پوسیدگی اعتمادش را از او نگرفته بود.
شکنجه برگشت بدتر از رفت بود. هر تکان خوردنی در شهر برایم حکم کابوس داشت. در خانه ناهار خوردم و خوابیدم. از درد وحشتناک بیدار شدم. اثر مسکنها که میرفت درد وحشتناک، مبهم و گمی در تمام بدنم شروع میشدند.
نزدیک غروب به زحمت نماز ظهر و عصر خواندم. عصا برای ایستادنم افاقه نمیکرد. دست دیگرم را به کالسکه آیه(دخترش) میگرفتم. بیدلیل گریهام گرفته بود. نماز که تمام شد روی فرش ولو شدم. حالم کمی بهتر بود. پدرم آمد روی صندلی بالای سرم نشست. ۲ روز بود به ایران برگشته بودند. از بس من جان نداشتم چندان حرف نزده بودیم. دیوان حافظ آورد. حمد خواند. صلوات فرستاد. و گفت نیتش این است که جناب حافظ در این شرایط با من حرف بزند. به مقتضای حالم. بسمالله. مادرم فالم را نپسندید. به نظرش تلخ آمده بود. چندبار خواست صدای پدرم را ببرد. که ادامه ندهد. نگذاشتم. گفتم پدر بخواند: «گر از این منزل ویران به سوی خانه روم/ دگر آن جا که روم عاقل و فرزانه روم» دوستش داشتم. مادرم نه. خودم دوستتر داشتم یک غزل قبلتر بیاید اصلا. به وقتش میآمد. بداخلاق شده بودم. و بدقلق. دست خودم نبود. اینکه مادرم در معرض این بیحوصلگیها و نق زدنهایم بود نگرانم میکرد. میترسیدم عاقبت بهخیر نشوم؛ همین!